خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: منطقه الماس
اسم نویسنده: NARGESSSSSSSSSSS
نام ناظر رمان: YeGaNeH
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه: یکی را شوق رسیدن به تاج‌ و تـ*ـخت سلطنت کور می‌کند.
یکی را ناکامی در عشق.
یکی در راه رسیدن به طمع خود برای ثروت میمیرد و
دیگری در راه جان دادن برای سرزمینش.
فردی خوشبختی خودش را در خیـ*ـانت و رسیدن‌ به مقام می‌داند.
دیگری خوشبختی خود را لبخند بر لـ*ـب انسان های دیگر می‌بیند.
این است پارادوکس میان طمع ورزی و قانع بودن.

این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸ می‌باشد.


در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: می‌روند و در بی راهه خیـ*ـانت گم می‌شوند.
می‌روند و هر قدمشان آفتی است برای کشور.
در هر نگاهم شکایتی است برای دل غم دیده کسانی که عزیزشان را از دست داده‌اند.
مرغ شوم بر زیبایی‌ها می‌خواند.
سیاهی جان با ارزش انسان‌ها را می‌گیرد.
سایه چرکین خیـ*ـانت تمام آسمان آبی سرزمین را فرا می‌گیرد.
باتلاق رذالت ها تمام عشق میان مردم را می‌گیرد و توام تمام روشنی‌ها را.
من تنهاتر از هر غروب دیگری دست بر تن خاک می کشم.
بنگر بر زبانه یخ و سرمای درونم که به آتش مردمت جان گرفت و تن و جانم را سوزاند.


در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، Elaheh_A و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق زیبایی ها

پارت۱

با عجله از اتاقم ‌بیرون اومدم. باید تمومش می‌کردم. باید می‌رفتم. شاید می‌تونستم کمک کنم. شاید می‌تونستم برای نجات جون خیلی‌ها کاری انجام بدم.
در رو باز کردم و شروع به راه رفتن وسط باغ کردم.
بالاخره وسط باغ رسیدم.
دور تا دورم‌ رو درخت‌های قشنگی که بابا کاشته گرفتند. گردنبند رو داخل مشتم فشار دادم. باید انجامش بدم. نفس عمیقی کشیدم.
حرف های بابا داخل ذهنم مرور شدند:
-برای رفتن به سرزمین الماس باید ذهنت رو خالی کنی، نفس عمیق بکش. چشم‌هات رو ببند و خودت‌ رو سبک‌تر از هرچیزی تصور کن. از گردنبند سه بار بخواه که تو رو به سرزمین الماس ببره.
یک ‌بار دیگه حرف ها رو مرور کردم. کارهایی که بابا گفته بود رو انجام دادم و سه بار پشت سر هم تکرار کردم:
-ای گردنبند، ازت می‌خوام من رو به سرزمین الماس ببری.
حس کردم بدنم از زمین کنده شد. چشم‌‌هام رو محکم روی هم فشار دادم. ترس رو توی تک تک سلول‌های بدنم حس کردم. نکنه اتفاقی بیوفته! نکنه موفق نشم؟ اما من قول دادم. باید موفق بشم.
چقدر فکر های مزخرف می کنم. محکم روی زمین پرت شدم. اه، دستم نصف شد. یک نگاه به دستم کردم. خب خداروشکر که گردنبند هنوز دور دستم بود. از دستم بیرونش اوردم و گردنم انداختم. اینجوری اطمینان بیش‌تری برای گم نشدن گردنبند داشتم.
بابا‌ گفت که باید خیلی مواظب این گردنبند باشم چون تنها کلید برای رفتن یا خارج شدن از سرزمین هست و می‌تونم گوی‌های چهارگانه رو پیدا کنم.از جام بلند شدم.
یک نگاه به لباس‌هام کردم. پر از خاک شده بود. وقتی که خاک های لباسم‌ رو می‌تکوندم، نگاهم به منظره روبه‌روم افتاد.
وای خدای من، این‌جا رو! چقدر زیبا بود!
رو به رموم کوه‌هایی بودند که به جای قهوه‌ای، هفت رنگ رنگین کمان رو داشتند. بلندی درخت‌ها به ۵ یا ۶ متر می‌رسید. یک دشت پر از گل‌های رزصورتی و قرمز.
با بهت به زیبایی و سرسبزی این سرزمین خیره شدم. واقعا زیبا بود.
این سرزمین تکه ای از بهشت خداوند بود.
شروع به راه رفتن کردم. سبزه‌ها تا زیر رون پاهام می‌رسیدند. مهبوت این همه زیبایی شدم. بابا راست می‌گفت. واقعا این‌جا سرزمین زیبایی بود.
تقریبا یک یا دو ساعتی بود که راه می‌رفتم. کم کم حس می‌کردم پاهام جونی برای راه رفتن ندارند.
روبه‌روم یک درخت بزرگ که بخاطر شاخه‌های بلندش سایه زیادی ایجاد کرده بود قرار داشت. خدایا چقدر راه اومدم من! الان باید کجا برم؟من که کسی رو نمی‌شناسم. حالا من این ادم‌هایی که بابا گفت رو از کجا پیدا کنم؟
کلافه به این‌طرف و اون‌طرف نگاه کردم. لگد محکمی به درخت رو به روم زدم.
با دردی که در ناحیه پام حس کردم آخی گفتم و نفس عمیقی کشیدم شاید دردش کم‌تر بشه.
زیر درخت نشستم و پام که به‌خاطر لگد زدنم به درخت درد گرفته بود رو دراز کردم. چند دقیقه‌ای گذشت. درد پام کم‌تر شد.
کامل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. چشم‌هام کم کم داشت گرم می‌شد که با صدای داد زنی از ترس میخکوب شدم.
-از جات تکون نخور.
این دیگه کی بود؟ چه صدای بلندی داره، نزدیک بود سکته کنم. از کجا پیداش شد؟
زنه شمشیرش رو زیر گلوم گذاشته بود. با ترس نگاهش کردم.
-کی هستی، این‌جا چیکار می‌کنی؟
زبونم از ترس اینکه نکنه با این شمشیر بزنه به جایی از بدنم و زخمی بشم بند اومده بود.
شمشیرش رو نزدیک گلوم گرفت. با حرص نگاهی بهم کرد.
لال شده بودم. کلا از بچگی ترس مردن با چاقو و این‌چیز ها رو داشتم. وقتی هم با چاقو دستم رو می‌بریدم انگار با تبر می‌بریدم از بس می‌ترسیدم.
با صدایی که عصبانیت درونش موج می‌زد با فریاد بلندی گفت:
-با تواما! کری؟لالی؟ واسه چی زل زدی به من؟
اگر نگی که کی هستی، با همین...
به شمشیرش اشاره کرد.
-تیکه تیکه‌ات می‌کنم. زود باش.
آب دهنم رو با ترس و وحشت قورت دادم.
با چشم‌های حرصی‌اش که سفیدی‌شون به سرخی می‌زد نگاهم کرد. وای خدا، کمک!
یکی نیست بگه لامصب این رو یکم کنارتر بگیر. اگه من چیزیم شد و بهم اسیب رسید حتما جواب بابا رو اینا قراره بدند؟
زنه با صدایی که عصبانیت درونش موج می‌زد داد زد.
-بنال.
با ترس و وحشت نگاهش کردم. بدنم از ترس روی ویبره رفته بود.
با تموم توانم گفتم:
-من اهل این‌جا نیستم‌. تازه به این‌جا اومدم
با اخم نگام کرد.
-پس درست حدس زدم. جاسوس هستی؟


در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 20 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲
با چشم‌هایی که از وحشت درشت شده بودند بهش خیره شدم. چقدر وحشی بود.
حرف های بابا یادم اومدن.
-تا زمانی که هابیت رو پیدا نکردی، به هیچ وجه به کسی نگو که کی هستی، از کجا اومدی و قصدت برای اومدن به این سرزمین چی هست.
یک نفس عمیق کشیدم. باید آروم باشم. اینجا قراره اتفاقات زیادی برای من رخ بده. پس نباید از هیچ چیزی بترسم، باید این اتفاقات برام عادی بشن. جواب دادم:
-نه. اهل این‌جا نیستم، تازه به این‌جا
اومدم. جاسوس هم نیستم.
ابروهاش رو بیشتر توی هم گره خورد.
-ببین، نداشتیم دیگه. اگه بخوای دروغ بگی، همین‌جا خلاصت می‌کنم. بلند شو ببینم.
از جایی که دراز کشیده بودم بلند شدم.
لعنت بهت! تو دیگه از کجا پیدات شد.
-ببین، من نمی‌دونم تو چه کسی هستی! خب؟ ولی من نه جاسوسم، نه کسی که بتونه به شما آسیب برسونه.
با خشم داد زد:
-دیگه داری خیلی حرف می‌زنی. خفه شو راه بیوفت. می‌ریم پیشِ آرین. اون خوب بلده از زیر زبون جا‌سوس‌ها حرف بکشه.
بعد هم یک نگاه شیطانی بهم کرد که اون چشمای سبز خوش رنگش برق زدند. پوزخندی زد و راه افتاد.
وای خدا من چقدر نفهم هست این زن! اخه بی‌شعور من رو چه به جاسوس بودن.
شروع به راه رفتن کردیم. هنوز پام به خاطر لگدی که به درخت زدم کمی درد می‌کرد و باعث می‌شد آروم‌تر راه برم. پشتم راه می‌اومد که اگر قصد فرار داشتم، با گرز رستمش از وسط نصفم کنه.
پوفی کشیدم. خدا این اوضاع رو به‌خیر کنه. اگر قرار باشه تا موقعی که من هابیت رو پیدا می‌کنم، هر کس می‌رسه به من تهمت بزنه که من از حرص سکته می‌کنم.
تقریبا یک ‌ساعتی بود که وارد جنگل شده بودیم. شاید می‌تونستم از دستش فرار کنم! یا ازش می‌پرسیدم که هابیت رو می‌شناسه یا نه؟ حتما می‌تونه بهم کمک کنه تا پیداش کنم. فکر کنم گزینه دوم بهتر باشه!
اهمی کردم. خب الینا بهش می‌گی که هابیت رو می‌شناسی یا نه؟ترسی که نداره. پس اروم باش. نفس عمیقی کشیدم.
دلم رو به دریا زدم. و ازش پرسیدم.
ایستادم، قدش تقریبا به۱۷۰ یا ۱۷۵ می‌رسید. برای این‌که به صورتش نگاه کنم باید گردنم رو کج می‌کردم.از بس که من کوتوله بودم. اه همه چیز این زن کلا مزخرف بود. اون هم با اخم ایستاد.
-چرا ایستادی؟ ها؟
-می‌گم... ببخشید...
وسط حرفم پرید و محکم داد زد:
-ببخشید چی؟داری معطل می‌کنی دوست‌هات بهت برسن؟ اون‌موقع همگی به من حمله کنید؟ کور خوندید.
این دیگه کی بود‌؟ برید، دوخت، تنمم کرد.حتی نذاشت من حرفم رو کامل کنم.
آهی کشیدم و بی‌خیالش شدم. چقدر عصبی بود.
دوباره شروع به راه‌رفتن کرد. از پشت هلم داد تا راه بیوفتم. خب وحشی من پام درد می‌کنه چرا هل می‌دی؟
خوب الان من از کجا بفهمم هابیت کیه؟ کجا زندگی میکنه؟ تا بتونم حداقل بهش بگم دختر مهبد هستم. برای چه‌چیزی به این‌جا اومدم؟
ذهنم رو سوال‌هایی مشغول کرده بودند که جوابشون فقط پیدا کردن هابیت بود.
مسیر جنگل تموم شد و به شهر رسیده بودیم. محو دیدن کلبه‌هایی که مردم داخل او‌ن‌ها زندگی می‌کردند شدم. چقدر ساده بود.
مردم همگی در حال جنب و جوش و کار کردن بودند. دختر و پسرها دنبال همدیگه بودند. جیغ می‌زدند، می‌خندیدند‌. من هم که مثل برده‌ها از پشت یا کشیده می‌شدم یا به جلو هل داده می‌شدم.
-اه، چقد کند راه می‌ری!
-خیلی ببخشیدها! مشکل از شماست که انگاری یکی دنبالتون می‌کنه. وگرنه من خیلی هم تند راه می‌رم.
عصبی نگاهی بهم کرد و محکم نفسش رو از اون دماغ قلمی‌اش بیرون داد:
-خیلی حرف می‌زنی. ساکت شو.
سکوت کردم و شونه ای بالا انداختم. پیرزن غرغرو چقد دستور می‌داد.


در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
بعد از چند ساعت راه رفتن، بالاخره قصر از دور نمایان شد.
الان این احمق من رو آورده بود این‌جا که از زیر زبونم حرف بکشه؟
باید حداقل تلاش خودم رو برای آزادی می‌کردم. آخه هرکی از راه می‌رسید که جاسوس نبود. اخمی کردم و گفتم.
- آهای خانوم؟ من به کی بگم که جاسوس نیستم؟ هر حرفی هم که می‌زنم اصلا توجه نمی‌کنی و به راه خودت ادامه می‌دی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴

وارد اتاق شدیم. وای خدای من! با تعجب به اتاق ۸۰ متری که داخلش بودیم نگاهی کردم. اول از همه تـ*ـخت صورتی رنگی که کنار پنجره بود چشمم رو گرفت. پنجره‌ای که می‌شد باهاش تموم سرزمین رو دید. با تعجب و حیرت به اتاق نگاه کردم. مثل اتاقی بود که بچگی‌هام آرزو داشتم.
با حیرت به اتاق نگاه می‌کردم که با صدای زنه که گفت:
-دورد بر ملکه!
به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 23 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری به معنای آره تکون دادم. سرش رو بالا آورد و نگاهی به تک تک اجزای صورتم کرد. داخل چشم‌هام زل زد.
به ملکه نگاهی کرد و با صدایی که می‌لرزید نالید:
-سارا...
با تعجب نگاهشون کردم.
-شما مادر من رو می‌شناسید؟
دوتایی با سکوت بهم خیره شدند.
درد کمرم امونم رو بریده بود. صورتم از درد جمع شد. نفس عمیقی کشیدم. شاید دردم کمتر بشه. دوباره سوالم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
هابیت با نگرانی و ترس به سمتم اومد.
شروع به حرف زدن کرد.
-الینا خوبی عزیزم؟ دردت بهتر شده؟ می‌تونی بشینی؟
صدای طبیب که درحال جمع کردن وسایلش بود، از پشت هابیت اومد.
-بانو هابیت، حالشون بهتره نگران نباشد. فقط ممکن هست چند روز احساس ناراحتی داشته باشند، چون ضربه محکمی به کمرشون وارد شده. جوشونده‌هایی که تجویز کردم رو سر وقت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، Afsa و 22 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۷
با صدای کسی که اسمم رو صدا می‌زد، به‌زور لای چشم‌هام رو باز کردم.
-الینا، الینا بلند شو و این جوشونده رو بخور. حالت رو بهتر می‌کنه.
اه، بذار بخوابم. زدید داغونم کردید الان هم که نمی‌ذارید دو ساعت راحت بخوابم.
با حرص گفتم:
-من جوشونده نمی‌خوام، فقط بذارید بخوابم.
بعد هم به سمت پنجره چرخیدم. با دردی که داخل کمرم پیچید، آخی کشیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، فاطمه بیابانی و 21 نفر دیگر

NARGESSSSSSSSSSS

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/12/20
ارسال ها
44
امتیاز واکنش
564
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
6 روز 1 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۸
به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.
دختره هم از اتاق خارج شد و در رو بست.
نگاهی به دختره کردم که پشتم ایستاده بود.
-خب، الان باید کجا بریم؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-همراهم بیایید بانو.
بعد هم جلو افتاد و شروع به راه رفتن کرد.
شونه ای بالا انداختم و آروم آروم پشتش شروع به راه رفتم کردم.
متعجب به چپ و راست نگاه کردم.
چقدر عکس و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان منطقه الماس | NARGESSSSSSSSSSS کاربر رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، Afsa و 20 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا