خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدایی که عشق می‌داند

دلنوشته: مات و تاریک
نویسنده: روناک.آ
ویراستار: زهرا.م
مقدمه:
سهراب می‌گفت
«قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب»
به قایق شکسته دستی می‌کشم
می‌بینی سهراب! نه قایقی برای رفتن هست، نه نایی در بدن
این کهنه قایق شکسته که جان رفتن ندارد
من می‌مانم و شب تار
من می‌مانم و قایق شکسته‌ام که زخم دارد

من می‌مانم و تلاطم دریایی که مات و تاریک است


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Melika Kakou، فاطمـ♡ـه و 27 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
یادش بخیر!
کودکی‌هایمان چقدر شیرین بود
با مدادرنگی‌های دوازده‌رنگ، رؤیاهای کودکانه‌مان را نقاشی می‌کردیم.
هر کدام رنگی داشت، هر کدام زیبایی خودش را داشت؛ بازی‌هایمان، خنده‌های بی‌ریا و از روی هیجانمان
ورق برگشت
بزرگ شدیم. جعبه مدادرنگیمان را خالی کردند. ته جعبه یک مداد سیاه بود. دستمان دادند و گفتند:
- رؤیاهایت را رنگ بزن!
من هنوز یک نقاشی بی‌رنگ داشتم؛ اما مشکی برایش رنگ درستی نبود.
فریاد زدم:
- من جعبه مدادرنگی‌ام را می‌خواهم.
اما نه کسی بود که جعبه‌ام را پس بدهد، نه صدای فریاد‌هایم را بشنود.
با عجز به فرد داخل آینه خیره می‌شوم.
با اخم به صورتم زل زده. فریاد می‌زند:
- چرند نگو! مدادرنگی کودکی‌هایت همان مداد مشکی بود. تو نه می‌دانی مدادرنگی چیست، نه نقاشی کامل داشتی؛ همه‌اش نصفه بود.

راست می‌گوید. نقاشی‌های نصفه‌کاره زندگی‌ام کم نبود.


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، *ELNAZ*، فاطمـ♡ـه و 28 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاهی آن‌قدر دلت می‌گیرد، آن‌قدر بغض لعنتی به گلویت فشار می‌آورد که می‌گویی:
- کاش نفسی نمی‌آمد!
کاش نفسی نمی‌رفت!
و چقدر هوای این روزهایم نم گرفته
دستم را روی قلبم می‌گذارم
قلبی که خیلی وقت است باتری می‌خورد
به قول عزیزجانم:
- قلب آدم‌ها حرمت دارد، جای هر کسی نیست!
می‌گوید:
- یک زن همه چیزش را از قلب پرمهرش دارد، از آ*غو*ش گرمش، از عطر نفس‌هایش، از بخشش‌هایش.
پوزخندی می‌زنم
چند سالی می‌شود نه قلب پرمهری دارم، نه آ*غو*ش گرمی. نفس‌هایم بوی دود می‌دهد.
از همان روزی که فهمیدم جعبه مدادرنگی نداشتم، رؤیای کودکی نداشتم.
آن‌قدر زخم خورده‌ام که روحم هم زخمی شده
عزیزجانم، همه را گفتی؛ اما نگفتی
امان از روزی که قلب یک زن را خُرد کنند!
آن روز می‌شود یک تکه سنگ

مثل من!


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، Hadis.A 862 و 26 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقاشی‌های کودکانه‌ام همه و همه پسرانه بودند
قهرمان‌های خیالی‌ام
موتور‌ها و ماشین‌هایی عجیبی که دسترنج ساعت‌ها فکر کردنم بود.
عاشق هیجان بودم؛ به قول دوست صمیمی‌ام فقط بزن بزن
باز هم سیلی می‌خورم
صدایش در سرم می‌پیچد:
- تو دوستی نداری. کمی فکر کن. لیاقت دوستی دارد؟ آدم‌های دورت اسم دوستی را به لجن کشیدند.
به زخم‌های روی تن بی‌جانت نگاه کن.
راست می‌گوید
زخم‌های روی تنم، روح کبود و خسته‌ام
یادگاری همان‌هاییست که تعصبشان را می‌کشیدم
می‌بینی
آدم‌های شهر من اینگونه‌اند
عجیب...
تلخ...

بی‌رحم...


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، Hadis.A 862 و 23 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
در شهر من، ماه که کامل شد
صدای زوزه آدم‌هایش بلند می‌شود
ماه که کامل می‌شود
لباس آدمیت را درمی‌آوردند
نمی‌دانستم، نمی‌دانستم لعنتی!
این‌ها همه گرگ‌صفتند
بوی خون را از کیلومترها دور‌تر حس می‌کنند
وای به حالت این جماعت بفهمند زخم داری
تکه‌وپاره‌ات می‌کنند
لاشه‌ات می‌شود خوراک کرکس‌های پیر
و باز هم صبح می‌شود
طبق عادت هر روز خون روی دهانشان را پاک می‌کنند
لباس آدم می‌پوشند
جنازه خسته‌ات را پیدا می‌کنند
ترحم‌هایشان می‌شود نمک روی زخمت
یکی نداند، من ندانم، خدایم که می‌داند شماها به نزدیک‌ترین خودتان هم رحم نمی‌کنید
او می‌داند
من هم می‌دانم
من باید سکوت کنم
او خودش می‌داند چگونه سکوت را بشکند

می‌داند...


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، Hadis.A 862 و 22 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به لبه پرتگاه نگاه کن
تو ماندی، خودت، خودت، خودت...
و در نهایت خدایت
هر چه فریاد می‌زنی، هر چه درد‌های قلب خسته‌ات را به کوه و دره جار می‌زنی
دو برابرش را به صورتت سیلی می‌کوبد
دلت می‌گیرد
طبیعت خدا هم با تو سر لج دارد
کسی دستش را روی شانه‌ات می‌گذارد
برمی‌گردی، به خودت خیره می‌شوی
خودت دست‌هایت را روی شانه‌هایت می‌گذاری
و نهایتاً تویی که از پرتگاه خیالت پایین می‌افتی
لـ*ـب‌های بی‌جانت می‌خندد
با خودت می‌گویی:
حالا که پرت شدم، در تاریکی محض فرو می‌روم.
همه چیز تمام شد
اما نشد
نه سرت ضربه دیده، نه دست و پایت شکسته؛ فقط روحت نابود شده
و این زندگی بود که بایکوتت کرد و کسی که خودش را به نفهمی می‌زد، تو بودی

خودت...


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، زهرا.م، sarina.k و 17 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس‌هایم سنگین شده
زندگی‌ام زیر خط غم برایم دست تکان می‌دهد
من می‌مانم و خلسه عجیب حال و روز زارم
زمزمه شبانه‌روزم می‌شود:
کاش آدم‌ها نبودند!
کاش زندگی نبود!
کاش بی‌رحمی جایش را به محبت می‌داد!
کاش خوبی‌هایت وظیفه‌ات نمی‌شد!
تمام زندگی ما پر از کاشکی‌هاییست
که دفتر روزگارمان را پر کرده
کاش تاریکی نبود!
کاش ضعف نبود!
غم نبود!
در شهر من هر چه
عاشق‌تر
مهربان‌تر
غمخوار‌تر باشی
همیشه تنهایی رفیق
محبتت را پای وظیفه‌ات می‌گذارند و عشقت را به پای ضعف
آن‌قدر بی‌رحمند که تو را به صلیب قضاوت می‌کشند
می‌بُرند و می‌دوزند و تو مات می‌مانی

شهر من، جای قشنگی برای زندگی کردن نیست، نبوده و نخواهد بود.


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، . faRiBa .، زهرا.م و 17 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاهایم توان آمدن ندارد
توان رفتن هم ندارد
خیلی وقت است، خیلی!
شاید به چند ماه، شاید هم به چند سال رسیده
قلب عفونت‌زده‌ام توان تپیدن ندارد
به قول صادق هدایت
«اندوه که از حد بگذرد
می‌شود بی‌اعتنایی مزمن!»
و اندوهی که از حد گذشته و دست برده به گلویم
خاطره‌هایم را جلوی چشم‌هایم دار می‌زند
و تمام تلاشم برای حفظ خاطره‌هایم می‌شود پوزخند تلخ گوشه لـب‌هایم

غریب و ضعیف مثل یک ماده گرگ زخمی تنها


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: *ELNAZ*، . faRiBa .، زهرا.م و 14 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مغز و قلب را در میدان جنگ می‌بینی
نفس‌هایت به شماره می‌افتد و این تویی که می‌شوی بازنده بازی ترس‌هایت
سرکوب کردن ترس در تاریکی‌ها
دغدغه شب و روز‌هایت
حرف...
غم...
کنایه...
زخم...
درک...
درس...
تهدید...
مرگ...
همه و همه علیهت قد علم می‌کنند
و تو شمشیر به دست، تک سرباز صفحه بازی هستی
به خودت که آمدی، می‌بینی کیش شدی
مگر سرباز هم کیش می‌شود؟
سرباز زاده شده برای مرگ
تو نمی‌دانی اما آرواره‌های شهر خبرم کردند
این جماعت از ترس وزیر شدنت، دست به مات کردن و کشتنت هم می‌زنند؛ اما نمی‌میری...

و این‌طور قانون بازی عوض می‌شود


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، . faRiBa .، زهرا.م و 7 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس‌هایت مرده و دود گرفته
عجب تراژدی غم انگیزی!
به انتظاری
انتظار یک اشاره، شاید هم یک کلمه
سفیدی و سیاهی‌اش فرقی نمی‌کند
فقط حرف باشد و حرف...
ناگفته‌هایی تو وادار می‌کند به نشستن و لالایی خواندن کنار پنجره‌های مرده
خیره به شهر دودگرفته و غم‌انگیزت
مردمی که قلب ندارند، نایی برای حرف ندارند
عجب دنیای تاریکی

عجب حرف‌های تلنبارشده‌ای!


دلنوشته مات و تاریک | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، . faRiBa .، زهرا.م و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا