خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
- تو چمدونت رو بسته بودی و داشتی فرار می کردی
+ من نمی خواستم فرار کنم، فقط می خواستم سریع برم.
- کجا می رفتی با این عجله؟
+ نمی دونم.
- پس داشتی فرار می کردی چون می خواستی سریع بری و نمی دونستی کجا می خوای بری.
+ می خوای که من بگم فرار می کردم؟ آره من داشتم فرار می کردم. اصلا من همیشه دارم فرار می کنم.
- از چی فرار می کردی؟

+ این هم نمی دونم. شاید از خودم...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
هیچ فراری بدون نقشه نمیشه، اگه بخوای فرار کنی باید مدت ها روی فرارت فکر کنی، این که چطور بری و چه وقت بری، مخصوصا اینکه بخوای از یه پیوستگی فرار کنی.
گاهی وقت ها پیدا کردن راه فرار آسون نیست، راه فرار مثل یه دریچه پنهان می مونه وسط یه جنگل تاربک.
وقتی که دیدم داره میره فهمیدم واسه پیدا کردن راه فرارش خیلی تلاش کرده، نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم، چون اون راه رو پیدا کرده بود و بالاخره یه روز می رفت.
- پس چی کار کردی؟
- نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.
- بعدش رفتی خونه؟
- نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده.
- بعدش چی؟ رفتی خونه؟
- آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم.
- سوزوندی؟
- نه، گذاشتم تو انبار.
- چرا نسوزوندی؟
- دیوونه شدی؟ شاید برگرده!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
من از این هوا وحشت دارم!
این هوای تمیز و شفاف خیلی آزار دهنده ست، بدم میاد از هوای برفی، از هوای بعد از بارون و سنگ فرش های نم زده متنفرم، این ها خطرناکن،
درست مثل یه دست لباس نو که هنوز مارکش رو نکندی، یا یه عطر تازه که هنوز به خودت نزدی، به نظرت این ها ترسناک نیستن؟ با وجود این ها آدم همش دوست داره بزنه بیرون.
ولی به جاش عاشق هوای گرم و داغ و طاقت فرسام، عاشق اینم که از کف پیاده رو آتش در بیاد،
اصلا وقتی هواشناسی میگه توی خونه هاتون بمونید طوفان در راهه یا اینکه به دلیل آلودگی همه جا تعطیله می خوام بال در بیارم.
البته این ها دلیل نمیشه که به من بگی نا امید یا ضد حال!
من فقط اینجوری خیالم راحت تره، می دونم که دلیلی نداره برم بیرون،

می دونم که قرار نیست چیزی رو از دست بدم و می دونم اون لعنتی هم با کسی جایی نمیره.


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
من آدولف هیتلر هستم!
اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت،
نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.
من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.
خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم،
اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!
سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره،
جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...
می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟
اون می تونست کل دنیا رو بگیره!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟
دزدی!
شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش،
یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده،
احمقانه نیست؟
از فرداش همه می گفتن وای خدای من،
مونالیزا دزدیده شده؟
مونالیزا...
مونالیزا...
بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه،
حتی کافکا هم رفته بود،
در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟
منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست،
من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره،
ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنیده ام چشم به راه پاییزی
شنیده ام تنهایی به کافه می روی
خیابان ها را متر می کنی
بی دلیل می خندی
شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند
روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟
***
چند روز دیگر، شاید چند ماه دیگر یا شاید هم چند سال دیگر، بالاخره هم را می بینیم
و از کنار هم آرام می گذریم، من چشم هایم را می بندم تا مبادا نگاهم بلرزد،
اما در لحظه گذشتن یکباره تمام وجودم می بویدت،
عطری آشنا، عطر خنده هایت، عطر نگاهت، عطری لبریز از خاطرات خوب...
تو می روی و من سرشار از عطر تو می مانم.

گیریم که خطا، گنـ*ـاه باشد، بوییدن که خطایی ندارد، دارد؟


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
برایت آرزوهای ساده می کنم
آرزو می کنم صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی
پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند
آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم
اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی
آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی
عطر های خوب ببویی
با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست
بودنِ چیزی که دوست داری باشی
***
آری، پاییز نزدیک است،
اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،
پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،
پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،
گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،
گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،
گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،
گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر صورتت می نشیند.
ساده بگویمت،
دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
من و همسر سابقم بعد از اینکه هواپیمای لندن به پاریس به زمین نشست، از هم طلاق گرفتیم!
وقتی هواپیما از لندن بلند شد، یاد حرف مادرم افتادم، مادرم یکی از مهماندارهای پر سابقه خطوط هوایی بود، اون قدر به هواپیما علاقه داشت که تمام مثال های زندگی رو از هواپیما می زد.
اون می گفت یک مرد باید مردونگیش رو توی چاله های هوایی نشون بده، درست زمانی که هواپیما به شدت داره تکون می خوره و معلوم نیست چند دقیقه بعد تو شعله های موتور هواپیما داره جزغاله میشه یا اینکه داره پاستا با سس آلفردو میل می کنه، اون وقته که باید دست همسرش رو محکم بگیره و با اعتماد به نفس بگه، عزیزم، نگران نباش!
سختی های زندگی هم درست مثل همینه...
اما تنها چند دقیقه بعد از این که هواپیمای ما لندن رو ترک کرد، افتادیم توی یه چاله هوایی!
شوهر بزدل من پاهاش به شدت می لرزید، شلوارش را کاملا خیس کرده بود، لپ هاش گل افتاده بود و در حالیکه محکم دسته های صندلی رو گرفته بود فریاد می زد، خلبان! خلبان! الان سقوط می کنیم؟
اون زمان بود که دستش رو گرفتم و بهش گفتم، عزیزم، نگران نباش، به زودی می رسیم پاریس و دیگه هیچ وقت ما هم رو نمیبینیم!
تو چی؟ از چاله های هوایی می ترسی؟
+خب،من هیچ وقت دوست نداشتم سوار هواپیما بشم!
اما نه از ارتفاع می ترسیدم نه از سقوط کردن.
فقط وسط تکان های شدید چاله های هوایی کسی رو نداشتم که دستش رو محکم بگیرم و بهش بگم، عزیزم، نگران نباش!
چاله های هوایی تنهاییم رو محکم تر می کوبه تو سرم!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم
برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو!
فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده،
و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم، و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...
فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود،
چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.
تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم،
به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن،
وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته،
پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن،
فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر،
دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود،
اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.
با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود
ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت
و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.
مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه،
فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه،
حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه،
صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟
تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست،
می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم
که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
Reactions: yeganeh yami
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا