خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود
بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد!
باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...
شاید این هم یک جور داشتن باشه،
آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده.
اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.
تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."
باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!
بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که فرو رفتگی بالای زبانا به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای زبونمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟
وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.
دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!
روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!
اتاق عمل رو آماده می کنه و روی عرش دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.
تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.
روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: yeganeh yami، Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.
خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.
بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.
وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.
نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.
حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.
میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.
از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.
تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: yeganeh yami، Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!
آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه کنار ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!
فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...
جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.
تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.
چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.
شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.
گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام،
حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!
و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه.
بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟
چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم.
وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم.
راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم.

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.
هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟

اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم کنار، شاید تصمیمی احساسی باشه اما وقتی به زندگیم نگاه می کنم، می بینم ساعت های زیادی پشت یه میز نشستم و دارم واسه بیداری آدم ها داستان می نویسم، داستان هایی که خیلی زود فراموش می شن، چون آدم ها داستان زندگی خودشون رو هم فراموش می کنن چه برسه به داستان های تو کتاب ها.
با خودم گفتم دیگه باید به جای پشت میز نشستن و نوشتن، کار دیگه ای انجام بدم و از زندگی کنار دیگران خوشی ببرم، مثلا می تونم آکاردئون یاد بگیرم و تو خیابون واسه مردم آهنگ بزنم، یا می تونم صورتم رو آرایش کنم و مثل دلقک های تو سیرک بچه ها رو بخندونم.
اما شاید بهتر باشه واسه بچه ها داستان بنویسم، داستان های زمان بچگی از یاد کسی نمیره، همه یادشون می مونه داستان عشق دوران بچگی رو، داستان فرار از مدرسه رو، یا داستان هایی که شب ها واسه شون می گفتن تا خوابشون ببره ولی بیدار می موندن.

آدم ها وقتی بزرگ میشن تغییر می کنن، با داستان هایی که واسه بیداری نوشته میشه، می خوابن.


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T

~ZaHrA~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/19
ارسال ها
6,841
امتیاز واکنش
43,504
امتیاز
483
زمان حضور
54 روز 1 ساعت 30 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار می کردم چون اون می تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.
اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار می کردم.
یه پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه، می تونه نامه های مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یه انتظار بی مورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.
انتظار آدم رو خیلی خسته می کنه، انتظار آدم رو خیلی پیر می کنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.
می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده، نامه هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه هایی که جوابی نگرفتن.

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!


دلنوشته های روزبه معین

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و SAEEDEH.T
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا