خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: گذرگاه زمان
نام نویسنده: setayesh.th
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر: علمی-تخیلی، فانتزی، عاشقانه
خلاصه: تمایز او نسبت به دیگران از همان بچگی توجه همه را به خود جلب می‌کرد. پا به ماموریتی می‌گذارد که به ظاهر برای آینده‌اش مفید است غافل از اینکه زندگی شوم‌تر از این حرف‌هاست...


در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، tin tin و 15 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به تصویر خودم درون آینه نگاه کردم.برای خودم هم ناشناخته بودم.سرم از تمام افکار و سوالات بی جواب درون ذهنم به درد آمده بود و من فقط یک سوال را مدام با خود تکرار میکردم...آیا آدم خطرناکی بودم؟..


در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 13 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت1
خسته وارد خونه شدم و درو با پا بستم.مانتومو که دکمه هاشو تو راه پله باز کرده بودم رو انداختم روی مبل و خودمم بی جون ولو شدم روی مبل.چینی به پیشونیم دادم.خیلی خسته بودم و خدا خدا میکردم حدیث غذا درست کرده باشه.فوق العاده گرسنه بودم و خوابم میومد.به زور از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.تم آشپزخونه سفید یاسی بود رنگ مورد علاقه حدیث.قابلمه رو گاز بود.با ذوق رفتم سمتش و درشو برداشتم.غذا عدس پلو بود و یه یاد داشتم کنارش روی اپن کنار گاز بود.《غذا درست کردم اگه سرد شده گرم کن بخور.فک کنم امشب دیر بیام پس مواظب خودت باش.حدیث》
لبخندی زدم و یه بشقاب برداشتم و غذا برای خودم ریختم و نشستم پشت میز نهار خوری.حدیث دوست ۱۶ساله من بود که از مهد کودک باهم دوست شده بودیم.توی ۱۲سالگی خانوادشو بر اثر تصادف از دست داد.برعکس بقیه فامیلاش که اونو نحس میدونستن مادر بزرگش که من و حدیث اون رو خانجون صدا میزدیم سرپرستی حدیث رو به عهده گرفت و نذاشت که ببرنش پرورشگاه.ولی از اونجایی که حدیث به قول خودش از اولم شانس نداشت سه سال پیش خانجونم از دست داد.دکترا مرگشو سکته قلبی اعلام کردن.توی وصیت نامش این خونه و خونه خودش رو که دیگه باغ به حساب میومد رو به نام حدیث زد.بعد فوت خانجون بچه هاش شرو کردن به تقسیم مال و اموالش بین خودشون و هرطوری که شده بود وصیت نامه رو تغییر دادن و خونه باغ رو از حدیث گرفتن و همین خونه هفتاد متری رو دادن بهش و گفتن خیلی لطف بزرگی در حقش کردن.منم که دیدم حدیث تنها شده و از طرفی هم بخاطر ماموریت هام مجبور بودم از تهران بیام اصفهان از خانوادم جدا شدم و نقل مکان کردم به خونه حدیث.من و حدیث توی یه ستاد موجودات عجیب و غریب کار میکردیم.البته اسمش زیاد مناسب نبود چون ما با موچودات افسانه ای مثل خون آشام و گرگینه کار نداشتیم اونجا فقط انسانهایی که قدرت تلپورت و ذهن خوانی و هیپنوتیزم و انرژی هایی از این قبیل داشتن دور هم جمع شده بودن تا به قول خودشون از نابودی دنیا جلوگیری کنن.من و حدیثم دوسال پیش باهاشون همکاری کردیم و توی این دوسال ماموریت های زیادی رفتیم.....ضرف غذامو که دیگه تموم شده بود رو شستم و و رفتم توی حال و مانتومو برداشتم و یه راست رفتم توی اتاق.خونه این شکلی بود که از در وارد میشدی یه راهروی کوچیک یک متری بود بعدم پذیرایی و سمت چپش یه اتاق خواب و حموم و دستشویی و سمت چپم آشپزخونه.


در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 11 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
خسته رو تـ*ـخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد...با صدای خش خش بـ*ـغل گوشم چشمامو باز کردم و حدیثو دیدم که پشت میز نشسته بود و عمیق به مونیتور روبروش خیره شده بود.حدیث دختری با چشمهای درشت قهوه ای و بینی کوچیک و لـ*ـب های درشت قلوه ای بود.موهای لـ*ـخت مشکی رنگش تا روی کمرش بود و اونو زیباتر کرده بود.انگار سنگینی نگاه منو حس کرد و برگشت سمت من و گفت:
_عه بیدار شدی؟ستی بیا ببین از این چیزی میفهمی؟
از روی تـ*ـخت بلند شدم و به سمتش رفتم و خیره شدم به مونیتور.یه ایمیل از طرف ستاد بود که با خط رمزی که فقط اعضای ستاد میتونستن بفهمن نوشته بود《امشب ساعت یازده منتظر حضور گرمتان در جلسه هستیم》
بازم جلسه اضطراری داشتیم
_آره گفته امشب جلسه داریم‌‌‌.
نگرانی از چهرش میبارید.سریع از روی صندلی بلند شد و رفت سمت کمد و مانتو مشکی رنگشو برداشت و پوشید.منم رفتم سمت کمد و یه شلوار جین و مانتوی مشکی برداشتم و پوشیدم.موهامو که شبیه جنگلیا شده بود شونه کردم و بالای سرم محکم بستم و یه شال مشوی نخی هم برداشتم و سرم کردم.از تو کشوی پا تختی کارت شناسایی و ساعت مچی که مخصوص بچه های ستاد بود و دارای جی پی اس بود رو برداشتم و گذاشتم توی جیبم و ساعتم بستم دور مچ دستم.حدیث هم وسایلشو به همراه سوییچ ماشین برداشت و هردو از خونه خارج شدیم.هفته قبل حدیث با پول پس انداز های خودش و من یه تویوتا کمری سفید خوشگل گرفته بود پس دیگه نیازی نبود که نگران اسنپ و تاکسی باشم.
از توی جاکفشی پشت در کفش اسپرت های مشکی رنگم رو برداشتم و پوشیدم.خانواده من وضع مالی خیلی خوبی داشتن ولی بابت هرپولی که بهم میدادن کلی سرم منت میذاشتن برای همین جز موارد ضروری ازشون کمک نگرفته بودم.ماشین حدیث هم یه جورایی ضروری بود و مجبور شده بودم که ازشون کمک بگیرم ولی به خودم قول داده بودم با حقوقم پولشون رو پس بدم...از پله ها رفتم پایین و وارد پارکینگ شدم رویا با ریموت درو باز کرد و منم ماشین رو از پارکینگ خارج کردم‌.دست فرمونم تعریفی نداشت ولی این یه کارو که دیگه میتونستم انجام بدم.رفتم کنار تا حدیث پشت فرمون بشینه اینطوری خطر مرگ هم کمتر میشد.


در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 12 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3

اخم های حدیث بشدت توهم بود.خواستم جو مضخرف ماشین رو عوض کنم.دست بردم سمت ضبط ماشین و روشنش کردم که ای کاش اینکارو نمیکردم.همزمان آهنگ سنتی توی ماشین پخش شد‌.اینم شانس منه دیگه.آهنگارو بالا پایین کردم تا بلاخره یه آهنگ خوب گیر اوردم.من که سرخوش به آهنگ گوش میدادم ولی حدیث با اخم و جدی به روبرو خیده شده بود.اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 11 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت4

پنج دقیقه تاخیر داشتیم و صد در صد تنبیه میشدیم.اتاق جلسه ته یه راهروی تاریک بود که من و حدیث بشدت از این راهرو متنفر بودیم.کلا ساختمون ستاد عجیب غریب بود و به من و حدیث اجازه نمیدادن خیلی از جاهارو ببینیم و پا بزاریم.در اتاق رو باز کردم و باز کردن من همانا و خیره شدن ۱۲جفت چشم به ما همانا.

_سلام.

احمدی نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 11 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت5
وفایی ادامه داد:
_طی تحقیقات ما مشخص شد که اونا به افرادی که ذهن خوانی میکنن و هیپنوتیزم انجام میدن بیشتر نیاز دارن.و در آخر بهتون بگم که شما وقتی وارد اون ستاد شدین تا یک ماه فرصت دارین اعتماد اونهارو جلب کنین و بعد یک ماه امیر جمالی رو به مکانی که بهتون اطلاع میدیم میارین و تحویل ما میدین.حقوق این کار هم صد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، حنانه سادات میرباقری و 10 نفر دیگر

Setayesh.th

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
121
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
14 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت6
یاد لیلا افتادم.لیلا دختر آقای احمدی بود و عضو فعال ستاد.توی ماموریت آخرشکه ۷ماه پیش بودعاشق رقیبش شده بود و وقتی جلوی چشم خودش اون رو کشتن لیلاهم افسرده و پرخاشگر شد و مجبور شون که بفرستنش تیمارستان‌تحمل این موضوع برای هممون سخت بود‌برای همین بعد از اون اتفاق قبل هر ماموریت ازمون تعهد میگیرن که مسائل احساسی و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گذرگاه زمان | setayesh.th کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، tin tin و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا