خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I wish the soul of human beings could be kept. If I could, I would imprison your soul in a glass in the box of my heart. At that time, I might have felt that you were no less.
***


کاش می‌شد روح آدم ها را
نگه داشت.
اگر می‌شد روحت را درون یک شیشه
در صندوقچه قلبم زندانی می‌کردم.
آنوقت شاید نبودنت را کمتر احساس
می‌کردم.
***


Do you know Sometimes I think that instead of my heart and emotions, I should hang myself in love. Until neither you nor I are. Neither love nor madness, nor life and destiny. Only death and death!
***


می دانی
گاهی اوقات فکر می‌کنم
که بجای قلبمو احساساتم
باید خودم را به دار عشق بیاویزم.
تا دیگر نه تو باشی و نه من.
نه عشق و نه جنون.
نه زندگی و سرنوشت.
فقط مرگ باشد مرگ.



Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: فاطمه دینی، Saghár✿ و . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Now that you are gone, I'm talking to your pictures
And I envy the days when you and I were
I did not see you. I did not talk to you. Now I feel sorry for the people you talk to and they hear your voice. Now that you are not there, I am looking for your voice in my mind.
But all the closets of my mind are empty of your voice.
Have you ever forgotten anything and still do not remember? I forgot your voice.
Your style. They spoke in tone. I forgot everything. Damn this forgetfulness of mind!
***


اکنون که نیستی من با عکس هایت حرف می‌زنم
و غبطه‌ی آن روز هایی را می‌خورم که بودی و من
تورا ندیدم.
با تو صحبت نکردم.
اکنون به حال کسانی افسوس می‌خورم که تو با آنها حرف می‌زنی
و آنها صدایت را می‌شنوند.
اکنون که نیستی
در ذهنم به دنبال صدایت می‌گردم.
اما تمام گنجه های ذهنم، خالی از صدای توست.
تا حالا چیزی را فراموش کرده‌ای
و تا به امروز به یاد نیاورده باشی؟
من صدایت را فراموش کردم.
طرز بیانت.
لحن سخن گفتند.
همه را فراموش کردم.
لعنت بر این فراموشی ذهن!


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: فاطمه دینی، Saghár✿ و . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I wish your photos had a sound too.
If they had a sound, I would sit for hours and listen to your voice. I spoke loudly. Happy are those who hear your voice. It does not matter if your voice does not speak to me. As soon as I could stare into your eyes and speak out loud, that was enough for me.
***


کاش عکس هایت هم صدا داشتند.
اگر صدا داشتند ساعت ها می‌نشستم و به صدایت گوش می‌سپردم.
با صدایت حرف می‌زدم.
خوش به حال کسانی که
صدایت را می‌شنوند.
مهم نیست که صدایت
نمی‌تواند با من سخن بگوید.
همین که می‌توانستم به چشم
هایت خیره شوم و با صدایت سخن
بگویم, برایم کافیست.
****



These days, the absence of wounds hurts my heart.
I rub my hand on the wounds of my heart and wipe the tears from the corners of my eyes. I say to myself:
If you were, you would caress my wound and close it with the nectar of your love.
***



این روز ها زخم نبودت قلبم را به درد می‌آورد.
دستی بر روی زخم های قلبم
می‌کشم و اشک گوشه‌ی چشمانم را پاک می‌کنم.
با خود می‌گویم:
اگر بودی
زخمم را نوازش می‌کردی
و آن را با شهد عشقت
می‌بستی.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: Saghár✿ و . faRiBa .

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Sometimes the salinity of my tears refreshes this old wound. I put my hand on the dark drops of blood.
I touch the drops. These drops are made of love. I smell the drops. They smell our love. The love that you hung on the tree of pride with your hands.
***


گاهی اوقات شوری اشک هایم
این زخم کهنه را تازه می‌کند.
دستی بر قطره های تیره خون
می‌کشم.
قطره ها را لمس می‌کنم.
این قطره ها از جنس عشق است.
قطره ها را بو می‌کنم.
بوی عشقمان را می‌دهند.
عشقی که تو با دستانت به دار
غرورت آویختی.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
The days when I think about it, I think, how did you forget this love?
Why I could not? Why can't I hang this destructive love with my own hands?
They filled my mind with thousands of pills and drugs so that maybe you will be erased from my memories. So that I may forget your memory. But it did not work. They knocked on every door, but they could not.
***


روز هایی که غرق در افکارم می‌شوم،
به این فکر می‌کنم که چگونه این عشق را فراموش کردی؟
چرا من نتوانستم؟
چرا من نمی‌توان این عشق ویران کننده
را با دستان خودم به دار بیاویزم؟
ذهنم را با هزاران هزار
قرص و دارو پر کردند تا شاید
تو از خاطرام پاک شوی.
تا شاید یادت از خاطرم فرار کند.
اما نشد.
هر کاری کردند نشد.
به هر دری زدند نشد.
نشد که نشد.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
Reactions: Saghár✿

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Death! It is more beautiful than spring flowers and more charming than your smiles. More enclosing than your eyes and
More relaxing than children playing in the park. It is more lovable than the sound of nightingales on a chestnut tree, more beautiful than the flower skirt of a grandmother, and more enjoyable than anything else. How beautiful and heartbreaking is this disturbing death.
***


مرگ،
زیباتر از گل‌های بهاری‌؛
و دلرباتر از لبخندهای تو؛
محصورکننده‌تر از چشمانت؛
آرام‌بخش‌تر از بازی کودکان درون پارک؛
دوست‌داشتی‌تر از صدای بلبل‌های روی درخت شاه بلوط؛
قشنگ‌تر از دامن گل‌گلی مادربزرگ؛
و لـ*ـذت‌بخش‌تر از همه چیز است.
چه زیبا و دلفریب است این مرگ پرتشویش.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
Reactions: Saghár✿

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I do not know why you are alive? I do not know why you are still alive and laughing with all the love you said! You speak easily! You do not cry!
Sometimes I sit behind the mirror in the room for hours
And I try to smile. I pull the muscles of my face with my hands. But it does not work!
I cry. I hit myself.
It is not possible. I have forgotten my smile like your voice. Do you understand? Is forgotten!
***

نمی‌دانم تو چرا زنده‌ای.
نمی‌دانم چرا با این همه عشقی که می‌گفتی،
هنوز زنده‌ای و راحت می‌خندی.
راحت حرف می‌زنی.
بغض نمی‌کنی.
گاهی اوقات ساعت ها
پشت آیینه اتاق می‌نشینم
و سعی میکنم تا لبخند بزنم.
با دستانم ماهیچه های صورتم را
می‌کشم.
اما نمی‌شود.
بغض می‌کنم.
گریه می‌کنم.
خودم را می‌زنم.
نمی‌شود.
لبخندم هم مانند صدای تو از خاطرم فرار کرده است.
می‌فهمی؟ فرار.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
Reactions: Saghár✿

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Do you know? Every time our love hour arrives, this wound is renewed. Do you remember our love hour? 7 o'clock! Your birthday. At 7 o'clock, I take off my seven dressings. Seven black threads and a needle. I crouch in the corner of the room, sewing my heart slit and dressing so that no one can see the red trace of love on my shirt.
***


می‌دانی
هر وقت ساعت عاشقیمان می‌رسد،
این زخم دوباره تازه می‌شود.
ساعت عاشقیمان را به خاطر داری؟
ساعت 7.
روز تولد تو.
ساعت 7 که می‌شود
هفت پانسمان را بر می‌دارم.
هفت نخ سیاه.
و یک سوزن.
گوشه اتاق کز می‌کنم و
شکاف قلبم را می‌دوزم.
و پانسمان می‌کنم
تا کسی رد قرمز عشق را
بر روی پیراهنم نبیند.


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
Reactions: Saghár✿

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Sometimes I think that your absence, like all wounds, will heal one day. But the scars will remain, and after years of putting you in the corner of my closet, seeing these scars will remind me of those annoying memories again.
And I smile with tears and maybe a sad trace of tears is the moment I say to myself:
"Once upon a time, if I was crazy, it would pass ...".
***


بعضی اوقات به این می‌اندیشم
که زخم نبودن تو هم مانند تمامی زخم ها یک روز بهبود میابد.
اما اثر زخمت باقی خواهد ماند
و من بعد سال ها که تو را به کنج گنجه‌ی خاطراتم سپرده‌ام
با دیدن این اثر زخم، دوباره به یاد آن خاطرات آزار دهنده می‌افتم
و لبخند پر بغضی می‌زنم
و شاید یک رد غمگین اشک،
آن لحظه است که با خود می‌گویم:
« روزگاری هم اگر دیوانه‌ات بودم، گذشت...».


Kamelia Parsa | Deliriums of a Loving Mind کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
Reactions: Saghár✿
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا