خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله ارحمن الرحیم
نام رمان: جبهه‌ی عشق
نویسنده: Aram Zarouni
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
این منم، حلما! همانی که وسوسه‌ی محبت تا کوی تو مرا کشاند و من، خود بخیه‌ی التیام بخش زخم‌هایت شدم؛ اما این رسمش نیست! به بند کشیدنم، غیاب عشق چشمانت، این شکنجه‌ها از پا در می‌آوردم! تو.... تو هم عاشقی! وای بر من، حالا که یک نفس فاصله است؟!


در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، ~HadeS~، Leyla و 28 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
"مقدمه"

قصد دارم از فداکاری‌ها بگویم...
از مهربانی‌ها و دلسوزی‌ها...
از خستگی‌ها و زخم‌ها...
درد‌ها و رنج‌ها...
از آیینه‌ی عاشورا...
از عشقی بی‌انتها و آسمانی به بلندای نگاه تو...
از زندگی پرفراز و نشیب دختری که برای کمک به هم‌وطنانش روانه‌ی جبهه‌ی جنگ شد ودرگیر عشقی پردردسر...


در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، ~HadeS~، Leyla و 28 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشتم زخم یکی از تیرخورده‌ها رو پانسمان می‌کردم که صدای ماه بانو جان، پیرزن مهربونی که اون هم مثل بقیه‌ی ما برای کمک به هم‌وطنانش این‌جا بود اومد:
- حِلما دخترم می‌شه بیای این‌جا؟ بدو کمک کن خون رو بند بیاریم.
- اومدم ماه بانو جان. اومدم.
- عجله کن دختر گلم.
زودی رفتم بالای سر نفر بعدی که گلوله خورده بود تو بازوش و خون زیادی از دست داده بود. اگه هر‌چه سریع‌تر جلوی خونریزی رو نمی‌گرفتیم ممکن بود تموم کنه. نگاهی به چهره‌ش کردم. مردی حدودا چهل ساله با چشم‌های قهوه‌ای و پوست گندمی و موهایی با رگه‌های سفید که نشون از گذر عمرش بود که رو به پیر شدن می‌رفت.
خداروشکر همین امروز صبح نیروهای پشتیبانی از تهران به جبهه برامون پارچه‌های تمیز آورده بودن وگرنه الان نمی‌دونستم چی کار کنم!
این‌جا هیچ‌چیز تمیزی پیدا نمی‌شه. خب طبیعیه. مثلا جنگه ها!
وسط جنگ آب هم واسه‌ی خوردن پیدا نمی‌شه چه برسه به پارچه‌ی تمیز! ولی این‌رو مجبورن واسه‌مون بیارن چون اگه نیارن ما نمی‌تونیم از پارچه‌ی دیگه‌ای استفاده کنیم. اینجوری زخم عفونت می کنه و خطرناکه.
لعنت به صدام که این جنگ مسخره رو شروع کرد. روزانه ده‌ها نفر جونشون رو از دست می‌دن و شهید می‌شن.
بی‌خیال این فکرها شدم و سعی کردم خونریزی رو بند بیارم که بالاخره بعد از چند دقیقه بند اومد.
اوف حالا مسکن از کجا بیارم؟ بی‌چاره گنـ*ـاه داره بدون مسکن درد می‌کشه.
آها پیدا کردم. گوشه‌ی چادر کنار وسایل کمک‌های اولیه بود.
آخ کمرم. مُردم دیگه جون ندارم. از صبح زود تا حالا دارم به مجروح‌ها رسیدگی می‌کنم.
به آسمون نگاه کردم. خورشید داره غروب می‌کنه. باید برم وضو بگیرم و آماده بشم واسه نماز خوندن.
تقریبا نزدیک اذانه دیگه.
بعد از گرفتن وضو با بدبختی که به دلیل کمبود آب مجبور بودیم با یه دَبّه بگیریم؛ یعنی از یکی خواهش کنیم با دَبِه آب بریزه رو دست‌مون، به چادری رفتم که برای خوندن نماز گذاشته بودنش و با همون چادر ملی‌ام نمازم رو خوندم.
آخه این‌جا چادر هم یافت نمی‌شه متاسفانه.
بعد از اینکه یه سَری به مجروح‌ها زدم به چادر خودمون رفتم تا بخوابم.
تو چادر کلا پنج نفر بودیم. چون چادر کوچیکی بود.
من و ماه بانو جان و محیا و دوتا خواهر دوقلو به اسم چکامه و چکاوک.
اوایل با هم اشتباه می‌گرفتم شون قیافه شون کپی هم‌دیگه‌ست.
با هم مو نمی‌زنن.
تنها فرقشون اینه که چکامه یه خال کنار بینیش داره و اتفاقا این خال خیلی بهش میاد.
تشک خودم و ماه بانو جان رو که می‌دونستم وقتی بیاد حسابی خسته‌ست پهن کردم. پیرزن بیچاره گنـ*ـاه داره کمرش درد می‌کنه ولی با این حال همیشه پابه‌پای ما جوونا کمک می‌کنه.
البته پهن کردن نداشت که. یه تشک مسافرتی کوچیک و سبک. انقدر کار کرده بودم که نگو! واسه همین خیلی زود خوابم برد.


در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 29 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح با صدا زدن‌های مُکَرَر محیا بیدار شدم
انگار امروز آتش بس هست
همه‌جا خلوت و سوت و کوره
اینجوری کار ما هم کم‌تره. می‌تونم یه‌کم استراحت کنم
نزدیک ظهر بود و خورشید می‌تابید. داشتم می‌رفتم داخل چادر تا یه‌کم دراز بکشم.
وسط راه صدای تیراندازی شنیدم
نچ انگار حدسم اشتباه بوده و آتش بسی درکار نبوده!
اولش‌هم شک داشتم آتش بس باشه؛ چون از اینجا که پشت جبهه‌ست هم معلوم بود جلوی جبهه مردا در حال جنب و جوش و آمادگی بودن.
دوباره راه رفته رو برگشتم.
انگار خوشی و راحتی به من نیومده!
ولی این انتخاب خودمه. چیزیه که بهش علاقه دارم.
آره من عاشق پرستاری‌ام و برای همین هم این رشته رو انتخاب کردم
اما متاسفانه ترم سوم که بودم جنگ شروع شد.
با اینکه حتی یک سال هم از زمان شروع جنگ نمی‌گذره ما روزانه کلی شهید و مجروح داریم.
اوایل برام سخت بود دیدن خون و گلوله و... ولی کم کم عادی شد.
حتی اینکه وقتی خوابی هم صدای انفجار بیاد و یه خواب راحت و بدون سروصدا نداشته باشم هم عادی شد.
با اینکه بیست و یک سالمه ولی به همه‌ی این‌ها عادت کردم و به راحتی باهاش کنار اومدم.
بهترین لحظه برای من اون زمانیه که جون کسی رو نجات میدم.

بعد از یه روز پر کار دیگه می‌خواستم به چادر برگردم.
حسابی خسته شده بودم؛ ولی هنوز جنگ ادامه داشت.
مطمئنم تا نصف شب هم ادامه پیدا می‌کنه.
نزدیک چادر بودم که فکری به سرم زد.
چادر ملی ام مشکی هست و الان هم تقریبا شبه و یه جورایی همه‌جا تاریکه.
پس می‌تونم برم برای یه بار هم که شده جلوی جبهه رو ببینم.
آخه نمی‌گذاشتن زن‌ها و دختر‌ها برن جلو
می‌گفتن خطرناکه و...

آروم آروم راهم رو به سمت جلو تغییر دادم.
یه‌کم استرس داشتم و ضربان قلبم از هیجان تند‌تر شده بود.
از روز اول آرزوم بود برم جلو و جنگ رو از نزدیک ببینم؛ ولی تا حالا فرصتش پیش نیومده بود.
اما الان می‌تونستم برم.
کسی هم حواسش به من نبود.
قبل از اومدن کسی زود برمی‌گشتم به چادر
فعلا مهم‌ترین چیز کنجکاوی‌م بود که تا رفع نمی‌شد خیالم راحت نمی‌شد.
هر‌چی جلو‌تر می‌رفتم صدای تیر و گلوله بیشتر می‌شد.
درسته خطرناک بود اما زمان دیگه‌ای نمی‌تونستم برم.
الان کسی حواسش نبود و سرشون شلوغ بود وگرنه نمی‌ذاشتن کنجکاوی‌ام رو از بین ببرم!
همین‌طور داشتم به راهم ادامه می‌دادم. لحظه به لحظه صدای فریادا و تیر و گلوله بیشتر و بیشتر می‌شد.
دیگه داشتم می‌ترسیدم اما حس کنجکاوی‌ام به ترسم غلبه کرده بود.
همین‌طور راه می‌رفتم که یک‌دفعه یه خمپاره نزدیکی جایی که من بودم منفجر شد.
سریع روی زمین دراز کشیدم.
دیگه خدایی ترسیدم و از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که دیدم یه مردی روی زمین غرق در خون افتاده.
فاصله‌ی زیادی باهام نداشت.


در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 25 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

دلم نیومد ولش کنم و برم. باید حداقل می‌دیدم زنده اس یا نه؟
بهش نمی‌خورد ایرانی باشه. یعنی مطمئن بودم ایرانی نیست.
لباس ارتش ما سبز کم‌رنگ بود ولی اون لباسش سبز پررنگ تو مایه‌های لجنی بود.

رفتم جلو و دو انگشت اشاره و وسطی‌ام رو روی نبض دستش گذاشتم تا چکش کنم.
وقتی زدن نبضش رو زیر انگشت‌هام حس کردم خوشحال شدم.
باید هر طور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 26 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

نگاهی بهش کردم و پرسیدم:
_خوبی؟
دوباره ناله کرد.
آخه حلمای خنگ این به زور نفس هم می‌کشه چجوری انتظار داری جواب تو رو بده؟
اصلا مگه می‌فهمه تو چی می‌گی؟
از جیب مانتوم شکلاتی برداشتم به یه چیز شیرین احتیاج داشت. ضعف کرده بود.
پوستش رو باز کردم و با احتیاط نزدیکش شدم. دستم رو جلو بردم و شکلات رو داخل دهنش گذاشتم و بهش گفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 25 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_۵

صبح دوباره روز از نو روزی از نو...
همون کارای تکراری و رسیدگی به مجروح‌ها
ولی خوشبختانه امروز همه‌جا سوت و کور بود.
البته منظورم از سوت و کور اینه که صدای بمب و جنگ و تیر و تیراندازی نمی‌اومد وگرنه اینجا هر صدایی فکرش رو کنی همیشه هست.
فریاد یکی از درد
داد یکی که دکتر رو صدا می‌کرد
و...
ولی جنگ نبود و امیدوار بودم تا شب هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 25 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_۶

از گریه کردن بدم می‌اومد ولی گه‌گاهی که خیلی غمگین می‌شدم اشک می‌ریختم.
با دیدن این صحنه‌های غم‌انگیز اشک درون چشم‌هام جمع شد و قلبم فشرده شد.
اون‌ها بی‌گنـ*ـاه جون‌شون رو از دست دادن.
جامون خیلی بد بود. همه رو داخل دوتا جیپ نظامی جا داده بودن. داشتیم خفه می‌شدیم. متاسفانه کاری هم نمی‌تونستیم بکنیم.
مجبور بودیم تحمل کنیم. مجبور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 25 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_۷

حالا افراد نابینا رو درک می‌کنم. همش نزدیک بود بخورم زمین!
این‌ها هم که اصلا براشون مهم نیست! لاقل بگن جلوی پات فلان چیزه مراقب باش یا ما رو از مسیری ببرن که صاف باشه نه پر از چاله‌چوله!
آخه چرا باید اسیرها براشون مهم باشه؟
منم خل شدم ها!
به قول یکی از دوست‌های دوران دبیرستانم گاهی دوز خلی‌ام می‌زنه بالا!
این حرف رو در هر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leyla، دونه انار و 19 نفر دیگر

آرام ضرونی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/12/20
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
522
امتیاز
148
زمان حضور
7 روز 2 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت_۸

یهو با داد سربازه دست از فکر به خوب بودن یا نبودن نیایش برداشتم. چون به حرف‌هاش گوش ندادم نفهمیدم چرا امّا همه رو برد بیرون. از اون محیط ترسناک و چندش‌آور خارج شدیم اما با چیزی که شنیدم ترجیح دادم همون‌جا می‌موندم!
آه خدای من! داره میگه بشینیم این خرابه رو تمیز کنیم! منظورم همون اسیرگاهه.
این‌جا فوق‌العاده کثیف و نامرتبه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان جبهه‌ی عشق | آرام ضرونی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: بدری، *ELNAZ*، Leyla و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا