خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
862
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: فرودگاه ممنوعه
نویسندگان: LIDA_M, DIANA_Z, هلیا
ژانر: ترسناک، فانتزی
ناظر: دونه انار
خلاصه:
یک بازی...
یک بازی که همه زندگی شان را زیر و رو کرد و اتفاقاتی را با خود به همراه آورد، که هرگز فراموششان نخواهند کرد.
مکانی ممنوعه به دور از هر چیز، که هر کس در دامش بیوفتد، آزاد نمی شود، مگر معجزه ای رخ دهد و او را نجات دهد‌.

اما تا به حال معجزه، راهی برای نفوذ به آن مکان ممنوعه پیدا نکرده است!


در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Ghazaleh.A، Crazygirl، FaTeMeH QaSeMi و 27 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
مقدمه:
همه جای دنیا ممنوعه هایی وجود دارن!
همه جای دنیا افرادی هستند که ممنوعه ها رو رعایت نمیکنن!
همیشه راه برگشتی براشون وجود داشته...!
ولی...
اینجا...
دری برای خروج و راهی برای برگشت...
وجود نداره...!
یا میمیری یا برنده ی بازی میشی...!

و اینجا برنده شدن محاله!


در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Ghazaleh.A، Crazygirl، FaTeMeH QaSeMi و 25 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
#پارت1
#رمان_فرودگاه_ممنوعه
با چشمهایی گیج از نهایت تعجب، گوش های خود را تیز کرده و به اصوات مبهم رادیو گوش سپردم:
-توجه توجه! خبر فوری! طبق آخرین آخباری که به دستمان رسیده، سه کارخانه ی مواد شیمیایی حدود ساعت ۱۲ حوالی دروازه ی شهر به انفجار رسیده و دود و ذرات شیمیایی از این انفجار عظیم باعث شده است که هوای شهر در وضعیت بنفش قرار بگیرد و برای تنفس مناسب نباشد؛ از ساکنان این شهر تقاضا داریم تا حد ممکن برای به خطر نیوفتادن سلامتیشان از خانه خارج نشده و در شهر تردد نکنند.
احساس یاس و ناامیدی بند بند وجودم را فرا گرفت.
دلم میخواست بدون توجه به اطرافم، ساعتها زانوان خسته ی خود را در آ*غو*ش بگیرم و گوشه ای دنج بنشینم و به حال زار خود سوگواری کنم، اما متاسفانه شوری اشک، التیام بخش زخم های سرباز زندگی من نبود! نگاهی به آسمان انداختم، درست به سان آسمان ابری دل من تیره بود. نفس عمیقی کشیدم. تلخی هوا در زنگ نفس هایم نشست. بازدمی که ناقص ماند و به شکل چند سرفه ی کوتاه و خشک امانم را برید. دستم را به سوی آسمان دراز کردم، چند قطره باران بر روی دستم ریخت . آهی جگر سوز کشیده و خود را بـ*ـغل کردم . چشمانم را به سه موجود منفور زندگیم دوختم، کاش دستی گلویم را فشار و مرا از این کابوس لعنتی نجات می‌داد . متوجه نگاهم شدند و هر سه با نگاهی نادم و پشیمان به من زل زدند، پوزخندی به رویشان زدم و با انزجار نگاهم را از آنها گرفتم از جای خود برخاسته و کمی از آنها دور شدم؛ ایستادم و پشت به آنها گفتم:
-می‌خوام تنها باشم!
و اجازه ی حرف دیگری به آنها ندادم و به راهم ادامه دادم. بی هدف راه میرفتم؛ نفسی از عمق وجودم کشیدم که باز هم هوای مسموم باعث شد سرفه کنم، اما برای من دیگر این چیز های کوچک اهمیتی نداشت. از وقتی خود را شناختم باران تسکین دهنده درد هایم بود. به مشکلات و اتفاقات اخیر فکر کردم ،هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر در سیاهی افکارم غرق می‌شدم، ناامید ترم میکردند .تمامی فکر ها و راه حل هایم به پوچی میخورد.قلبم سرم تمام بدنم از این ناتوانی فکری درد میکرد. سوز سردی پیچید که بند بند وجودم یخ بست، نگاهی به اطراف انداختم. جایی که بودم را نمیشناختم، با ترس پشت سرم را نگاه کردم و با خود گفتم :
-یعنی امکان داره از شهر خارج شده باشم؟
دور خودم چرخیدم تا که شاید چیز آشنایی به چشمم بخورد. دستی به مو های سیاه رنگ و کوتاهم که خیس شده بود، کشیدم. فکری کردم؛ اگر با سرعت به عقب برگردم شاید بتوانم دود های ناشی از انفجار را ببینم. شروع کردم به دویدن. سرمای هوا زیاد بود و بر تن خسته و خیسم می‌نشست و از سرعتم کم می‌کرد، اما هر چقدر می دویدم، بی ثمر بود و گویی مسیرم دورتر میشد. آسمانی که تا چند دقیقه پیش میبارید، صاف شده بود. خسته از دویدن هایی که به مسیر نمی‌رسید و پاهایی که مسیر را نمیدید روی زمین دراز کشیدم. از شدت سرما به خود لرزیدم ولی دیگر هیچ چیز مهم نبود؛ دلم برای خانه ام تنگ شده بود. سیاهی شب ذره ذره آسمان را میبلعید و تا چندی دیگر اثری از روشنی روز باقی نمیماند. بغض گلویم را فشار میداد، ولی با سماجت اجازه ی باریدن به اشک هایم نمیدادم.
رو کردم به آسمان و فریاد زدم:
-مامان داری منو میبینی؟ اصلا من برات مهم بودم؟ که اینطوری ولم کردی رفتی اون بالا؟ میفهمی خسته شدم؟
گلویم به خاطر داد و بیداد هایم درد میکرد ولی هنوز خالی نشده بودم؛ نگاه غمگینم را در اطرافم گذراندم دوباره به آسمانی که ستاره ها در آن خود نمایی میکردند نگاه کردم و فریاد هایم را از سر گرفتم:
-خدایا اون بالایی؟ خدایا، وقتی هیچکسی‌رو نداشتم تو هوام‌رو داشتی ولی حالا کجایی؟ خدایا سردمه! تو رو به بزرگیت قسم پشتم باش...
صدایم گرفت. ولی میخواستم با سماجت به داد زدنم ادامه بدهم؛ سرفه های شدیدی کردم. آنقدر شدید و دردناک بود که کمی خون از گلویم آمد. از جایم بلند شده و خون را تف کردم. به راهم خسته و درمانده ادامه دادم پاهایم به شدت درد میکرد ولی با لجبازی به راهم ادامه میدادم؛ دیگر خبری از قدم های محکم استوارم نبود. از بالای تپه ای گذشتم، چیزی که جلوی چشمانم بود را باور نمیکردم چشمانم را مالیدم و دوباره نگاه کردم، فریادی از سر خوشحالی کشیدم و گفتم:
-خدایا شکرت! ممنونم.

و بدون ذره ای اهمیت به پاهای دردناکم به طرف آن دویدم.


در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Ghazaleh.A، FaTeMeH QaSeMi، openworld و 25 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
862
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
#رمان_فرودگاه_ممنوعه
در این جاده چیزی وجود ندارد و هر چقدر به جلو می روم، به چیزی نمی رسم، جز خاک و چند سنگ؛ حتی گیاهی هم پیدا نمی شود.
به یاد نمی آورم در طول عمرم به چنین جایی آمده باشم. اینجا کجاست؟
سوال های زیادی در ذهنم وجود دارند که به نظر همه شان بی پاسخ می آیند؛ مخصوصا یک سوال که بیشتر از همه آنها ذهنم را مشغول کرده است "چرا هیچ حیاتی در اینجا دیده نمی شود؟"
این جمله که از ذهنم می گذرد، نفس کشیدن از یادم می رود و با وحشت به یاد چیز هایی می افتم... این جاده همان جاده ایست که چندین سال به دلایلی نامعلوم از آن استفاده نشد؛ همانی که قاتل عده ای شد.
با امید این که تمام این تفکرات اشتباه باشند، آنها را کنار می زنم و دوباره شروع به دویدن می کنم؛ شروع به تنها کاری که می توانم انجام دهم.
بعد از دقایقی از شدت خستگی به نفس نفس می افتم و روی زمین می نشینم. دهان و گلویم خشک شده و هر دو پایم درد گرفته اند.
حوصله هیچ چیز دیگر در این دنیا را ندارم که هرروز مشکل بزرگ تری را برایم می تراشد. ای کاش همین حالا اتفاقی می افتاد و بدون هیچ دردی از دنیا می رفتم.
سرم را بالا می گیرم. نه نباید گریه کنم، با سختی بغض مانده در گلویم را فرو میدهم. حالم به قدری بد است که می دانم، هرگز نمی توانم توصیفش کنم.
کسی را می خواهم که تمام حال و احوالم را برایش بگویم. مادرم را برای این کار انتخاب می کنم. تنها کسی که می توانم انتخاب کنم، اوست. اوست که هم اینجاست و هم نیست. لبان خشکم را از هم باز می کنم و صدایی آهسته از گلویم بیرون می آورم:
-مامان، می بینی چی شد؟ دخترت رو از خونه ش بیرون انداختن، خودش هم که ناخواسته از شهر بیرون اومد، افتاد تو یه جاده ای که ازش نجات پیدا نمی کنه. حالا تو به دختر بیچاره ت بگو چی کار کنه؟
ناخواسته صدایم اوج گرفته بود و گلویم بیش از پیش درد میکرد. باز هم آن بغض لعنتی!
با ناامیدی، چشمانم را می بندم و در حالی که صدایم می لرزد، دوباره زمزمه می کنم:
-خدایا! تو بگوچی کار کنم؟ خودت کمکم کن و یه چیزی نشونم بده.
نفس عمیقی می کشم تا قطرات اشک از چشمانم سر ریز نشود و جرئت می کنم چشمانم را باز کنم و بلند شوم.
دور خودم می چرخم و در نقطه ای دور چیزی در حال حرکت می بینم و از شدت خوشحالی فریاد می کشم:
_وای! اون یه ماشینه. خدایا اون یه ماشینه!
به سمتش دویدم و دیگر به چیزی فکر نکردم. پاهایم سرعت بیشتری گرفتند گویی که هیچگونه دردی در پاهایم وجود ندارد و به ماشینی که هیچ صدایی از آن نمی آمد و همه چیزش مبهم و نامعلوم بود، نزدیک تر شدم.
از چیزی که در ذهنم گذشت ترسیدم و در یک لحظه می ایستم. این ماشین، به شدت عجیب است!
رنگ و شکلش نامعلوم؛ حتی اندازه مشخصی هم ندارد. چگونه به این ماشین اعتماد کردم؟ یک ماشین، در این جاده متروکه و قدیمی چه می کند؟ به دویدن ادامه میدهم نه من توهم نمیزنم! خسته و با بغض زمزمه میکنم:
_نه من توهم نمیزنم!
به مرور به این باور رسیدم که این ماشین، یک توهم است و وقتی که به ماشین رسیدم از این باور مطمئن شدم. هوا هنوز هم سرد بود و دل من سرد تر...
اخمی کردم. قبول این اتفاق در این لحظه، برایم بسیار مشکل است و هر لحظه احساس بدتری پیدا می کنم. سرنوشت من، این است که اینجا بمیرم.
وزش باد شدت می گیرد و گوشه لباسم را به حرکت در می آورد، دندان هایم از شدت سرما به هم میخورند. دستانم از شدت ترس و اضطراب، عرقی سرد کرده اند و می لرزند و دوباره گریه ام گرفته است و بیشتر از قبل ناراحت و ناامیدم. اینبار دیگر برایم مهم نیست و میگذارم اشک هایم ببارند بدون اینکه بدانم قطعا این بار آخرین باری نیست که میترسم و اشک میریزم.
بی صدا هق میزدم. آرام بر روی زمین نشستم.
هوا سرد و مرطوب و تاریک است. آسمان سیاهی خود را به نمایش می گذارد و سردی هوا را افزایش می دهد. آهی می کشم و دستانم را دور پایم قلاب می کنم تا از سرما یخ نزنم، بدنم هنوز هم خیس است و سرمای هوا بیشتر در وجودم اثر میگزارد. چیزی بدتر از این وضعیت اتفاق می افتد؟
بعد از مدتی، زمانی که واقعیت را قبول کردم، چیزی عجیب دیدم. آن قدر مرا شوکه کرد که گریه ام بند آمد و با دهانی باز به آن خیره ماندم.
خیالی نبود و جلوی چشمانم، که حالا به خاطر گریه کردن، تار می دیدند، بسیار واقعی به نظر می رسید.
ساختمانی بلند، زیبا و البته تاریک بود و هیچ چراغ روشنی نداشت. بیش از ده پنجره بزرگ در هر کدام از دیوار هایش وجود داشت. وجود چنین ساختمانی در این مکان پرت، هزاران سوال را برایم به وجود آورد. اما با تمام این ها، لبخند بزرگی بر روی لبانم آورد. بلند شدم و به سمتش رفتم؛ آرام آرام به سمتش میرفتم و حسی عجیب داشتم.

به چند قدمی ساختمان رسیدم، اما دیگر تاب راه رفتن را هم نداشتم. سرگیجه و حالت تهوعی به سراغم آمد و حالم هر لحظه بدتر می شد. چشمانم را به هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم و چندین بار سرفه کردم و با این کار، حالم را بدتر کردم و به دنیایی که به دورم می چرخید، سرعت بیشتری بخشیدم و به جایی رسیدم که دیگر ادامه دادن بسیار سخت بود. خودم تسلیم شدم و در زمانی که سرگیجه ام به اوج خود رسید، چشمانم را بستم...


در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

DIANA_Z

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/7/20
ارسال ها
724
امتیاز واکنش
4,789
امتیاز
228
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
#پارت۳
#رمان_فرودگاه_ممنوعه

(لیام)
هوا هنوز هم سرد بود گویی از سر شب با این شهر عجین شده بود و لحظه به لحظه افزایش میافت....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,796
امتیاز واکنش
20,432
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
#پارت4
#فرودگاه_ممنوعه

چند ساعتی بود در حال گشتن شهر بودم. هر لحظه که می‌گذشت ناامید تر می‌شدم. بغضی عجیب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرودگاه ممنوعه | کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، FaTeMeH QaSeMi و 14 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا