خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تقارن آب و زمان
نام نویسنده: هلیا
ژانر: علمی-تخیلی
نام ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه:
در ابتدای کار، وقتی که تنها به عنوان یک اتفاق کوچک و دور از ذهن بود، کسی باورش نمی‌کرد! اما بعد از مدتی، آنقدر بزرگ شد که جلوگیری از آن به هیچ عنوان راحت نبود. خیلی از دریچه‌ها بسته شد و بسیاری از رسومات تغییر یافت. گویی همگی در آخرین نقطه‌ی زندگی ایستاده و کوچک شدن محدودهایشان را تماشا می‌کردند.
اما راه نجاتی وجود داشت؛ راه نجاتی که ممکن بود با مرگ به حقیقت بپیوندد؛ راه نجاتی که جهانی متفاوت و موازی با زندگی آنان می‌ساخت! می‌توانستند نجات پیدا کنند، می‌خواستند که نجات پیدا کنند!
تلاش کردند و حال برایشان، تنها مشکل آب و زمان بود.


در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 17 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
اگر ممکن است زنده بمانی، زندگی کردن و ادامه دادن به زندگی‌ات، با تمام سختی‌هایش، یک قانون است! اگر این قانون را بشکنی، چیزی را پس زده‌ای که بسیار بزرگ است و فراموش نشدنی...


در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 15 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۱:
امروز یکی از آن روز هایی بود که آب چند سانتی متر دیگر بالا آمد.این دلیل محکمی بود تا بدانم امروز، روز خوبی در پیش ندارم؛ اما این هم از خوش شانسیمان است که امروز مثل اولین بار، آب حدود ۲ متر بالا نیامد. آن روز را فراموش نمی کنم؛ دلیل تمام اضطراب های الانم است. آن روز هوا خوب بود، داشتم فکر می کردم که از کنار دریا به خانه بروم یا میان بر بزنم. فکر کردم اگر از کنار دریا بروم دیرتر به خانه می رسم و درنتیجه حوصله ام هم در خانه سر نمی رود.
کنار دریا قدم زنان و آهسته راه می رفتم، به دریا نگاه می کردم که بی انتها بود. موج های دریا به دنبال و پشت سر هم به سنگ ها و زمین جزیره می خوردند و هر لحظه هوای کنار جزیره را خنک و مرطوب تر می کردند.
ایستادم و به درون دریا نگاه کردم که به خاطر خاک جزیره، تاحدود یک متر جلو تر کثیف بود.
بعد از حدود پنج دقیقه، آب به طور ناگهانی بالا آمد و من را با خودش به دریا کشاند.
داد کشیدم و فریاد زدم؛ همان طور که دست و پا می زدم، چند نفر مردی که کنارم به دریا افتاده بودند دیدم، دیدم که ابتدا کمی داد و فریاد راه انداختند، بعد هر کدامشان آهسته و به سختی به سمت جلو حرکت کردند و روی زمین افتادند.
من هم داد زدم و کمک خواستم، موج ها نمی گذاشتند راحت به سمت جلو بروم، یکی از آن مرد هاوقتی به خود آمد دستش را به سمتم دراز کرد و فریاد زد: بیا اینور.
چند نفر دیگر هم به سمت آب آمدند و دست هایشان را دراز کردند: یه کم دیگه بیای رسیدی.
یکی از آنها خواست دوباره بپرد در آب، اما یک نفر دیگر جلویش را گرفت؛ در آن لحظه از او متنفر شدم.
خواستم دست یکی از آنها را بگیرم که خیلی ناگهانی افتادم پایین!
به سرعت چشمانم را بستم. شوری دریا را حس کردم و هرچند ثانیه یک بار کمی از آب دریا را می خوردم!
بوی شن و گِل می آمد، بویی که فقط در دریا می توان حس کرد. هم این بو و هم ترس من مدام بیشتر می شدند؛ این ها چیز هایی بودند که در آن حال بیشتر وجودم را گرفته بودند.
هر لحظه بیشتر به سمت پایین می رفتم، سعی کردم نترسم و خودم را کمی به سمت بالا بکشم، تمام سعیم را کردم، می خواستم چیزی را بگیرم و به آن تکیه دهم تا بیشتر از این پایین نروم که با وجود چشمان بسته ام موفق نشدم، اما به نظرم خیلی پایین نرفته بودم.
بعد از چند ثانیه، دو دست من را گرفتند و بالا کشیدند.
چشمانم را که به شدت می سوختند باز کردم. حدود پنج دقیقه هم فقط سرفه کردم. دو مرد را دیدم و بعد از اینکه به خودم آمدم تازه فهمیدم که آنها من را نجات دادند.
حال خوبی نداشتم اما شنیدم که گفتند:
-پسر ضعیفیه.
-شنا تو دریا آسون نیست، بیشتر از این ازش انتظار نداشتم.
-حالش خوبه؟
- آره، خوبه هیچیش نیست.
در هر حال الان اینجایم. زنده و سلامت، آن روز تمام شد، اما بعد از آن اتفاق، اتفاقات دیگری افتادند.
آن دو متر آبی که بالا آمد، حالا با حساب کردن های نابغه های جزیره مان، می توانند دلیل مرگمان باشند، اما حدود دو سال و سه یا چهار ماه دیگر.
***
در خانه باز می شود و کیوان را در چهار چوب در می بینیم، البته انتظار نداشتم فرد دیگری را ببینم.
-سلام.
-سلام، توی انباری بودی؟
-آره، چیزی توی یخچال هست؟ بی اندازه گشنمه.
بعد از چند ثانیه گفتم: آره قطعا یه چیزی هست. غذا رو گرم کنم؟
لبخند زد و گفت: یعنی اونقدر پیرم که این کار رو هم نتونم بکنم؟
سمت آشپزخانه رفت و از آنجا بلند گفت: وضعیتمون نسبت به بقیه خیلی خوبه؛ آریا نعمتی رو امروز دیدم، خیلی لاغر شده بود، خیلی وقت بود که ندیده بودمش، می گفت الان تو وضعیت بدی هستیم.
با خنده زیر لـ*ـب گفتم: یه روزی اینجا یه جزیره ثروتمند و پیشرفته بود.
کیوان گفت: امروز هم آب بالا اومده بود.
-مهم نیست، چون چند هفته بود که بالا نیومده بود.
-اون رو خودم هم می دونم. نشست روی صندلی، بعد ادامه داد: چند هفته یک بار بالا میاد، ولی برای امروز امیدوار بودم.
با خودم فکر کردم که امید داشتن های الان، وقت تلف کردن است.


در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 14 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲:
دلیل عجیب بودن های این روز ها را می دانم.
کار های کیوان روز به روز برایش تکراری و خسته کننده تر می شود. در حال حاضر تنها کاری که این روز ها انجام می دهد این است که بخورد و بخوابد و البته برود به خانه چند نفر از پیرمرد های دیگر جزیره، صحبت کنند.
قبل ها کار با چوب و پیکر تراشی می کرد؛ حالا چوب هایش تمام شده و اجازه قطع کردن حتی یکی از درخت های جزیره را هم با او نمی دهند. او به این کار وابسته بود.
او امید و طاقتش را از دست داده. در این چند هفته اخیر، حتی کمی هم از نگرانی ام نسبت به این جمله کم نشد؛ کیوان صبور نبود و فکر می کنم نیست و من حدس می زدم این اتفاق برای او بیفتد.
اگر طاقتش را به خاطر چوب ها از دست داده، حاضرم بروم و یک درخت را هر طور شده قطع کنم؛ می توانم تنه اش را طوری خرد کنم که انگار چند تا از چوب های افتاده ی روی زمین است و وانمود کنم واقعا همین طور است، تا حداقل متوجه قضیه نشود. این کار آسان نیست ولی قبلا یک بار این کار را انجام داده ام و به نظرم سخت نمی آید.
آیا این کار اشتباه است؟ قطعا خوشحالش می کند.
***
ساعت شش است. تا اینجا سعی کردم، با تبر خیلی توی چشم نباشم.
تا جای ممکن، به دور افتاده ترین قسمت های جزیره رفتم؛ درواقع همان جا هاست که درخت زیاد دارد.
هوا سرد است و وزش باد مدام بیشتر می شود. گرد و خاک زیادی در هوا وجود دارد و مجبورم چشمانم را نیمه باز، نگه دارم.
یک درخت با تنه ای با بافت ضخیم پیدا می کنم؛ دقیقا نمی دانم چه درختی است، اما از آن برگ پهن هاست. همانی است که می خواهم، اما قطع کردن این درخت، بسیار مشکل است، هرگز نمی توانم این را، مخصوصا با این تبر نسبتا کوچک قطع کنم؛ به غیر از این، آنقدر زور ندارم. شاید بتوانم از درخت بالا بروم و شاخه های ضخیمش را ببرم.
در بالا رفتن از درخت ماهرم؛ تنها جای سختش، در آوردن تبر از درخت، درحالی که به درخت چسبیده ام، است.
اول تبر را به بالاترین جای درخت، که دستم به آن می رسد، فرو می کنم و از طرف دیگر درخت شروع به بالا رفتن می کنم.
تنه اش زبر و خاکی است؛ بعضی جاهایش هم کمی تیز است. با این حال، تمام سعیم را برای بالا رفتن می کنم.
با توجه به مهارتم این کار خیلی سخت نیست، اما هوا کم کم تاریک می شود و کمکی به حالم نمی کند.
به یکی از شاخه های محکم و به درد بخور که می رسم، خودم را به درخت می چسبانم دستم را کمی می کشم و به تبر، در آن پایین، می رسانم، اما آن گیر کرده و در نمی آید.
از دور صدای چند مرد را می شنوم؛ برای قطع کردن درختان، از طرف شهر داری، آمده اند. کی می آید و آنها را می خرد؟
می دانم تا اینجا نمی آیند، ولی کمی عجله می کنم؛ می دانم که دیگر نمی توانم با خودم چوب ببرم، اما همین که بتوانم با تبر فرار کنم، خودش خیلی حساب می شود. با این تبر اینجا بمانم، برایم بد تمام می شود؛ کلی جریمه دارد.
کمی دیگر تبر را به طرف خودم می کشم، اما به معنای واقعی گیر کرده است. فکر نمی کردم بتوانم این همه محکم، آن را در درخت فرو کنم.
کمی که می گذرد، آن چند مرد، کم کم نزدیک می شوند، شاید تا اینجا بیایند. باید بیخیال تبر شوم.
شاخه ها را رها می کنم، پایم را به یک جای پا نزدیک می کنم و از همان جا پایین می پرم و تا جای ممکن سریع می دوم.
صدای آن مرد ها را می شنوم که می گویند: سریع تمومش کنیم، بریم اون سمت.
خیلی شانس آوردم.
کم کم، بعد از یک یا دو دقیقه، آرام راه می روم. سمت دریا می روم. از دور نا آرام بودنش را می بینم، موج های دریا، هر کدام از قبلی، ترسناک و وحشتناک تر می شود. موقع جزر و مد دریاست. اگر آن سمتی بروم، قطعا خیس می شوم.
راهم را عوض می کنم.
به یکی از خانه های دوست های کیوان می رسم. تا جایی که یادم می آید ایرانی نیستند، اما زبانشان چرا.
جلوی خانه اش کلی چوب و هیزم است. آنها به چه دردش می خورد؟
می خواهم کمی سریع تر راه بروم و زودتر به خانه برسم، اما لحظه ای با خودم می گویم: آیا آنها را بردارم؟


در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 14 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳:
وارد مغازه می شوم؛ مغازه ای تاریک و تقریبا وسیع.
داخل مغازه رطوبت خاصی دارد و دیوار هایش سرد اند. بارها به اینجا آمده ام، هیچ وقت تغییر چندانی نمی کند؛ هر هفته، آجرها فرسوده و وسایل آنجا کهنه اند. مشکل این مغازه قدیمی بودنش نیست، بلکه تاریکی، مشکل اصلی است؛ تنها چیز هایی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 14 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴:
صدای خنده اش مدام بیشتر می شد. در آخر هم گفت:
- این چوب ها به دردم نمی خورن؛ یا بیشتر بیار یا بهتر.
اخم هایم را در هم کشیدم و سرم را پایین انداختم. ما هم به چوب احتیاج داشتیم و من و کیوان سعی کردیم چوب های بهتر را برای خودمان نگه داریم.
کیوان حالت خشنی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵:
این جمله تمام مردم را به حرکت در آورد؛ گویی همه در تمام زندگی شان، تنها منتظر این جمله بودند. شوق بی پایان من هم جای تعجب داشت و به قدری زیاد بود که به سختی کنترل خود را به دست گرفتم و به دنبال کیوان که با قدم هایی بلند به سمت دریا از من دور می شد، رفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، ASaLi_Nh8ay و 8 نفر دیگر

هلیا

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
243
امتیاز واکنش
861
امتیاز
228
زمان حضور
16 روز 20 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶:
در ظاهر با آرامش چشمانم را به رو به رو دوخته ام؛ اما در درونم هیاهوست. دریا هم آرام شده است و حرکات موج ها بدون هیچ ترتیبی کندتر اند.

سیاهی آسمان ابری با دریا یکی شده است و تصویری مه آلود را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تقارن آب و زمان | هلیا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Narín✿ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا