خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

قلم خوبی دارم؟

  • بله، خیلی خوبه

    رای: 2 33.3%
  • تا حدودی

    رای: 3 50.0%
  • خیر، هنوز جای کار داره

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: دلاوران یال
نویسنده: • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه:
در گیتی به دور از بدی ها و پلیدی ها به نام پارامتیس، بزرگ خاندان اشرافی آنتوان، پیشگویی عظیمی را راهی سرزمین کرد. زمین و زمان در هم تنیده شده بودند و هنگامی که تاریکی بر تمام جهان سایه افکنده بود، دلاوران یال مهیا نبرد بودند.


در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمـ♡ـه، "Maryam"، ~BAHAR.SH~ و 21 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع

با کبوتر باز با باز !

حقیقت این چنین بوده از آغاز.

در این عصر پر از ناباوری ها

که یکسو برج و باروهای وحشی

خراشیده حریم آسمان را

و یکسویش هزاران کودک خرد

برند حسرت به دندان تکه نان را

به روی پرده های دلکش ساز

به یکسو رقص انگشتان زیبا و خیالی

یه یکسو زخم سرانگشت خونین

یه روی رج به رج از دار قالی.

مگو با من سخن همبستگی را

مگو با من ز کوچ دسته جمعی

کند همجنس با همجنس پرواز.

حدیث شاهزاده و گدا را

که تنها قصه ای از بهر خواب است

مخوان دیگر به گوش کودکانت !


کبوتر را چه جای همنشینی با عقاب است ؟!


در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 23 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
پارت اول

زیبایی دریا بخاطر غروب خورشید چند برابر شده بود. موج ها آروم و رقصان جلوی چشم هام حرکت می کردند. دود از منقلی که ذغال داخلش جلزو ولز می کرد بیرون زده بود.
باد آروم و بی سر و صدا می وزید.
نگاهی گذرا به بچه ها کردم. داشتن شجاعت حقیقت بازی می کردن منم بخاطر اینکه شجاعت رو انتخاب کرده بودم مجبور شدم نیم ساعت از بازی بیرون بیام.
سلیا دادزنان گفت:
-اریکا پاشو بیا نیم ساعتت پر شد.
از روی شن های نم کشیده بلند شدم، با هر قدم جای پام روی شن ها فرو می رفت.
بین نادیا و رابرت نشستم که آدرین گفت:
-خب اریکا تو باید بطری رو بچرخونی.
دستمو گذاشتم رو بطری و چرخوندمش. افتاد بین برایان و ساشا.
برایان با خوشحالی دست هاشو کوبوند به همو گفت:
-خب اقا ساشا حقیقت یا شجاعت؟
ساشا گفت:
-شجاعت!
برایان حالت اینکه مثلا داره فکر می کنه به خودش گرفتو گفت:
-خب باید ده دیقه بری زیر آب.
قبل اینکه ساشا چیزی بگه اعتراض آمیز گفتم:
-لازم نکره ده دیقه، می خوای بکشیش!
برایان با خنده گفت:
-حالا تو چته جوش اونو می زنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و با تعجب به آریان که دستاشو مشت کرده بود و چشماشو بسته بود نگاه کردم و گفتم:
-آریان چی شده؟
همه نگاه ها برگشت سمت آریان، برایان شونه های آریان رو گرفت و با نگرانی گفت:
-خواهری چی شده؟
هیچ جوابی نداد.
-آریان با تو ام!
بازم جواب نداد.
این دفعه آدرین گفت:
-آریان صدامونو می....آخ و سرشو گرفت.
آریان با صدای ضعیفی گفت:
-سرم داره منفجر میشه.
همه نگران به آدرین و آریان خیره شده بودیم.
رابرت از جاش بلند شد و گفت:
-بلند شید ببریمشون دکتر، زود!
بلند شدم؛ تا خواستم یه قدم بر دارم سرم درد عجیبی گرفت، احساس بدی داشتم، گوشام سوت می کشید دستامو گذاشتم رو گوشام تا شاید از دردش کمتر بشه.
سرمو که از درد خم کرده بودم بلند کردم تا بچه ها رو صدا بزنم ولی اونا هم مثل من هر کدوم یه طرف ساحل از درد تو خودشون جمع شده بودن.
اما اخه چه جوری ما که الان کنار هم بودیم! به موقعیتی که داشتم نگاه کردم دیدم خودم هم سر جای قبلیم نیستم و یه چیزی مثل آهن ربا منو به سمت خودش می کشونه.
شدت درد سرم بیشتر و بیشتر، جیغ های گوش خراشم هم پی در پی تر می شد.
ناگهان سر دردم قطع شد. وقتی به خودم اومدم دیگه اون غروب زیبا توی آسمان نبود و فقط سیاهی مطلق، اما این منشع نور کجاست.
سرمو بلند کردم یه چیزی به رنگ طلایی و سورمه ای روی هوا در حالا شکل گیری بود، یه چیزی مثل... مثل یه نماد. بیشتر دقت کردم تا ببینم چیه اما وقتی که دیگه داشت کامل می شد، چشمام تا اخر باز میشه و بچه هارو نگران و مضطرب روبه روی خودم می بینم.
روی یه صندلی نشسته بودم. نادیا روبه روم زانو زد و گفت:
-حالت خوبه؟


در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 22 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

آریان

خیلی اروم در اتاقو باز کردم‌ که یوقت بیدار نشه. سریع رفتم تو مستر. خب خب اقا ویلیام حالا منو خیس ابم می کنی نه، دارم برات. یه نگاه به قفسه ها انداختم‌. ماشالا خوبه دختر نیستو این همه شامپو داره. ای داد بیداد فکر این جاشو نکرده بودم. حالا کدومو بر دارم؟
اصلا به درک دوباره میره می خره.
خب اینکه دیگه تهشه. رفتم سراغ بعدی اینم که معلومه درشم هنوز باز نکرده. انگار مرض داره خب بزار بقیش تموم شه بعد برو یکی دیگه بخر.
اون سه تا‌ رو برداشتم و دراشونو باز کردم و رنگارو ریختم توشون.
دراشونو بستمو گذاشتم سر جاشون، رفتم بیرون. یه نگاه به اتاق انداختم. یه پارچ اب روی میزش بود. برش داشتم و اروم اروم رفتم طرف ویلیام.
نگا خداوکیلی چه جوری خوابیده ها. یه پاش از تـ*ـخت آویزون بود دهنشم که طبق معمول بازه. بالشتم بجایه اینکه زیر سرش باش بـ*ـغلش کرده.
یه نگاه به در انداختم ببینم بازه یا نه که سریع جیم شم. پارچو گرفتم بالا سرشو یهو خالیش کردم. دبدو که رفتیم. صدای داد ویلی با کوبیدشدن در یکی شد.
های دلم خنک شد. آروم آروم از پله ها رفتم پایین و به طرف سالن غذاخوری روانه شدم. ندیمه ها درو برام باز کردن و رفتم تو. اه ‌هیشکی نیست. ولش خودم تنهایی صبحانه می خورم، گر چه تا من صبحانمو تموم کنم صندلیا پر شده.
تا اومدم لقمه دومه کره و عسل بزارم تو دهنم در باز شد و اریکا اومد تو.
نیشمو باز کردمو گفتم:
-به سیلام اریک جون خودم.
اریکا اومد رو صندلی کنار من نشست و گفت:
-تو نمی تونی مثل ادم حرف بزنی نه صد بار بهت گفتم بهم نگو اریک.
چشمامو ریز کردمو گفتم:
-اولا جواب سلام‌ واجبه دومن اشکالی نداره بجا اریک میگم اردک بیشترم بهت میاد. اریکا یه پس کله ای بهم زد و گفت:
-بیشعور حالا من اردک بهم میاد. اصلا تو چرا اینقد زود پا شدی. تو که همیشه آخر همه میومدی.
ابرو هامو انداختم بالا و گفتم:
-نفس کشش بابا اروم تر، بعدشم مگه بده صبح زود پا شدم.
اریکا چپ چپ نگام کرد که یهو صدا ساشا از پشت سرم اومد منم صد متر از جام پریدم.
ساشا گفت:
-نه اخه ابجی ما از این عادتا نداره. دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و گفتم:
-خر، یه اهنی یه اوهنی زهرم ترکید. ساشا هم خنده کنان نشست کنار اریکا.
کم کم همه بچه ها اومدن به جز،
ویلیام!!


در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 20 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

رابرت با تعجب گفت‌:
-بچه ها ویلیام سابقه نداره صبح ها دیر بیاد پس چرا حالا نیومده؟
نادیا بیخیال گفت:
-خب حتما هنوز خوابه.
که یهو صدای ویلیام اومد. همه به طرفش برگشتیم. اوه اوه باید فاتحمو بخونم قیافرو، به زور خودمو نگه داشته بودم نزنم زیر خنده.
ویلی به من نگاه کرد و گفت:
-آریان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 20 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

رفتم کنار ماریا وایسادم‌. دستمو روی سرشو نوازش کردم. لبخند زدمو گفتم:
-سلام‌ ‌عزیزم‌. امروز دلم هوای تازه کرده، می خوام برم یکم توی دشت سیار قدم بزنم.
اونم یه شیهه کشید و منم پریدم روش. بله دیگه قد بلند بدرد همچین جاهایی می خوره. قدم ۱۷۰ سانته. از کنار اسب های دیگه که هر کدوم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 18 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج

اون مردک تا خواست نصفم کنه با صدای آدرین یهو ناپدید شد. آدرین خودشو بهم رسوند و بازوهامو محکم گرفت و دستاشو دورم حلقه کرد. جانم این الان چیکار کرد. آدرین بانگرانی که توی صداش موج می زد گفت:
-خوبی آریان؟
اروم از بقلش اومدم بیرون و نگاش کردم. دوباره جنی شد و گفت:
-نه مثل اینکه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 19 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم

دماقی متوسط، چشمای کشیده و درشت، ابرو های پهن و چیزی از زمان تولدم مورد تعجب همه بود رنگ چشمامه که طلاییه و خطوط سورمه ای توشه.
ماشالا هزار ماشالا فرشته ای بودم برای خودم.
از جام پاشدم تو آینده قدی یه نگاه به خودم انداختم. واو چه خوشگل شده بودم.
خب بسه دیگه الان میان کت بسته می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 20 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم

روبه برایان گفتم:
-مگه‌ مهونی نیست پس چرا اومدیم اینجا؟
برایان در حالی که داشت پرتقال می خورد گفت:
-خوب مگه قرار کجا بریم؟
گفتم:
-خوب مگه نباید آزاد باشیم بریم برای خودمون براچی خفتمون کردن اینجا؟!
آدرین خندید و گفت:
-یکمی اگه تحمل کنی می گن پاشین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 20 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,133
امتیاز واکنش
11,577
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 22 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم

نادیا دستی که باهاش گوششو گرفته بودم رو، گرفت و گفت:
-آیی آیی ول کن. باشه بابا غلط کردم. ول کن این گوشو. اخ
گوششو ول کردم و گفتم:
- چقدر تو کلی بازی در میاری.
بچه ها ریز ریز می خندیدن.
نادیا گوششو مالید و گفت:
-خدا به داد شوهرت برسه عجب عجوزه ای قراره گیرش بیاد.
افتادم دنبالشو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دلاوران یال | • Zahra • کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Meysa، فاطمـ♡ـه، "Maryam" و 18 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا