به نام خدا
پارت اول
زیبایی دریا بخاطر غروب خورشید چند برابر شده بود. موج ها آروم و رقصان جلوی چشم هام حرکت می کردند. دود از منقلی که ذغال داخلش جلزو ولز می کرد بیرون زده بود.
باد آروم و بی سر و صدا می وزید.
نگاهی گذرا به بچه ها کردم. داشتن شجاعت حقیقت بازی می کردن منم بخاطر اینکه شجاعت رو انتخاب کرده بودم مجبور شدم نیم ساعت از بازی بیرون بیام.
سلیا دادزنان گفت:
-اریکا پاشو بیا نیم ساعتت پر شد.
از روی شن های نم کشیده بلند شدم، با هر قدم جای پام روی شن ها فرو می رفت.
بین نادیا و رابرت نشستم که آدرین گفت:
-خب اریکا تو باید بطری رو بچرخونی.
دستمو گذاشتم رو بطری و چرخوندمش. افتاد بین برایان و ساشا.
برایان با خوشحالی دست هاشو کوبوند به همو گفت:
-خب اقا ساشا حقیقت یا شجاعت؟
ساشا گفت:
-شجاعت!
برایان حالت اینکه مثلا داره فکر می کنه به خودش گرفتو گفت:
-خب باید ده دیقه بری زیر آب.
قبل اینکه ساشا چیزی بگه اعتراض آمیز گفتم:
-لازم نکره ده دیقه، می خوای بکشیش!
برایان با خنده گفت:
-حالا تو چته جوش اونو می زنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و با تعجب به آریان که دستاشو مشت کرده بود و چشماشو بسته بود نگاه کردم و گفتم:
-آریان چی شده؟
همه نگاه ها برگشت سمت آریان، برایان شونه های آریان رو گرفت و با نگرانی گفت:
-خواهری چی شده؟
هیچ جوابی نداد.
-آریان با تو ام!
بازم جواب نداد.
این دفعه آدرین گفت:
-آریان صدامونو می....آخ و سرشو گرفت.
آریان با صدای ضعیفی گفت:
-سرم داره منفجر میشه.
همه نگران به آدرین و آریان خیره شده بودیم.
رابرت از جاش بلند شد و گفت:
-بلند شید ببریمشون دکتر، زود!
بلند شدم؛ تا خواستم یه قدم بر دارم سرم درد عجیبی گرفت، احساس بدی داشتم، گوشام سوت می کشید دستامو گذاشتم رو گوشام تا شاید از دردش کمتر بشه.
سرمو که از درد خم کرده بودم بلند کردم تا بچه ها رو صدا بزنم ولی اونا هم مثل من هر کدوم یه طرف ساحل از درد تو خودشون جمع شده بودن.
اما اخه چه جوری ما که الان کنار هم بودیم! به موقعیتی که داشتم نگاه کردم دیدم خودم هم سر جای قبلیم نیستم و یه چیزی مثل آهن ربا منو به سمت خودش می کشونه.
شدت درد سرم بیشتر و بیشتر، جیغ های گوش خراشم هم پی در پی تر می شد.
ناگهان سر دردم قطع شد. وقتی به خودم اومدم دیگه اون غروب زیبا توی آسمان نبود و فقط سیاهی مطلق، اما این منشع نور کجاست.
سرمو بلند کردم یه چیزی به رنگ طلایی و سورمه ای روی هوا در حالا شکل گیری بود، یه چیزی مثل... مثل یه نماد. بیشتر دقت کردم تا ببینم چیه اما وقتی که دیگه داشت کامل می شد، چشمام تا اخر باز میشه و بچه هارو نگران و مضطرب روبه روی خودم می بینم.
روی یه صندلی نشسته بودم. نادیا روبه روم زانو زد و گفت:
-حالت خوبه؟