خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمانمون چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: حلقه آویز
ژانر: پلیسی-جنایی، عاشقانه
نام نویسنده: دونه ‌انار کاربر انجمن رمان 98
نام ناظر: M O B I N A
سطح: برگزیده
خلاصه:
در یکی از شب‌های پاییزی خودکشی‌ای رخ می‌دهد، بوی خون این مرگ همه جای شهر می‌پیچد و رسانه‌ها را درگیر می‌کند. همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت اما فیتیله بازی را بازپرسی آتش می‌زند که ادعای باورنکردنی‌ای دارد!


بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Karkiz، YaSnA_NHT๛ و 54 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
76a9_halghe-avizroman98.com.jpeg

مقدمه
دلم بهونه گیر شده است، همچو شبی که با وجود بی‌نهایت ستاره‌های بی‌همتایی که دوره‌اش کرده‌اند باز هم دلش تک درخشنده‌ی خودش را می‌خواهد، دلش ماهش را می‌خواهد، دلش آن ماه با نگاه نقره‌ای را می‌خواهد تا در سیاهش دلبری کند و دل شب را ببرد و دیگر پس ندهد، دلش را به امانت ببرد و او را در قلبش جا دهد. اما ماه هم دیگر نبود، همچو راز که دیگر نبود...


بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Karkiz، YaSnA_NHT๛ و 53 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع

سرم رو روی خاک سرد و بی روح گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
ذره‌های خاک به پوستم نفوذ می‌کرد و پوست سمت چپ صورتم که بر روی خاک بود می‌سوخت.
هق‌هق‌هام اوج گرفت، پیراهن گل‌گلیش رو به خودم فشردم، دوباره عطرش زیر بینیم پیچید و قلبم بی‌قراری کرد، اتفاق تازه‌ای نبود. دوباره قلبم راز رو با تمام وجود می‌خواست.
آخرین لحظات این پیراهن به جای من راز رو در آ*غو*ش کشیده بود.
همسرم قربانیه شغل من شد، حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که به این زودی از دستش بدم. ما قرار بود تا آخر دنیا باهم باشیم. قرار بود دنیا رو با قدم‌هامون فتح کنیم.
عین کودکی که مادرش رو گم کرده و با عجله به دنبالش می‌گرده، سرگردون بودم، مثل برخورد آب سرد و گرم توی بهت بودم، بهت نبودش، باور مرگش، همه و همه مزید شده بود بر علت تا من امشب رو اینجا در کنار رازم با عشق نافرجامون باشم و بگم، همه چیز رو بگم...
هوا سرد بود، خیلی سرد...
شب بود و باد زوزه‌کشان برای همدردیم سیفمونی می‌زد، شاخه‌های درخت‌های کاج ویولن می‌زدند و بادهم آرشه‌ای بود که بر روی سیم‌های کاج کشیده می‌شد.
حس خفگی می‌کردم، قلبم اروم و قرار نداشت، یکی در میون می‌زد. کسی رو که صاحبش بود گم کرده بود و ‌غریبی می‌کرد، اما ذهنم خیلی خوب می‌دونست که صاحب قلبم کجاست.
رازم با اون چشم‌های قهوه‌ای روشن با رگه‌‌های تیره و روشن که شبیه مریخ بود، من و عشقمون رو تنها گذاشته بود و رفته بود.
با صدایی که از بغض می‌لرزید لـ*ـب زدم.
-می‌گن شب اول قبر سخته، ادم تنها می‌شه. آدم و باز خواستش می‌کنن. اومدم که تنها نباشی تا باز خواستت نکن.
چشم‌هام رو بستم؛ سرما از گوشه‌های پتو وارد می‌شد و من رو به آ*غو*ش می‌کشید.
امشب، شب مرگ شب بود، ماه شبم خاموش شد و دل تاریک من مرد. به همین سادگی، غرورم شکست، قلبم مثل بلوری خورد شد، اما هنوز می‌تپید.
عطر راز با رایحه‌ی رز توی مشامم می‌پیچید و پیرهنش توی آ*غو*شم بود، ولی خبری از راز ریز نقشم نبود.
رازم با اون صورت سفید و بیضی شکل، لـ*ـب‌های کوچیک و قلوه‌ای و بینی عملی، از چشم‌هاش چی بگم، چشم‌های مریخی دیوانه کننده، آخرین تصویر من ازش بود.
از زور هق‌هق نفسم بالا نمی‌اومد، با همون حال ادامه دادم:
-ع...عزیزم همه جا هر جایی که خواستم کنارم بودی، پشتم بودی! نترسی‌ها منم پیشتم ببین اومدم تا تنها نباشی، اومدم باهات حرف بزنم اخه می‌دونی خیلی حرف‌های نگفته داشتم.
پتو رو بیشتر و بیشتر دور خودم پیچیدم، رایحه‌راز زیر بینیم بود و من دوست نداشتم، این بو رو به دست باد بسپارم.
روی خاکی دراز کشیده بودم که خودم ماه شبم رو به آ*غو*شش سپردم. نم خاک رو روی پوست سردم احساس می‌کرد.
بدنم از سرما و فشار غمی که باورش برام سخت بود، می‌لرزید.
قلبم دیگه طاقت زدن نداشت، مثل ماهیی بود که بیرون از تنگش افتاده بود. آره؛ راز برای من حکم آب رو داشت و من ماهی بودم که زندگیش به بود و نبود آب پیوند خورده بود.
صداهای تسلیت‌ها توی گوشم اکو می‌شد، لعنتی‌های مزاحم...
چرا تو ضیافت امشب من رو تنها نمی‌زارن؟ مگه نمی‌دونن زن وشوهر دوست دارن باهم خلوت کنن.
-دوست دارم! چه فرقی می‌کنه چرا؟ از کی؟ یا چطور؟ ولی این و بدون مرگ پایان این حس نیست، مرگ پایان عشقمون نیست. اصلا می‌دونی این خاک، این زمین لیاقت عشقمون رو نداشت، عشق ما آسمونی بود. تو رفتی منم میام پیشت، خیلی زود فقط یکم صبر کن اون عوضی رو پیدا کنم، تاوان رفتنت رو پس بده، اون موقع خودم و خلاص می‌کنم و میام پیشت، همین قبر بـ*ـغلی!
چشم‌هام رو روی هم فشردم و به صدای باد که بین درخت‌ها می‌پیچید، گوش کردم. شب قبرستون باید خفناک باشه، پس چرا من آرومم... چرا حتی سر سوزنی ترس در رگ‌هام وجود نداره؟
مگه می‌شه آدم پیش عشقش باشه و آرامش نداشته باشه.
قبرهایی که خونه‌ی ابدیی آدم‌ها بود، در برابر چشم‌هام قدم عَلم کردخ بودند و دهن کجی می‌کردن.
من دیگه اون آیدین سابق نمی‌شدم، راز برای من و زندگیم، تحولی جدید بود و حالا مرگش...مرگش زندگیم رو نابود کرد.
مثل این سه روز قبر کهنه‌ی خاطرات رو نبش کردم، روز اولی که دیدمش، روز خاستگاری، عروسی، روزی که...که رفت و قلبم مرد و روحم خاکش کرد، روزی که عشقم با مرگش یک طرفه شد و قلبمم با صاحبش رفت زیر خروارها خاک و خاک...


بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 53 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگرانی امونم رو بریده بود؛ به کاپوت سرد ماشین تکیه زدم و برای هزارمین بار شماره‌ی راز رو گرفتم و باز هم جوابم صدای بوق آزار دهنده‌ای بود که توی گوش‌هام اکو می‌شد و نگرانیم رو صد برابر می‌کرد.
نفسم رو مضطرب بیرون فرستادم، نگاهم رو دور تا دور اتوبان چرخوندم و به طلاتم ماشین‌‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتن و با سرعت از کنارم رد می‌شدن، نگاه کردم. ماشین‌هایی که اکثرا سیاه و سفید بودن مثل شب و ماه... من شب بودم و راز ماهم...
زندگی در گردش بود و گاهی خیلی دیر این موضوع رو می‌فهمیدیم زمانی که خیلی دیر شده بود.
دوباره شماره‌ی راز رو گرفتم.
-شماره‌ی مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد...
با حرص گوشی رو قطع کردم.
خشم توی رگ‌هام شناور بود و با نگرانی و اضطراب دوئلی سرسخت رو آغاز کرده بود، ولی پیروز این دوئل از حالا هم مشخص بود. آتیش خشم، همه چیز رو نابود می‌کرد.
صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت مثل سوحان روحم بود و بنزینی بر روی آتیش خشمم.
هوا سرد شده بود و سوز داشت، نگاهی به آسمون انداختم که پر از ابرهای سیاه و تیره بود. پاییز هزار رنگ رو در چه چیزی می‌شه خلاصه کرد؟ قطعا در هوای بغض‌آلود و گرگش...
با سستی ماشین رو دور زدم، سمت راننده نشستم و فرمون رو توی مشت‌های سردم گرفتم. کلافه پوفی کشیدم، نگاهم رو مضطرب به صفحه گوشی دوختم.
سابقه نداشته جواب تلفنم رو نده. می‌ترسم اتفاقی براش افتاده باشه، دلم آشوب بود، آروم قرار نداشتم.
توی دو راهی زنگ زدن و نزدن بودم؛ عقلم می‌گفت اگر می‌خواست جوابت رو می‌داد، ولی دلم می‌گفت زنگ بزن پشت این جواب ندادن‌ها خبر بدیه...
مردد و با دست‌های لرزون دوباره شمارش رو گرفتم و بازهم جوابم صدای سرد ضبط شده‌ی خانم پشت خط بود.
دوباره گرفتم، سه باره گرفتم و جوابم تکرار مکرر صدایی بود که مثل ناقوص مرگ توی گوش‌هام می‌پیچید و حالم رو بدتر می‌کرد، انگار این صدا می‌خواستم بهم ثابت کنه که این بی‌خبری گواه بدی رو می‌ده.
گوشی رو کلافه روی داشبورد پرت کردم. استارت زدم و تمام حرصم رو روی گاز خالی کردم و به سیل ماشین‌های سیاه و سفید پیوستم و همراه با اون‌ها سرعت گرفتم.
نفس‌هام سنگین شده بود و قلبم درد می‌کرد. انگار اتفاق بدی برای راز افتاده بود که قلبم انقدر بی‌تابی می‌کرد، بی‌تابی عشقی رو که خالصانه می‌پرستیدم.
پنجره رو پایین کشیدم و آرنجم رو بهش تکیه دادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و فشارش دادم. چیزی نیست اتفاق بدی نیفتاده ولی انگار می‌دونستم که این یه امید واهیه.
با شنیدن زنگ گوشیم هول کرده سمتش هجوم بردم و از روی داشبورد برش داشتم و بدون توجه به بوق‌های کشیده و صدای اعصبانی راننده‌ها بدون نگاه کردن به اسم تماس گیرنده، تماس رو وصل کردم و روی اسپیکر گذاشتم.
-الو راز...
-سلام، آیدین خوبی؟
تمام آرامشی لحظه‌ای که داشتم جاش رو به ترس و خشم داده و قلبم رو برای حبس راز در بین دست‌هام بی‌قرارتر کرد.
درد ضعیفی مثل پیچک توی قلب عاشقم می‌پیچید.
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم با حالی خراب گفتم:
-خبری از راز نداری؟
با تته پته دهن باز کرد و در حالی که سعی داشت چیزی رو ازم مخفی کنه، گفت:
-آیدین، کی میای اداره؟
می‌دونستم که داره از جواب دادن به سوالم تفره می‌ره و این من رو سردرگم‌تر می‌کرد.
یه حسی بود، که می‌گفت اداره امروز مرگ رو برات رقم می‌زنه، ولی برخلاف احساس مخالفم گفتم:
-تا نیم ساعت دیگه می‌رسم...
گوشی رو قطع کردم و روی صندلی کمک راننده انداختم، جایی که دیشب راز نشسته بود.
راهنما زدم و به همراه ماشین‌ها به سمت فرعی پیچیدم.


بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 46 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اداره مثل همیشه نبود و جَوش سکوت می‌تلبید، ولی پر از حرف بود.
رفیعی اومد نزدیک و دست‌ش رو روی شونه‌ام گذاشت، فشاری به شونه‌ام وارد کرد و گفت:
-تسلیت می‌گم...
ابروهام توی هم گره خورد. دستش رو از روی شونه‌ام پس زدم و به صورتش نگاه کردم. لباس فرم تنش بود و با اون چشم‌های ریز و گود رفته و لـ*ـب‌های نازکی که مدام می‌جویدشون برندازم کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 47 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
با دست‌هایی که از استرس و نگرانی می‌لرزیدن در ماشین رو بستم و نگاهم رو دور تا دور جمعیتی که جمع شده بودن چرخوندم، بعضی‌ها با گوشی فیلم می‌گرفتن و بعضی‌هاهم با تعجعب و ترحم به صحنه‌ی جرم یا بهتر بگم خودکشی نگاه می‌کردن.
حجم زیادی از خبرنگار و فیلم‌بردار بین جمعیت ایستاده بودن و تمام سعی خودشون رو می‌کردن تا از جزئیات پرونده با خبر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 44 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
سفر به گذشته و فکر به لحظاتی که می‌شد با راز تجربش کنم و نشد، اتفاقایی که تا تجربه‌شون کمتر از یک قدم فاصله داشتم و رویاهایی که راز نقش اصلیشون بود و به یک لحظه آتیش گرفته بود، خاکستر شده بود. خاکستری که ظاهری خاموش داشت، با درونی گر گرفته و گداخته.
درد داشت، دردی که فقط روحت با تمام وجودش حس می‌کرد و جسمت رو به مرگ تدریجی دعوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • گریه‌
  • عالی
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 45 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
-رضا نمی‌تونم... سخته...
اجازه‌ی حرف دیگه‌ای رو بهش ندادم، با اعصابی متشنج و حرکاتی متحرص، گوشی رو قطع کردم.
نگاهم میخ اسم شد، اسمی که قبر روبه‌روم رو به نام عشقم می‌زد.
سمت قبری رفتم که فرقش با زمین خاکی، تپه‌ی کوتاهی بود و مرزش رو با زمین ردیف گل‌های سرخ مشخص کرده بود.
این تپه، این قبر جسم راز رو که به نام من سند خورده بود محدود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 43 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهل روز گذشت و بی‌قراری رو با تمام وجودم احساس می‌کردم، بوی تلخ تنهایی، تنها بویی بود که این روز‌ها باهام عجین شده بود. طوفان دلتنگی توی جنگل سبز چشم‌هام طغیان کرده بود. به آینه‌ی دستشویی نگاهی انداختم و با دیدن خودم متعجب شدم، این آیدین کجا و اون آیدین کجا...
منی که همیشه صورتم سه تیغ بود حالا ریش‌های کوتاه نامرتبی نیمی از صورتم رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 44 نفر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
339
امتیاز واکنش
8,936
امتیاز
313
سن
18
زمان حضور
93 روز 8 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پروند‌ه رو روی میز کارم گذاشتم و با دست‌های لرزونم باز‌ش کردم.
هنوزم باور نمی‌کردم پذیرفته بودم تا پرونده رو به من واگذار کنن. هنوز صداهای حاج محمدی توی گوشمه...
-آیدین جان پسرم نمی‌شه، اون خانم همسر شما بوده، امکان داره شما این مسائل رو با هم قاطی کنی...
التماس کردم.
-حاجی تر و به اون خدایی که می‌پرستی، قسم خوردم به همون خدا که اگر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان حلقه آویز | دونه انار کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، SelmA، Karkiz و 41 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا