به پریتی و نیل...
شما برای من همه چیزید؛
کلماتم و معنیهایشان،
دعاها و رحمتهایم،
خورشید و ماهم،
عشقم و زندگیم،
نیمۀ گمشده و بخشی از وجود من
شماها هستید.
قسمت اول
«او آمده است!»
(1900 سال قبل از میلاد، دریاچه مانسارووار [۱])
شیوا به آسمان نارنجی خیره شد. ابرهای شناور بر فراز مانسارووار از یکدیگر جدا میشدند و خورشیدِ در حال غروب را نمایان میکردند.
زندگیبخش درخشان داشت باری دیگر یک روز را به پایان میرساند. شیوا در بیست و یک سال زندگی خود به ندرت طلوع خورشید را دیده بود؛ اما غروب آفتاب! او سعی میکرد هرگز غروبها را از دست ندهد! روزهای دیگر شیوا از آن چشمانداز حظ میبرد: خورشید و دریاچه عظیم در برابر پسزمینه باشکوه کوههای هیمالیا که تا آنجا که چشم میدید، کشیده شده بودند. اما امروز نه.
او خم شد و بدن لاغر و عضلانیاش را روی لبۀ باریکی که بالای دریاچه امتداد داشت، نشاند. نور منعکس شده از جریان آب زخم جنگهای متعدد بر روی پوستش را روشن میکرد. شیوا روزهای بیدغدغۀ کودکیاش را به خوبی به یاد میآورد. آن هنگام در پرتاب کردن سنگریزهها به سوی دریاچه به طوری که روی سطح آب بپرند، ماهر شده بود. هنوز هم رکورد بیشترین پرش سنگ بر سطح آب در دست خودش بود: هفده بار.
در یک روز عادی شیوا از خاطرۀ گذشتهای شاد که توسط نگرانی برای آینده از بین میرفت، لبخند میزد. اما امروز بدون هیچ نشانی از شادی به روستایش بر میگشت. بهادرا [۲] هوشیار بود و از ورودی اصلی محافظت میکرد. شیوا چشمانش را باریک کرد. بهادرا برگشت تا دو سرباز پشتیبانش را ببیند که تکیه داده بر حصار، چرت میزدند. وقتی آنها را در آن حال دید، بهشان لعنت فرستاد و لگد محکمی نثارشان کرد.
شیوا به دریاچه بازگشت.
صد رحمت به بهادرا! حداقل او کمی مسئولیتپذیر بود.
شیوا چیلوم [3] ساخته شده از استخوان گاوش را بیرون آورد و پک عمیقی به آن زد. در روزهای دیگر ماریجوانا او را مورد لطفش قرار میداد و ذهن آشفتهاش را آرام میکرد تا حداقل برای چند لحظه آسوده باشد. اما امروز نه.
به سمت چپ در حاشیه دریاچه نگاه کرد؛ جایی که سربازان آن بازدیدکنندۀ خارجی و عجیب تحت مراقبت بودند. با دریاچهای در پشت سر و بیست تن از سربازان شیوا که نگهبانشان بودند، برای آنها غیرممکن بود که حمله غافلگیرانهای انجام دهند.
آنها به راحتی اجازه داده بودند که خلع سلاح شوند. برخلاف احمقهای تشنه به خون سرزمینمان که به خاطر هر بهانهای دنبال دعوا بودند.
جملات آن خارجی در ذهن شیوا تکرار میشد:
- به سرزمین ما بیایید. آن جا پشت کوههای بزرگ قرار دارد. دیگران مِلوحا صدایش میزنند. من اما آن جا را بهشت مینامم. آنجا غنیترین و قدرتمندترین امپراطوری در هند است. حتی غنیترین و قدرتمندترین در تمام دنیاست. دولت ما پیشنهادی برای مهاجران دارد. زمین و منابع حاصلخیز برای کشاورزی به شما تعلق میگیرد. امروز شما قبیله گوناها [4] برای بقا در سرزمینی ناهموار و خشک میجنگید. ملوحا یک زندگی ماورای بلندپروازانهترین رویاهایتان را به شما میدهد.
ما در ازای آن چیزی نمیخواهیم. فقط در صلح زندگی کنید، مالیات خود را پرداخت کنید و قوانین کشور را دنبال کنید.
شیوا فکر کرد که مطمئنا قرار نیست او در این سرزمین جدید رئیس باشد.
آیا واقعا دلم برای رئیس بودن تنگ میشود؟
قبیله او باید طبق قوانین خارجیها زندگی میکردند. آنها مجبور میشدند که هر روز برای امرار معاش خود کار کنند.
این بهتر از هر روز جنگیدن فقط برای زنده ماندن بود!
شیوا پُک دیگری به چیلومش زد. با از میان رفتن دود، او برگشت تا به کلبۀ واقع در مرکز روستا نگاه کند که درست کنار کلبه خودش بود؛ جایی که خارجی مستقر شده بود. به او گفته شده بود که میتواند آنجا راحت بخوابد. در واقع، شیوا میخواست او را به گروگان نگه دارد؛ فقط محض اطمینان.
تقریبا هر ماه با پاکراتیها [5] میجنگیم تا فقط روستایمان را کنار دریاچۀ مقدس نگه داشته باشیم. آنها هر سال قویتر میشوند و متحدان و قبایل جدیدی پیدا میکنند. میتوانیم پاکراتیها را شکست دهیم، ولی همۀ قبایل را نه! با مهاجرت به ملوحا میتوانیم از این خشم بیمعنی بگریزیم و احتمالا زندگی راحتتری داشته باشیم. چنین فرصتی چه مشکلی میتواند داشته باشد؟ چرا نباید آن را قبول کنیم؟ به نظر که واقعا عالی است!
_________________________________________
1: mansarovar lake (دریاچهای در دامنه کوه کایلاش، تبت)
2: bhadra
3: نوعی قلیان/پیپ
4: gunas
5: pakratis