خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: جاودانه‌های ملوحا (جلد اول از سه گانۀ شیوا) | The Immortals of Meluha (Shiva Trilogy): 1
نویسنده: آمیش تریپاتی | Amish Tripathi
مترجم: kamelia parsa
ژانر: تاریخی، علمی، تخیلی

خلاصه:

حاکمان سوریاوانشی [1] که زمانی افتخار امپراتوری ملوحا را داشتند، در خطر جدی هستند. رودخانه اصلی امپراتوری - ساراسواتی [2] - به آرامی در حال خشک شدن است. حملات تروریستی ویرانگری از شرق، سرزمین چاندروانشی‌ها [3] وجود دارد و بدتر از این، به نظر می‌رسد که چاندروانشی‌ها با ناگاها [4] - نژادی محروم از انسان‌های تغییر شکل یافته با مهارت های رزمی شگفت انگیز - متحد شده‌اند.
تنها امید برای سوریاوانشی‌ها یک پیشگویی باستانی است: هنگامی که شر به ابعاد حماسی می‌رسد و همه چیز به نظر از دست رفته است، یک قهرمان ظهور می‌کند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: Suryavanshi
2: Saraswathi
3: Chandravanshis
4: Nagas
____________________________
فهرست
قسمت 1: او آمده است!
قسمت 2: سرزمین زندگی ناب
قسمت 3: او وارد زندگی خود می‌شود
قسمت 4: محل زندگی خدایان
قسمت 5: قبیله برهما
قسمت 6: ویکارما ، ناقلین سرنوشت بد
قسمت 7: کار ناتمام شاه رم
قسمت 8: نوشیدنی خدایان
قسمت 9: عشق و پیامدهای آن
قسمت 10: شکل کلاهدار بر می‌گردد
قسمت 11: نلکانس رونمایی شد
قسمت 12: سفر به ملوحه
قسمت 13: برکات نجس
قسمت 14: پاندیت موهان جو دارو
قسمت 15: آزمایش با آتش
قسمت 16: خورشید و زمین
قسمت 17: نبرد کونج
قسمت 18: ساتی و پیکان آتش
قسمت 19: عشق تحقق یافته است
قسمت 20: حمله به ماندار
قسمت 21: آمادگی برای جنگ
قسمت 22: امپراتوری شیطان
قسمت 23: دارمايود، جنگ مقدس
قسمت 24: مکاشفۀ خیره کننده
قسمت 25: جزیره فرد
قسمت 26: سوال سالات


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، Ghazi و 20 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
به پریتی و نیل...
شما برای من همه چیزید؛
کلماتم و معنی‌هایشان،
دعاها و رحمت‌هایم،
خورشید و ماهم،
عشقم و زندگیم،
نیمۀ گمشده و بخشی از وجود من

شماها هستید.


قسمت اول
«او آمده است!»

(1900 سال قبل از میلاد، دریاچه مانسارووار [۱])
شیوا به آسمان نارنجی خیره شد. ابرهای شناور بر فراز مانسارووار از یکدیگر جدا می‌شدند و خورشیدِ در حال غروب را نمایان می‌کردند.
زندگی‌بخش درخشان داشت باری دیگر یک روز را به پایان می‌رساند. شیوا در بیست و یک سال زندگی خود به ندرت طلوع خورشید را دیده بود؛ اما غروب آفتاب! او سعی می‌کرد هرگز غروب‌ها را از دست ندهد! روزهای دیگر شیوا از آن چشم‌انداز حظ می‌برد: خورشید و دریاچه عظیم در برابر پس‌زمینه باشکوه کوه‌های هیمالیا که تا آنجا که چشم می‌دید، کشیده شده بودند. اما امروز نه.
او خم شد و بدن لاغر و عضلانی‌اش را روی لبۀ باریکی که بالای دریاچه امتداد داشت، نشاند. نور منعکس شده از جریان آب زخم‌ جنگ‌های متعدد بر روی پوستش را روشن می‌کرد. شیوا روزهای بی‌دغدغۀ کودکی‌اش را به خوبی به یاد می‌آورد. آن هنگام در پرتاب کردن سنگ‌ریزه‌ها به سوی دریاچه به طوری که روی سطح آب بپرند، ماهر شده بود. هنوز هم رکورد بیشترین پرش سنگ بر سطح آب در دست خودش بود: هفده بار.
در یک روز عادی شیوا از خاطرۀ گذشته‌ای شاد که توسط نگرانی برای آینده از بین می‌رفت، لبخند می‌زد. اما امروز بدون هیچ نشانی از شادی به روستایش بر می‌گشت. بهادرا [۲] هوشیار بود و از ورودی اصلی محافظت می‌کرد. شیوا چشمانش را باریک کرد. بهادرا برگشت تا دو سرباز پشتیبانش را ببیند که تکیه داده بر حصار، چرت می‌زدند. وقتی آن‌ها را در آن حال دید، بهشان لعنت فرستاد و لگد محکمی نثارشان کرد.
شیوا به دریاچه بازگشت.
صد رحمت به بهادرا! حداقل او کمی مسئولیت‌پذیر بود.
شیوا چیلوم [3] ساخته شده از استخوان گاوش را بیرون آورد و پک عمیقی به آن زد. در روزهای دیگر ماریجوانا او را مورد لطفش قرار می‌داد و ذهن آشفته‌اش را آرام می‌کرد تا حداقل برای چند لحظه آسوده باشد. اما امروز نه.
به سمت چپ در حاشیه دریاچه نگاه کرد؛ جایی که سربازان آن بازدیدکنندۀ خارجی و عجیب تحت مراقبت بودند. با دریاچه‌ای در پشت سر و بیست تن از سربازان شیوا که نگهبانشان بودند، برای آن‌ها غیرممکن بود که حمله غافلگیرانه‌ای انجام دهند.
آن‌ها به راحتی اجازه داده بودند که خلع سلاح شوند. برخلاف احمق‌های تشنه به خون سرزمین‌مان که به خاطر هر بهانه‌ای دنبال دعوا بودند.
جملات آن خارجی در ذهن شیوا تکرار می‌شد:
- به سرزمین ما بیایید. آن جا پشت کوه‌های بزرگ قرار دارد. دیگران مِلوحا صدایش می‌زنند. من اما آن جا را بهشت می‌نامم. آنجا غنی‌ترین و قدرتمندترین امپراطوری در هند است. حتی غنی‌ترین و قدرتمندترین در تمام دنیاست. دولت ما پیشنهادی برای مهاجران دارد. زمین و منابع حاصلخیز برای کشاورزی به شما تعلق می‌گیرد. امروز شما قبیله گوناها [4] برای بقا در سرزمینی ناهموار و خشک می‌جنگید. ملوحا یک زندگی ماورای بلندپروازانه‌ترین رویاهایتان را به شما می‌دهد.
ما در ازای آن چیزی نمی‌خواهیم. فقط در صلح زندگی کنید، مالیات خود را پرداخت کنید و قوانین کشور را دنبال کنید.
شیوا فکر کرد که مطمئنا قرار نیست او در این سرزمین جدید رئیس باشد.
آیا واقعا دلم برای رئیس بودن تنگ می‌شود؟
قبیله او باید طبق قوانین خارجی‌ها زندگی می‌کردند. آن‌ها مجبور می‌شدند که هر روز برای امرار معاش خود کار کنند.
این بهتر از هر روز جنگیدن فقط برای زنده ماندن بود!
شیوا پُک دیگری به چیلومش زد. با از میان رفتن دود، او برگشت تا به کلبۀ واقع در مرکز روستا نگاه کند که درست کنار کلبه خودش بود؛ جایی که خارجی مستقر شده بود. به او گفته شده بود که می‌تواند آنجا راحت بخوابد. در واقع، شیوا می‌خواست او را به گروگان نگه دارد؛ فقط محض اطمینان.
تقریبا هر ماه با پاکراتی‌ها [5] می‌جنگیم تا فقط روستایمان را کنار دریاچۀ مقدس نگه داشته باشیم. آن‌ها هر سال قوی‌تر می‌شوند و متحدان و قبایل جدیدی پیدا می‌کنند. می‌توانیم پاکراتی‌ها را شکست دهیم، ولی همۀ قبایل را نه! با مهاجرت به ملوحا می‌توانیم از این خشم بی‌معنی بگریزیم و احتمالا زندگی راحت‌تری داشته باشیم. چنین فرصتی چه مشکلی می‌تواند داشته باشد؟ چرا نباید آن را قبول کنیم؟ به نظر که واقعا عالی است!
_________________________________________
1: mansarovar lake (دریاچه‌ای در دامنه کوه کایلاش، تبت)
2: bhadra
3:
نوعی قلیان/پیپ
4: gunas
5: pakratis


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، Erarira و 16 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
-ما می‌تونیم پاکراتی ها را شکست بدیم! اما نه به تنهایی بلکه همه قبایل کوهستانی با هم! با حرکت به ملوحه، می‌تونیم
از این خشونت بی معنی فرار کنیم و ممکنه بتونیم زندگی راحتی داشته باشیم. چه ایرادی ممکن داشته باشه؟ چرا نباید این معامله رو انجام بدیم؟ لعنتی این خیلی خوب به نظر میاد!
با این فکرها دستی به صخره کوبید و قبل از آن که ماری در دستش را به صخره بکوبدآخرین پُک را گرفت و اجازه داد خاکسترش بلغزد و وقتی خاکستر روی سـ*ـینه‌ لـ*ـختش افتاد سریع از جای خود بلند شد. چند لکه خاکستر روی سـ*ـینه لـ*ـختش افتاده بود را با دست تمیز کرده و بعد دستان خود را روی دامن پوست ببر خود پاک کرد و سریع به سمت روستای خود قدم برداشت. بهدرا و سرباز پشتیبان او وقتی شیوا از دروازه عبور کرد به او احترام گذاشتند که شیوا اخمی کرد و اشاره کرد تا بهادرا راحت باشد.
آرام زمزمه کرد:
-درک نمی‌کنم که چرا اون مدام فراموش می‌کنه که از بچه‌گی دوست صمیمی من بوده و هست؟! با رئیس شدن من واقعاً چیزی تغییر نکرده. نیازی نیست که اون پیش دیگران رفتار غیر ضروری داشته باشه.
سری تکان داد و به سمت کلبه‌ها رفت. کلبه‌های روستای شیوا در مقایسه با بقیه روستا‌ها واقعا لوکس و بزرگ بودند. به قدری که یک مرد بزرگ و بلند می‌توانست در کلبه بایستد و همچنین پناهگاه خوبی در برابر بادهای شدید کوهستانی بودند و مقاومت زیادی داشتند.
به سمت کلبه آن غریبه رفت و او را دید که به خواب راحتی رفته است.
با خود فکر کرد:
-اون واقعا متوجه نمی‌شه که گروگانِ؟! یا این که واقعاً معتقده که رفتار خوب، رفتار خوبی به وجود میاره؟!
شیوا به یاد آورد که عمویش گورو [۵] می گفت:
-مردم همان کاری را انجام می‌دهند که جامعه خود آن را انجام می‌دهد یا به آن‌ها پاداش می‌دهد تا انجام دهند. اگر جامعه پاداش اعتماد بدهد، مردم اعتماد خواهند کرد.
به سربازان خود بیاموزد که بهترین رفتار را داشته باشند تا غریبه‌ها به ملوحه اعتماد کنند .
شیوا در حالی که با دقت به او خیره شده بود ریش پشمالوی خود را خراشید.
-گفته بود اسمش نندی ِ؟! نسبت به افراد ملوحه، بزرگتر و درشت انـ*ـدام‌تر به نظر می‌رسه!
به شکم چاق او خیره شد که نسبت به بزرگی‌اش خوش فرم بود. چهره کودک مانند او در حالی که دهانش نیمه باز بود، در خواب حتی بی گنـ*ـاه‌تر به نظر می رسید.
باز هم زمزمه کرد:
-یعنی این همون آدمی هست که من رو به سمت سرنوشتم سوق می‌ده؟! اصلا واقعاً سرنوشتی دارم که عمو گورو دربار‌ه‌اش صحبت می‌کرد؟
او می‌گفت:
-سرنوشت تو بسیار بزرگ‌تر از این کوه‌های عظیم است! اما برای تحقق بخشیدن به آن تو باید از همین کوه‌های عظیم عبور کنی.
-یعنی من سزاوار سرنوشت خوب هستم؟ مردم من چی؟! یعنی اون‌ها توی ملوحه خوشحال خواهند شد؟!
شیوا همچنان به ناندی خفته خیره شده بود که ناگهان صدایی شنید.
ـــــــــــ
۵: guru


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 17 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
صدای شیپور صدفی را شنید. و بعد صدای داد زدن را:
-پاکراتیس ها!
شیوا در حالی که شمشیرش را از قلاف می کشید ، فریاد زد: همگی در موقعیت ها آماده!
ناندی در یک لحظه بلند شد و شمشیری پنهان از پالتوی خز که کنار خود نگه داشته بود را بیرون کشید. آنها
با سرعت به سمت دروازه های روستا دویدند. طبق پروتکل استاندارد ، زنان با عجله سمت مرکز دهکده رفتند و فرزندان خود را به همراه بردند.. مردها هم با شمیرهای خود به سمت دیر دهکده دویدند.
شیوا همانطور که به سمت دروازه می‌رفت فریاد زد:
-بهادرا! سربازان کنار دریاچه رو آماده کن. به همه اخطار بده زود باش.
بهدرا دستورات را ابلاغ کرد و سربازان گونا فوراً اطاعت کردند.
آنها متعجب شدند وقتی دیدند که ملوهانی ها با اسلحه هایی که در کتهای خود پنهان کرده بودند به سمت آن هه رفتند. پاکراتی ها
در چند لحظه بعد به آن ها یورش بردن و حمله کردند. این حمله، یک کمین برنامه ریزی شده توسط پاکراتی ها بود! غروب معمولاً زمانی بود که
سربازان گونا زمانی را سپری می،کردند تا یک روز بدون جنگ را از خدایان خود سپاسگزاری کنند و همچنین زنان کارهای خود را کنار دریاچه انجام می دادند.
کنار دریاچه زمان ضعف و استراحت گوناس های وشحسی و جنگجو بود، زمانی که آنها دیگر ترسناک نبودند و نمی‌جنگیدندـ. با این حال آن ها همیشه هوشیار و آماده جنگ بودند و اما سرنوشت بار دیگر علیه پاکراتی ها بود. به لطف حضور آن خارجی ‌ها والبته شیوا که دستور داده بود گوناها هوشیار بمانند. بدین ترتیب آنها در جنگ پیروز شدند و پاكراتی ها بازی را از دست دادند.
و عامل دیگر پیروزی آنها استفاده از عنصر غافلگیری حضور ملوهان ها بود که روند صعودی را برای آن‌ها رقم زد.
نبرد کوتاه و بی رحمانه به نفع گوناس‌ها. پاکراتی ها نیز مجبور به عقب نشینی شدند.
شیوا نیز با این که زخمی و خونی شده بود ولی با آن حال، در پایان جنگ خسارت را بررسی کرد. دو سرباز گونا به دلیل جراحات زیاد تسلیم مرگ شده بودند. آنها به عنوان قهرمانان قبیله مورد تقدیر قرار گرفتند. اما بدتر از همه این بود که اخطار برای حداقل ده زن و کودک گونا خیلی دیر رسیده بود. اجساد آن‌ها کنار دریاچه پیدا شد. تلفات زیاد بود!
-لعنتی ها وقتی نمی‌تونند ما رو بزنند، زن‌ها وبچه‌ها رو می کشند!
شیوا کل قبیله را به مرکز روستا فراخواند. ذهنش درگیر شده بود.
-این سرزمین مناسب بربرهاست! ما جنگهای بیهوده ‌ای داشتیم وانگار که پایانی برای این جنگ‌ها نیست. می‌دونم که عموی من سعی به صلح کردن داشت، حتی دسترسی به ساحل دریاچه و کوه‌ رو بهشون داد. اما اون لعنتی‌ها میل ما به صلح رو به عنوان ضعف اشتباه گرفتند! همه ما می‌دونیم که چی باعثش شده.
گوناس‌ها با وجود این که عادت حملات وحشیانه و نبردهای منظم داشتند اما امروز غافلیگیر شدند که باعث شد زن‌ها و بچه‌های بی گنـ*ـاه کشته بشند.
من هیچ چیز رو از شما مخفی نگه نداشتم. همه شما دعوت من از خارجی‌ها و می‌دونید.
سپس با اشاره به آن خارجی و ملوحان فریاد زد:
-اون‌ها امروز شونه به شونه ما جنگیدند. اون‌ها اعتماد من رو جلب کردند. من می‌خوام با اون‌ها به ملوحا برم. اما این تصمیم رو نمی‌تونم به تنهایی بگیرم.
بهدارا گفنت:
-تو رئیس ما هستی شیوا، تصمیم شما تصمیم ماست. این یک سنته!
شیوا دستش را دراز کرد و گفت:
-این بار نیست.؛این تصمیم زندگی ما رو کاملا تغییر می‌ده.. باور کنید این تصمیم ما رو به سمت بهتری هدایت می‌کنه. چیزی که از بی معنی و توی این حال بودن خیلی بهتره. با خشونتی که ما هر روز باهاش رو‌به‌رو هستیم. من به شما گفتم که می‌خوام چیکار کنم. انتخاب رفتن یا نرفتنمون به عهده شماست. بذار سربازها صحبت کنند، این بار من شمارو دنبال می‌کنم
گوناها در سنت و قوانین خود صریح بودند اما احترام به شیوا فقط مبتنی بر این نبود، بلکه بخاطر شخصیت او بود. او گوناها را به بزرگترین پیروزیهای نظامی خود رسانده بود. از طریق نبوغ شخصی و شجاعت شخصی او.
آنها یک صدا گفتند
-تصمیم شما، تصمیم همه ماست.



ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 16 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
پنج روز می‌شد که شیوا به همراه قبیله خود حرکت کرده بودند. کاروان در یک گوشه اردوگاه زده بودند. در پایه یکی از دره‌های بزرگ کوه ملوحا. شیوا سازماندهی کرده بود که در سه دایره متحدالمرکز اردو بزنند و اسیران پاک‌ها را به دورترین دایره بسته بودند تا مانند آن‌ها رفتار کنند و مزاحم دیگران نشوند. این مردان در حلقه میانی مستقر بودند و زنان و کودکان در داخلی ترین محافل بودند. درست در حوالی آتش. اول سربازها، دوم مدافعان و آسیب پذیرترین افراد در داخل.
شیوا برای بدترین شرایط آماده شده بود. او معتقد بود که کمین خواهد شد. این یک حدس بود و باید زمان را مدیریت می‌کرد.
پاکراتی‌ها باید از دسترسی به سرزمین‌های برتر و همچنین رایگان بودن زمین‌ها بسیار خوشحال می شدند.
اما شیوا می دانست که یاخیا [۶]، رئیس پاکراتی ، اجازه نمی دهد
آن‌ها به آرامی آن جا را ترک کنند. از نظر یاخیا هیچ چیز بهتر از این نبود که ادعا کند شیوا و گوناس‌ها را شکست داده و سرزمینی برای پاکراتی‌ها بدست آورده است. اندیشه او دقیقا همین بود. منطق عجیب قبیله‌ای که شیوا از آن متنفر بود. در چنین فضایی هرگز امیدی به صلح نبود.
شیوا از فراخوان نبرد خوشش آمده بود و می‌خواست هنر خود را نشان دهد. اما او همچنین می دانست که در نهایت نبردها در سرزمین او تمرینی بیهوده است.
او کنار ناندی هوشیار که کمی فاصله داشت نشست. بیست و پنج سرباز ملیوحان در یک قوس در اطراف دایره اردوگاه دوم نشسته بودند.
چرا او گوناها را برای مهاجرت انتخاب کرد؟ چرا پاکراتی‌‌ها نه؟
وقتی سایه‌ای را از راه دور دید که حرکت می‌کند، رشته افکارش شکسته شد و دقیق به آن جا خیره شد.
اما همه چیز آرام بود و کسی را ندید. گاهی اوقات نور در این قسمت از دنیا کلاهبرداری می‌کرد و به شکل سایه‌ای در می‌آمد. موضع حمله خود را شکست و آرام شد ولی با دیدن دوباره آن سایه هوشیار شد و فریاد زد:
-به اسلحه!
گوناس و ملیوهان اسلحه‌های خود را کشیدند و آماده جنگ با پنجاه پاکراتی در مواضع نبرد قرار گرفتند.
حماقت بود که آن‌ها بدون فکر هجوم آوردند. وقتی آن‌ها حمله کردند با دیوار رو‌به‌رو شدند. سخت ضربه ‌می‌زدند تا از دیوار عبور کنند که گله‌ای از حیوانات به سمت‌شان هجوم بردند. آن‌ها لگدهای غیرقابل کنترل می زدند و بسیاری از پاکراتی‌ها را قبل از شروع جنگ زخمی کردند.
چند نفر لغزیدند و به زمین افتادند و بعضی‌ها‌ شروع به نبرد کردند.
یک پاکراتی جوان و تازه کار به سمت شیوا حمله کرد و شمیرش را به شدت به سمت او چرخاند که شیوا سریع به عقب رفت و شمشیر خود را در قوس صاف به عقب آورد برشی سطحی روی سـ*ـینه جوان پاکراتی ایجاد کرد. جنگجوی جوان دشنامی به او داد و عقب رفت و دوباره قصد حمله داشت که شیوا شمشیر خود را با بی رحمی به شکم او فرو برد و روده دشمن خود را برید.
بلافاصله شمیر خود را بیرون کشید و عقب گرد کرد و پاکراتی را با مرگ آهسته و دردناک ترک کرد. شیوا برگشت که یک پاکراتی را دید که آماده ضربه زدن به یک گونا بود، شمیرش را بالا برد و تاب داد و به سمت او ضربه‌ای مهلک روانه کرد که از وسط برش خورده و بعد بازوی پاکراتی را با ضربه شمشیر قطع کرد.
در همین حین بهادرا، که مانند شیوا در هنر نبرد تبحر داشت با دو پاکراتی می‌جنگید، هم‌زمان با یک شمشیر در هر دست. به نظر می‌رسید قوزی که داشت مانع حرکاتش نمی‌شد.
در حالی که او وزن خود را به راحتی منتقل می‌کرد به سمت چپ گلوی یک پاکراتی ضربه زد و بعد او را رها کرد که به آرامی بمیرد. بعد دست راست خود را چرخاند و صورت سرباز دیگر را برش داد و دست خود را برآورد.
هنگام سقوط سرباز، چشم او را در آورد. سپس شمشیر چپ خود را بی رحمی پایین آورد و به رنج او پایان داد. این دشمن شانس آورد که مرگش سریع بود.
آن‌ها فوق العاده در نبرد خوب بودند و مهارت داشتند.
سربازان آن‌ها آموزش دیده بودند اما شرور نبودند. آنها تا جای ممکن از قتل اجتناب می کردندو از قوانین پیروی می‌کردند.
تعداد کمی از مردم آن‌ها ضعیف بودند. اما مدتی کوتاه، قبل از ضرب و شتم پاکراتی‌ها و حال همه آن‌ها مهارت داشتند.

۶: Yakhya


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 15 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
تقریبا نیمی از آن‌ها درحالت دراز کشیده مرده بودند و بقیه روی زانو بودند و خواهان رحمت بودند.
یکی از آن‌ها یاخیا بود. شانه‌اش توسط ناندی عمیق بریده شده و حرکت را از او سلب کرده بود.
بهادرا پشت سر رئیس پاکراتی‌ها ایستاد ، شمشیرش را بالا گرفت و آماده کشتن او بود. رو به شیوا گفت:
-شیوا، سریع و آسون یا آروم و دردناک؟
قبل از این که شیوا صحبت کند، ناندی مداخله کرد. شیوا به سمت ملوحان برگشت که او گفت:
-این اشتباهه! اون‌ها التماس رحمت می‌کنند. کشتن اون‌ها خلاف مقررات جنگ و مردونگیه.
شیوا گفت:
-شما پاکراتی‌ها رو نمی‌شناسید. اون‌ها بی رحم ‌اند. اون‌ها حتی به ما حمله می‌کنند اگه چیزی برای به دست آوردن نداشته باشن. این باید یک بار برای همیشه تموم بشه.
در هر حال دیگه قرار نیست این جا زندگی کنید. به زودی همه شما توی ملوحا خواهید بود.
بعد از تمام شدن حرفش ساکت شد. ناندی ادامه داد :
-این که چطور می‌خواید این کار رو تموم کنید به خود شما بستگی داره. خوب یا بد!
بهادرا، منتظر به شیوا نگاهی انداخت.
ناندی ادامه داد:
-شما می‌تونید به پاکراتی‌ها نشون بدید که بهتر هستید.
شیوا به افق کوه‌های عظیم خیره شد. سرنوشت؟ احتمال زندگی بهتر؟ کمی با خود فکر کرد سپس به سمت بهادرا برگشت.
-اون‌ها رو خلع سلاح کنید. تمام لوازمشون رو بردارید و آزادشون کنید.
حتی اگر پاکراتی‌ها اون‌قدر دیوونه باشند که بتونند به روستای خودشون برگردند و دوباره مسلح بشن و برگردند، ما مدت‌هاست که از این جا دور شدیم.
بهادرا شوکه شده به شیوا خیره شد. اما بلافاصله شروع به اجرای دستور کرد.
ناندی با امید به شیوا خیره شد. فقط یک فکر وجود داشت که در ذهن او طنین انداز شد. "شیوا قلب دارد".
شیوا به سمت سرباز جوانی که به او چاقو زده بود برگشت. جوان با حالت خمیده روی زمین دراز کشید و صورتش را به خاک زد. در حالی که خون به آرامی از روده و شکمش بیرون می‌زد از درد رنج می‌کشید. شیوا برای اولین بار در زندگی خود احساس ترحم برای یک پاکراتی کرد. او شمشیر خود را کشید و به رنج‌های سرباز جوان پایان داد.
***
پس از چهار هفته راهپیمایی مداوم، کاروان مهاجران دعوت شده با کشتی به
کوه آخر حومه سریناگر[۷]؛ مرکز دره کشمیر [۸] رسیدند. ناندی داشت با هیجان درباره افتخارات سرزمین خود صحبت می‌کرد. شیوا نیزخودش را برای دیدن بعضی‌ها آماده کرده بود. مناظر باورنکردنی که نمی‌توانست در سرزمین ساده خود تصور کند. ملوحا سرزمین زندگی ناب!
رودخانه پرقدرت "ژلهوم تیگریسی" [۹] خروشان در کوه ها سرعت خود را تا حد ضعیفی کاهش داده بود و همچون گاو خمیده هنگام ورود به دره و بهشت کشمیر را نوازش کرده و راه خود را به دریاچه عظیم دال [۱۰] پیچانده بود.در پایین‌تر، او از دریاچه جدا شده و در ادامه سفر خود به دریا رسیده بود. دره وسیع را بوم سبز و سرسبز چمن پوشانده بود. روی آن شاهکاری نقاشی شده به نام کشمیر بود. خداوند ردیف‌های گلها را مانند رنگی‌هایی زیبا و درخشان آراسته بود. درخششی که فقط توسط درختان سر به فلک کشیده چنار به وجود آمده بود که کشمیری باشکوه و در عین حال گرم را ارائه می‌داد. آواز خوش آهنگ پرنده‌گان گوش های خسته قبیله شیوا را آرام می‌کرد و به آن‌ها خوش آمد گفته بود و به آن‌هایی که به زوزه وحشی باد کوه یخی عادت کرده بودند.
شیوا زمزمه کرد:
-اگه این استان مرزی هست، پس بقیه کشور چقدر بزرگ و کامله؟
دریاچه دال محل اردوگاه ارتش باستان ملوحانی‌ها بود. در غرب
ساحل دریاچه، شهر مرزی فراتر از حد تصور رشد یافته بود. اردوگاه‌های ساده اما بزرگ شهر سریانگر. به معنای واقعی کلمه شهر محترمی بود.
سریناگر در یک سکوی عظیم به وسعت تقریباً صد هکتار پرورش یافته بود. سکویی ساخته شده روی سطح زمین که تقریبا به اندازه برج پنج متری بود. دارای دیوارهایی به ارتفاع بیست مترو ضخامت چهار متر. سادگی و در عین حال زیبایی و درخشنده‌گی ساختن کل شهر در یک سکو ، گوناها را متحیر کرده بود. این شهر قوی بود و محافظت از آن ضروری. دشمنان نیز با یک دیوار قلعه‌ای اساساً محکم رو‌به‌رو بودند و باید اول از دیوار محکم و سفت عبور می‌کردند.
اما ساخت این سکو هدف حیاتی دیگری داشته است. هدف این بود که سطح زمین شهر را بالا ببرد. که این خود یک استراتژی بسیار موثر در برابر سیلاب‌های مکرر در این سرزمین بوده است. در داخل دیوارهای قلعه، شهر، توسط جاده‌هایی که به صورت شبکه‌ای مرتب طراحی شده بودند، به بلوک هایی تقسیم شده بودند. این بلوک‌ها مخصوصاً ساخته شده بودند که انواع آن‌ها عبارت اند از بازارها، معابد، باغ ها، سالن های اجتماعات و هر چیز دیگری که مورد نیاز آن‌ها باشد. این بود زندگی پیچیده‌ی شهری!


۷: Srinagar
۸: Kashmir.
۹: The mighty Jhelum river, a roaring tigress
۱۰: Dal Lake


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 14 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
همه‌ی خانه‌ها از بیرون، شبیه سازه‌های بلوکی چند طبقه و ساده بودند.
تنها راه برای تمایز خانه یک فرد ثروت‌مند از دیگران این بود که بلوک او بزرگ‌تر بود. شهر سریناگر، بر خلاف منظره‌ی طبیعی و عجیب کشمیر بود که در ساختش فقط رنگ‌های خاکستری، آبی و سفید با مهارت نقاشی شده و کل شهر نمادی از پاکیزه‌گی بود.
نظم و متانتی در شهر وجود داشت که نزدیک به بیست هزار فرد را در خود جای داده بود. و اکنون یک مورد تازه این بود که حدود دویست نفر تازه وارد از کوه کایلاش رسیده بودند و رهبر آن‌ها آرامشی را احساس را کرده بود سا‌ل‌ها پیش از آن، در روزهای حشتناک تجربه نکرده بود. او با خود می‌گفت:
-من فرار کرد‌ه‌ام. من می‌توانم یک شروع جدید ایجاد کنم. می توانم آن روزهای وحشت‌ناک را فراموش کنم.
کاروان به اردوگاه مهاجران در خارج از سریناگر رسید. اردوگاه روی یک سکوی جداگانه در ضلع جنوبی شهر ساخته شده بود. ناندی، شیوا و قبیله‌اش را به آن جا هدایت کرد. به سمت دفتر خارجی‌ها که درست در خارج از اردوگاه قرار گرفته بود. ناندی از شیوا درخواست کرد صبر کند و وقتی شیوا وارد دفتر شد او بیرون رفت. او به زودی به همراه یک مقام جوان بازگشت.
او که سعی می‌کرد رسمی رفتار کند لبخندی زد و با لبخند رو به آن‌ها گفت :
-خوش آمدید به ملوحا. من چیترا آنگاد [۱۱] هستم. من مدیر گرایش و راهنمای شما خواهم بود. می‌توانید روی من به عنوان تنها اندیشمند برای همه مسائل، تا وقتی که این جا هستید حساب کنید و اگر کاری داشتید به من بگویید. من معتقدم نام رهبر شما شیوا است. آیا او یک قدم به جلو می‌آید؟
شیوا یک قدم جلوتر رفت.
-من شیوا هستم.
چیترا آنگاد گفت:
-عالی است. آیا لطف می‌کنید تا به دنبال من به سمت میز ثبت بیاید؟ لطفا؟! شما به عنوان سرپرست قبیله خود ثبت نام خواهید شد. هر مسئله‌ای که به شما و قبیله‌تان مربوط باشد را آن‌ها از طریق شما انجام می‌دهند. از آن جا که شما رهبر تعیین شده هستید، اجرای همه دستورالعمل‌های درون قبیله شما، با مسؤلیت شما خواهد بود.
ناندی سخنرانی رسمی چیترا آنگاد را قطع کرد تا چیزی به شیوا بگوید.
-آقا، مرا ببخشید. ولی باید چیزی به شما بگویم. اگر اجازه بدهید من به محل اردوگاه مهاجران می‌روم و شرایط زندگی موقت شما و قبیله‌ را ترتیب می‌دهم و آماده می‌کنم.
شیوا متوجه شد که چهره خندان چیترا آنگاد برای کسری از ثانیه لبخند خود را از دست داد، وقتی که ناندی سخنش را قطع کرد. اما او سریع بهبود یافت و لبخند به لـ*ـب او بازگشت. شیوا بار دیگر برگشت و به ناندی خیره شد.
-البته که می‌تونی. نیازی به گرفتن اجازه من نیست ناندی. ولی باید چیزی رو به من قول بدی دوست من!
ناندی کمی خم شد و پاسخ داد:
-البته آقا!
-من رو شیوا صدا کن، نه آقا.
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
-من دوست تو هستم . نه رئیس شما!
ناندی متعجب نگاهی به او انداخت و دوباره تعظیم کرد و گفت:
-بله آقا. منظورم این است، بله شیوا.
شیوا دوباره به سمت چیترا آنگاد برگشت که حال به دلایلی لبخندش پر رنگ‌تر به نظر می‌رسید. او گفت:
-خب شیوا، اگر مرا تا میز ثبت نام همراهی کنید ما این تشریفات و کارها را به سرعت کامل خواهیم کرد.
***
قبیله تازه ثبت نام شده برای دیدن مناطق مسکونی، به اردوگاه مهاجران رسیدند.
ناندی بیرون دروازه‌های اصلی منتظر بود. راه‌های اردوگاه درست مثل آن‌هایی بود که در سریناگر وجود داشت. آن‌ها در یک شبکه طراحی شده به سمت شمال-جنوب و شرق-غرب قرار گرفته بودند. مسیرهای پیاده‌رو به شدت در تضاد با مسیرهای خاکی موجود در سرزمین شیوا بود. او متوجه شد که چیز عجیبی در مورد جاده وجود دارد.
شیوا پرسید:
-ناندی، اون سنگ‌های با رنگ متفاوت که از وسط جاده عبور می کنند چی هستند؟
-اون‌ها زه‌کشی‌ها و لوله‌ کشی‌های زیرزمینی رو پوشش می‌دن، شیوا. زه‌کشی‌ها تمام پساب‌های کمپ رو جمع می‌کنند و به بیرون از اردوگاه راهنمایی می‌کنند تا اردوگاه تمیز و بهداشتی بمونه.
شیوا از برنامه‌ریزی دقیق و وسواسی ملوحانی‌ها متعجب شد!
گوناس‌ها به ساختمان بزرگی که به آن‌ها واگذار شده بود رسیدند. برای چندمین بار در آن روز، آن‌ها از خرد و اندیشه رهبر خود در تصمیم گیری برای آمدن به ملوحا، تشکر کردند. ساختمان سه طبقه‌ای برای هر خانواده و دارای محل زندگی راحت و مجزا بود که اتاق‌هایی در آن‌ها وجود داشت و دارای مبلمان لوکس. و یک صفحه مسی بسیار صیقلی روی دیوار بود که می توانستند در آن بازتاب خود را ببینند. همچنین ملحفه‌هایی روی تـ*ـخت، حوله و حتی تعدادی لباس در اتاق ها وجود داشت. و پارچه بسیاری نرمی که شیوا با دیدنش متحیر شد و پرسدید:
-این ماده چیست؟!
چیترا آنگاد با اشتیاق پاسخ داد:
-پنبه [۱۲] است! این گیاه در سرزمین‌های ما پرورش یافته و پارچه‌ای که در دست دارید "مد" شده است.

۱۱: chitraangadh
۱۲: cotton


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 12 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
روی هر دیوار یک پنجره‌ی عریض قرار داشت تا به ورود نور و گرمای خورشید اجازه دهد و تصاویر اطراف نیز مشخص بود.
بریده‌گی‌هایی رو هر دیواره بود که روی آن یک میله فلزی قرار داشت که یک شعله آتش کنترل شده، در بالای میله برای روشنایی وجود داشت. هریک از اتاق‌ها دارای یک حمام متصل با کف شیب دار بود که باعث می‌شد آب به طور طبیعی به آن جا منتقل شود و حفره‌ای نیز وجود داشت که آب را تخلیه می‌کرد. در انتهای سمت راست هر حمام حوض‌چه‌ای سنگ فرش شده روی زمین قرار داشت که در یک سوراخ بزرگ به اوج خود می‌رسید. هدف از ساخت این امکانات، برای آن قبیله رمز و راز و مبهم بود.
دیواره‌های جانبی دارای نوعی دستگاه بودند که با چرخاندن آن‌ها امکان عبور آب از داخل وجود داشت.
مادر بهادرا زمزمه کرد:
-جادو!
کنار درب اصلی ساختمان، یک خانه‌ی متصل بود. یک دکتر به همراه پرستارانش برای استقبال از شیوا از خانه بیرون آمدند. دکتر، زنی کوچک انـ*ـدام با پوست گندمی بود که یک پارچه سفید ساده به کمر و پاهایش بسته شده بود، به سبکی که ملوحانی‌ها آن را لباس می‌نامیدند پوشیده بود.
دهوتی [۱۳] ؛ یک پارچه سفید کوچک‌تر بود که به عنوان بلوز دور قفسه سـ*ـینه او بسته شده بود در حالی که پارچه دیگری که آن را آنگواسترام [۱۴] می‌نامیدند روی شانه‌هایش افتاده بود. در مرکز پیشانی او نیز یک نقطه سفید قرار داشت. او سر تراشیده شده‌ای بدون هیچ مویی داشت، به جز یک دسته مو گره خورده در پشت سرش به نام چوتی [۱۵] .
رشته‌ای گشاد به نام ژاناو [۱۶] نیز روی شانه‌ی سمت چپ او از طریق تنه سمت راستش بسته شده بود.
ناندی با دیدن او که واقعاً مانند ستاره شده بود با لحنی احترام آمیز گفت:
-بانو ایورواتی! من انتظار نداشتم که یک دکتر به قد و قامت شما این جا باشد.
آیورواتی با لبخندی مودبانه به ناندی نگاه کرد.
-من به شدت به زمین جَدی‌ اعتقاد دارم و همچنین برنامه، تجربه و کار، کاپیتان. تیم من دقیقاً این روش را دنبال می‌کند. با این حال، بسیار متأسفم
اما من تو را نشناختم! آیا ما قبلاً ملاقات کرده‌ایم؟
ناندی پاسخ داد:
-نام من کاپیتان ناندی است بانوی من. ما قبلاً ملاقات نکرده‌ایم اما چه کسی نمی‌خواهد که با شما ملاقات کند؟ شما بزرگ‌ترین دکتر در این سرزمین هستید که می‌شناسند!
ایورواتی که به وضوح خجالت زده بود گفت:
-متشکرم کاپیتان ناندی! اما فکر می‌کنم اغراق می‌کنید زیرا بسیار بسیار برتر از من هستند.
سپس ایورواتی به سرعت به سمت شیوا چرخید.
-خوش آمدید به ملوحا! من آیورواتی هستم، دکتر تعیین شده شما. من و پرستارانم در كنار شما خواهیم بود تا زمانی که در این محله‌ها هستید و به شما کمک می‌کنیم.
چیترا آنگاد که هیچ واکنشی از سوی شیوا ندید، با جدی‌ترین صدای خود گفت:
البته این‌ها فقط محل و مکان‌های موقت شما هستند شیوا. خانه‌های واقعی که به قبیله شما اختصاص می‌یابد بسیار زیاد و راحت‌تر خواهد بود. شما فقط باید برای دوره قرنطینه‌ای که بیش از هفت روز دوام نخواهد داشت در اینجا بمانید.
-اوه، نه دوست من! این محل‌ها بیش ازحد راحتی هستند. آن‌ها فراتر از چیزی هستند که ما می‌توانستیم تصور کنیم! چه می‌گویند ماوسی؟ سپس با لبخند به سمت مادر بهادرا برگشت اما این‌ بار با اخم به سمت چیترا آنگاد برگشت.
-اما چرا قرنطینه؟!
ناندی سخنش را قطع کرد و گفت:
-شیوا، قرنطینه فقط یک احتیاط است. ما بیماری زیادی در ملوحا نداریم و گاهی اوقات ممکن است مهاجران با بیماری‌های جدیدی وارد شوند. در این هفت روز و در این دوره، پزشكان شما را از هر گونه بیماری مشاهده و درمان می‌كنند و یکی از دستورالعمل‌هایی که شما باید برای کنترل بیماری‌ها دنبال کنید، رعایت و حفظ جدی استانداردهای بهداشتی است.
شیوا با ناراحتی از حرف ناندی و زمزمه کرد:
-استانداردهای بهداشتی؟!
پیشانی ناندی با اخم عذرخواهی چروک خورد و در حالی که دستانش را به آرامی به نشانه توصیه کردن تکان می‌داد برای رضایت او غر زد:
-طفاً با آن‌ها همراه باش شیوا. این فقط یکی از آن چیزهایی است که ما داریم و باید درملوحا انجام دهید. بانو آیورواتی بهترین پزشک در این سرزمین محسوب می‌شود.
آیورواتی گفت:
-اگر شما در حال حاضر کاری ندارید و آزاد هستید، می‌توانم دستورالعمل‌های شما را بدهم.
شیوا با بیخیالی وصورت بی تفاوتی گفت:
-من در حال حاضر آزادم اما ممکنه بعداً مجبور بشم از شما هزینه بگیرم!
بهادرا به آرامی خندید، در حالی که آیورواتی با تعجب به شیوا خیره شد که مشخصاً سرگرم نشده بود بی تفاوت گفت:
-نمی‌فهمم چه می‌خواهی بگویی، در هر صورت این کار را انجام خواهیم داد.
از دستشویی شروع کنید.
سپس آیورواتی زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
-مهاجران بی روح!
و بعد وارد مهمان خانه شد.
شیوا نیز ابروهای خود را به سمت بهادرا بالا برد و بی حوصله پوزخندی زد.

۱۳: dhoti
۱۳: angvastram
۱۵: choti
۱۶: janau


ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 11 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
در اواخر عصر بعد از یک وعده غذایی مفصل، به همه گوناها یک نوشیدنی که داخل آن‌ها دارویی ریخته شده بود دادند و همچنین اتاق‌هایی برای استراحت.
با خوردن آن نوشیدنی چهره گوناها درهم شد. شیوا نیز با نوشیدن آن اخمی کرده و گفت:
-اوه! طعم و مزه این نوشیدنی مثل ادرار هست!
سپس خندید که دوستش ضربه محکمی به او زد و گفت:
-از کجا می دونی مزه‌اش چطوره؟! این بحث‌ها رو تموم کن و بریم به اتاق‌هامون. من باید بخوابم. راستی تـ*ـخت‌ خواب‌ها رو دیدی؟! فکر می‌کنم این بهترین خواب زندگی من خواهد بود!
شیوا لبخندی زد:
-لعنتی! تـ*ـخت خواب رو دیدم. حالا می‌خوام خوابیدن روی اون رو تجربه کنم. برو بیرون.
بهادرا بلند‌بلند خندید و از اتاق بیرون رفت. این غیر طبیعی نبود که او هیجان زده بود!
تـ*ـخت ‌خواب‌های نرم، تمام قبیله آن‌ها را به سوی اتاق‌هایشان فراخواند و آن‌ها به اتاق‌هایشان هجوم بردند. این راحت‌ترین خواب زندگی آن‌ها بود و از این امکانات غافلگیر شده بودند.
شیوا اما مرتباً خودش را روی تـ*ـخت پرت می‌کرد و شعله آتش را روشن می‌کرد. او دهوتی نارنجی رنگی پوشیده بود. زیرا پوست ببر را به دلایل بهداشتی برای شستن برده بودند. آنگواسترام پنبه‌ای ‌اش را از روی یک صندلی برداشت و پایین و کنار دیوار انداخت.
-این تـ*ـخت نفرین شده خیلی نرمه. خوابیدن روش غیر ممکنه!
شیوا ملحفه را از روی تشک رد کرد، آن را روی زمین انداخت و دراز کشید.
-این یکی یکم بهتره!
خواب، آرام‌آرام دراوخزیده بود اما نه به شدت خانه‌ی خود که آن را از دست داده بود.
دلش برای کف سرد و زبر کلبه خودش و برای بادهای شدید کوه کایلاش تنگ شده بود!
و همچنین دلش برای بوی بدی که دهانش می‌داد تنگ شده بود و نیز پوست ببرش. بدون شک محیط کنونی او بیش از حد راحت بود، اما او ناآشنا و بی‌ گانه بود.
طبق معمول، این غرایز او بودند که حقیقت را به وجود می‌آوردند. شیوا متوجه بوی عرق شد اتاق را بو کشید اما بویی از اتاق نبود. با خود گفت:
-این بو از اتاق نیست، از خودته!
بعد از آن بود که شیوا متوجه بوی تعریق خود شد. علی رغم نسیم خنکی که می‌وزید، تعریق او زیاد به نظر می‌رسید. او حس می‌کرد اتاق به آرامی می چرخد. احساس می کرد انگار روح از بدنش کشیده شده است. حس می‌کرد انگشت راست یخ زده‌اش انگار دارد می‌سوزد. زانوی چپش که در نبرد زخمی شده بود به نظر می رسید که کشیده شده است. با یادآوری عضلات خسته و درد کشیده‌اش استخوان شانه‌اش که در روزهای گذشته از جا در رفته و هرگز به طور کامل بهبود نیافته بود حال به نظر می‌رسید که عضلاتش را کنار می‌زدند تا دوباره مفصل را بسازند و مهندسی کنند و عضلاتش نیز به نوبه خود به نظر می‌رسید که جای خود را به استخوان ها داده تا کار خود را انجام دهند.
تلاش کرد تا نفس بکشد اما نفس کشیدن برایش سخت بود. دهانش را باز کرد تا هوا را به ریه‌هاش بفرستد اما هوا کافی نبود. شیوا با تمام قدرت تمرکز کرد، دهانش را باز کرد و با قدرت هوا را تا آن جا که می‌توانست به ریه خود کشید. پرده‌های کنار پنجره تکانی خوردند زیرا باد آرامی با مهربانی وارد اتاق شد. با ورود هوای ناگهانی به اتاق و تنفسش، درد بدنش کمی آرام‌‌تر شد اما سپس نبرد و درد بدنش دوباره آغاز شد. او نفس عمیقی کشید که
-تق‌تق! تق‌تق!
صدای در زدن شیوا را به خود آورد ولی لحظه‌ای گیج شد و هنوز سخت نفس می‌کشید و درد در شانه‌اش می‌پیچید ولی ناگهان درد آشنا از بین رفت. به زانویش نگاه کرد اما دیگر صدمه و جای زخمی ندید! جای زخم از بین رفته بود. هنوز نفس‌نفس می‌زد. به انگشت شصتش نگاه کرد که آرام گرفته بود. خم شد تا وضعیتش را بررسی کند که صدای ترق و تروق استخوان‌هایش در اتاق طنین انداز شد. هنوز سخت نفس می کشید و یک چیز ناآشنا هم وجود داشت! سردی بدن و سوزن سوزن شدن گردنش.
-تق‌تق! تق‌ تق!
برای بلند شدن بیشتر اصرار کرد و تلاش کرد تا بلند شود که مات و مبهوت ماند. پاهایش می‌لرزیدند، برای همین آنگواسترام را برای گرم شدن روی گردنش کشید و به سختی به سمت در رفت و در را باز کرد.
تاریکی چهره او را پوشانده بود، اما شیوا هنوز می‌توانست بهادرا را بشناسد. او با صدایی وحشت‌زده نجوا کرد:
-شیوا، من متأسفم که دیر وقت مزاحمت شدم. اما مادرم حالش خوب نیست. اون تب شدیدی کرده، باید چیکار کنم؟!
شیوا به طور غریزی پیشانی بهادرا را لمس کرد.
-تو هم تب کردی بهادرا. برو به اتاقت. من به دکتر خبر می‌دم که بیاد.
وقتی شیوا از راه‌رو به سمت پله‌ها می‌دوید، درهای باز اتاق‌ها را دید که همه‌گی درخواست کمک داشتن و می‌گفتند:
-تب کردیم، تب ناگهانی!
شیوا تقریبا با دو و سرعت از پله‌ها به سمت ساختمان کناری و محل استقرار پزشکان رفت و در را محکم کوبید. آیورواتی بلافاصله در را باز کرد، گویی که انتظار او را از قبل داشت. شیوا آرام صحبت کرد:
-آیورواتی، تقریباً تمام قبیله من ناگهانی بیمار شدن. لطفاً سریع بیا! اون‌ها کمک لازم دارند.
آیورواتی پیشانی شیوا را لمس کرد.
-شما تب نداری؟!
شیوا سرش را تکان داد.
-نه.
آیورواتی اخم کرد و آشکارا تعجب کرد. او برگشت و به پرستاران خود دستور داد:
-بیاید، بیماری شروع شده. بیاید بریم.
وقتی آیورواتی و پرستارانش به داخل ساختمان هجوم بردند، چیترا آنگاد ظاهر شد و از شیوا پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟!
-من نمی‌دونم. عملاً همه افراد قبیله من بیمار شدن و تب کردن.
-تو هم زیاد عرق می‌کنی؟!
-نگران نباش! من تب ندارم. ببین!






ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 11 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
-من به ساختمون بر می‌گردم. می‌خوام ببینم چطور مردم من رو درمان می‌کنند.
چیترا آنگاد با تکان دادن سرش اضافه کرد:
-من هم به ناندی خبر می‌دم.
هنگامی که چیترا آنگاد در جست‌ و جوی ناندی با عجله به دنبال ناندی رفت، شیوا به داخل ساختمان دوید که لحظه ورودش تعجب کرد. همه‌ی مشعل‌های ساختمان روشن شده بود. پرستاران از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودند و داروها را به روش متداول تجویز کرده و به افراد ترسیده توصیه می‌کردند که چه کنند.
بیماران در مورد آن چه باید انجام می‌دادند با دقت و تمام توجه به پرستاران گوش می‌دادند و پرستاران نیز جزئیات هر بیمار را روی یک جزوه برگ خرما می‌نوشتند. ملوحانی‌ها به وضوح از قبل آماده چنین چیزی بودند و از قبل احتمال چنین چیزی را می‌دادند.
آیورواتی نیز در حالی که دست به کمر شده بود در انتهای راه‌رو ایستاده بود. مثل یک ژنرال که بر نیروهای فوق‌ العاده آموزش دیده و کار آمد خود نظارت داشت. شیوا با عجله به‌سمت او رفت و پرسید:
-پس طبقه‌ی دوم و سوم چی؟
آیورواتی بدون بازگشتن به سمت او پاسخ داد:
-تا الان پرستاران به سرتاسر ساختمون رسیدند. بعد از تثبیت وضعیت این طبقه، من برای نظارت می‌رم. ما همه موارد رو تا نیم ساعت آینده پوشش خواهیم داد.
شیوا با نگران گفت:
-شما مردم فوق العاده کارآمدی هستید اما من دعا می‌کنم که همه خوب بشن.
آیورواتی برگشت و به شیوا نگاه کرد. ابروهایش کمی بالا آمد و نشانه‌ای از لبخند
روی صورت جدی‌اش مشخص شد.
-نگران نباش! ما ملوحانی هستیم. ما قادر به اداره هر وضعیتی هستیم. همه خوب خواهند شد.
-کاری وجود داره که بتوانم کمک کنم؟
-آره. لطفاً غسل کن.
-چی؟!
-لطفاً الان برو غسل کن.
آیورواتی این را گفت وبه راه افتاد و هنگام بازگشت به تیم خود نگاه کرد.
-همه لطفاً یادتون باشه که همه کودکان زیر پانزده سال باید جراحی بشن. حالا لطفاً برید بالا و داروهای ثانویه رو پخش کنید. پنج دقیقه دیگه اون جا خواهم بود.
مرد جوانی در حالی که با حمل یک کیسه پارچه‌ای بزرگ با عجله از پله‌ها بالا می رفت گفت:
-بله بانوی من!
آیورواتی وقتی که متوجه شد شیوا آن جا را ترک نکرده است پرسید:
-شما هنوز این جا هستید؟
شیوا به آرامی در حالی که سعی می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند، پاسخ داد:
-استحمام کردن من چه فرقی می‌کنه؟! مردم من به دردسر افتادن و من می‌خوام کمک کنم.
-من وقت و حوصله بحث و حرف زدن با شما رو ندارم. شما همین حالا غسل می‌کنید.
آیورواتی این را در حالی که سعی در کنترل خلق و خوی و عصبانیت خود داشت گفت.
شیوا نیز در حالی که تلاش قهرمانانه‌ای برای مهار فحش و نفرین‌هایی که می‌خواست از دهانش بیرون بیاید می‌کرد، به آیورواتی خیره شد. مشت‌های گره کرده او می‌خواستند که با آیورواتی بحث و جدل کنند ولی او یک زن بود!
آیورواتی نیز با نگاه خیره به شیوا نگاه کرد. او عادت داشت که از او اطاعت شود. او پزشک بود! اگر او به یک بیمار می‌گفت کاری را انجام دهد، انتظار داشت که این کار را بدون سوالی انجام دهد. اما در طول سال‌ها تجربه و خدمتش‌ او چندین بیمار مانند شیوا دیده بود. به ویژه از اشراف! برای چنین بیمارانی باید آموزش‌هایش را استدلال می‌کرد و به آن‌ها توضیح می‌داد اما شیوا یک مهاجر ساده بود نه فلان نجیب زاده!
آیورواتی با تلاش زیاد خود را کنترل کرد و گفت:
-شیوا، تو عرق می کنی. اگر این کار رو نکنی این بیماری تو رو می‌کشه! لطفاً به من اعتماد کن. وقتی بمیری هم نمی‌تونی کمکی به قبیله‌ات بکنی.
***
چیترا آنگاد با صدای بلند به در ضربه زد. ناندی با چشمان خون آلود و قرمز، زیر لـ*ـب لعنتی فرستاد و از خواب بیدار شد. در را باز کرد و غرید:
-بهتر چیز مهمی باشه!
-زود بیا. قبیله شیوا بیمار شده.
ناندی گفت:
-این فقط شب اوله!
او آنگواسترم را برداشت و ادامه داد:
-بیا بریم.
حمام، مکان عجیبی برای حمام کردن به نظر می‌رسید. شیر آب را که باز کرد انتظار داشت به همه سمت پاشیده شود ولی چنین نشد. شیوا عادت داشت که با آب سرد دریاچه منصاروار استحمام کند، آن هم هر دوماه یک بار! در حمام به طور عجیبی احساس خفه‌گی می‌کرد. او دستگاه جادویی را روی دیوار چرخاند تا جریان آب افزایش یابد و از ماده عجیبی مانند کیک استفاده کرد که ملوحانی‌ها به آن صابون می‌گفتند و برای تمیز کردن بدن بود. آیورواتی خیلی واضح به او گفت که باید از صابون استفاده کند. آب را بست و حوله را برداشت. همان‌طور که خود را به شدت مالش می‌داد، به یاد تحولات عجیبی که طی چند ساعت گذشته نادیده گرفته بود افتاد. شانه‌اش بهتر بود و دردی نداشت و بعد به زانوهایش خیره شد. نه دردی و نه زخمی وجود داشت! با تعجب به انگشت شصت کاملاً خوبش خیره شد و بعد فهمید که فقط قسمت‌های آسیب دیده نبود که بهبود یافته، بلکه در تمام بدنش حس جوانی و قوی‌تر از همیشه را داشت.
گردن او اما هنوز سرد و سوزن سوزن می‌شد و این غیر قابل تحمل بود. چه چیز بد و شیطانی در جریان بود؟!
او از حمام بیرون رفت و به سرعت دهوتی جدیدی پوشید که باز هم به‌خاطر سخت گیری‌های آیورواتی بود و دستور این بود که لباس‌های قدیمی خود را که توسط عرق او لکه دار و کثیف شده بود نپوشد. در حالی که آنگواسترام را به دور گردن خود برایی گرم شدن گردنش می‌انداخت کسی به در ضربه زد.
آیورواتی بود که گفت:
-شیوا، لطفاً در رو باز می‌کنی؟ فقط می‌خوام بررسی کنم که همه چیز درسته یا نه؟!




ترجمه حرفه‌ای جاودانه‌های مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، YeGaNeH، bitter sea و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا