- عضویت
- 29/6/20
- ارسال ها
- 2,811
- امتیاز واکنش
- 8,659
- امتیاز
- 358
- سن
- 24
- محل سکونت
- ~Dark World~
- زمان حضور
- 57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیوا در را باز کرد. آیورواتی وارد عمل شد و دمای بدنش را بررسی کرد که همه چیز طبیعی بود.
آیورواتی سرش را تکان داد و گفت:
-به نظر میرسه که سالم هستی و قبیلهات هم به زودی بهبود پیدا میکنند و این مشکل تموم میشه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-با تشکر از مهارتها و کارایی تیم شما. واقعاً متأسفم که با شما بحث کردم. اون کار خوبی نبود و میدونم منظور شما خوب بود.
آیورواتی با لبخند کم رنگی، ابرویی بالا انداخته و به جزوهی برگ کف دستش نگاه کرد.
-ما مردم مؤدبی هستیم.
شیوا پوزخند زد:
-من هم اون قدرا بیادب نیستم. می دونی، شما مردم بیش از حد سرحالی هستید!
آیورواتی ناگهان گوش دادن را متوقف کرد، در حالی که با چهرهای مبهوت به شیوا خیره شده بود. چهگونه او قبلاً متوجه آن نشده بود؟ او هرگز به افسانه اعتقاد نداشت. آیا او قرار بود اولین کسی باشد که او را دیده است؟ با ضعف دستان خود را تکان داد و ناله کرد:
-چرا شما دوست دارید گردنتون رو بپوشونید؟
-بهخاطر این که خیلی سرده!
و بعد درحالی که آنگواسترام خود را بیرون میکشید پرسید:
-چیزی برای نگرانی هست؟!
در حالی که آیورواتی به عقب میرفت، صدای گریهاش با صدای بلند در اتاق ساکت طنین انداز شد. برگهای نخل از دستش به زمین افتاده و روی زمین پراکنده شده بودند و با دستانش دهان خود را از روی شوک پوشاند. زانوهایش ضعیف و خم شده و تحمل نگه داشتنش را نداشتند و او به پشت مانند دیواری فرو ریخت. اشکهایی که هرگز در چشمهایش جمع و خارج نشده بود نیز، حال در حضور شیوا از چشمان غرور آفرینش سرازیر شد. او مرتباً تکرار می کرد:
-اون برهمای ناماست! [۱۷]
شیوا نگران شد و نمیدانست چه شده است؟!
-آمدید! پروردگارا، تو آمدی!
قبل از این که شیوای سرگشته بتواند به واکنش عجیب او واکنش نشان دهد ناندی با عجله وارد شد که متوجه آیورواتی روی زمین و اشکهای فراوانی که از صورتش جاری بود شد.
ناندی مبهوت پرسید:
-چه اتفاقی افتاده بانوی من؟!
آیورواتی فقط به گردن شیوا اشاره کرد. ناندی سرش را بالا گرفت و به گردن به رنگ صورتی کم رنگ و آبی او خیره شد. ناگهان ناندی نیز با گریهای که شبیه صدای یک حیوان که مدت طولانی در قفس بود و تازه از اسارت خارج شده روی زانوهایش خم شد و افتاد.
-خدای من! آمدید؟ نیلکانت [۱۸] آمده است!
کاپیتان خم شد و سرش را پایین گرفت تا به نشانه احترام به پاهای نیلکانت دست بزند.
با این حال، هدف مورد ستایش او، گیج و آشفته عقب رفت.
شیوا با شور و هیجان پرسید:
-توی این جهنم چه اتفاقی افتاده؟!
دستی به گردن یخ زدهاش زد و بهسمت صفحه مسی صیقلی برگشت که با حیرت مات و مبهوت به انعکاس نیل کانت و گلوی آبی رنگ خود خیره شد.
چیترا آنگاد نیز سر رسید و با دیدن این صحنه قاب در را برای این که سقوط نکند نگه داشت و او نیز مثل یک بچه گریه کرد.
-ما نجات پیدا کردیم! او آمده است!
***
"فصل دوم"
«سرزمین زندگی ناب »
چاردار دواج، [۱۹] فرماندار کشمیر، میخواست که به همه جهان پخش کند که نیل کانت در پایتخت او ظاهر شده است و نه در شهرهای مرزی دیگرمانند تاکشاشیلا، [۲۰] کاراچاپا [۲۱] یا لوتال [۲۲] سرینگر. یک پیک پرنده نیز تقریباً بلافاصله از دواگیری، [۲۳] پایتخت ملوحانیها محل زندگی خدایان سفارشات را به امپراطور مخابره کرد. اخبار ورود نیلکانت باید مخفی نگه داشته میشد تا زمانی که شاهنشاه شیوا را ببیند.
به چاردار دواج دستور داده شد كه شیوا را به همراه یک اسکورت به دواگیری بفرستد. مهمتر از همه این بود که به خود شیوا نباید دربارهی این افسانه گفته میشد.
چاردار دواج تنها این امتیاز را داشت که به شیوا در مورد سفر اطلاع دهد. شیوا اما، در حال مناسبی نبود و از فداکاریهای ناگهانی افراد و ملوحان در اطرافش، کاملاً گیج شده بود. او به اقامتگاه فرمانداری منتقل شده بود و در خانه لوکسی زندگی میکرد که فقط مهمترین شهروندان سریناگر به آن جا دسترسی داشتند.
دهواج که نزد او رسید گفت:
-سرورم، ما شما را تا دواگیری، پایتخت خود، همراهی خواهیم کرد. تا آن جا چند هفته راه است.
سپس تلاش کرد تا بدن بزرگ و عضلانی خود را به نشانه احترام خم کند که تا به حال این کار را برای کسی انجام نداده بود.
شیوا با عصبانیت گفت:
-من هیچ جا نمیرم تا کسی بهم نگفته که این جا چه خبره؟! این افسانهی لعنتی نیلکانت چیه؟!
-سرورم، لطفاً به ما ایمان داشته باشید. به زودی حقیقت را خواهید فهمید. خود امپراطور به شما خواهند گفت وقتی که به دواگیری رسیدید.
۱۷: Brahmaye namah
۱۸: Neelkanth
۱۹: Chenardhwaj
۲۰: Takshashila
۲۱: Karachapa
۲۲: Lothal
۲۳: Devagiri
آیورواتی سرش را تکان داد و گفت:
-به نظر میرسه که سالم هستی و قبیلهات هم به زودی بهبود پیدا میکنند و این مشکل تموم میشه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-با تشکر از مهارتها و کارایی تیم شما. واقعاً متأسفم که با شما بحث کردم. اون کار خوبی نبود و میدونم منظور شما خوب بود.
آیورواتی با لبخند کم رنگی، ابرویی بالا انداخته و به جزوهی برگ کف دستش نگاه کرد.
-ما مردم مؤدبی هستیم.
شیوا پوزخند زد:
-من هم اون قدرا بیادب نیستم. می دونی، شما مردم بیش از حد سرحالی هستید!
آیورواتی ناگهان گوش دادن را متوقف کرد، در حالی که با چهرهای مبهوت به شیوا خیره شده بود. چهگونه او قبلاً متوجه آن نشده بود؟ او هرگز به افسانه اعتقاد نداشت. آیا او قرار بود اولین کسی باشد که او را دیده است؟ با ضعف دستان خود را تکان داد و ناله کرد:
-چرا شما دوست دارید گردنتون رو بپوشونید؟
-بهخاطر این که خیلی سرده!
و بعد درحالی که آنگواسترام خود را بیرون میکشید پرسید:
-چیزی برای نگرانی هست؟!
در حالی که آیورواتی به عقب میرفت، صدای گریهاش با صدای بلند در اتاق ساکت طنین انداز شد. برگهای نخل از دستش به زمین افتاده و روی زمین پراکنده شده بودند و با دستانش دهان خود را از روی شوک پوشاند. زانوهایش ضعیف و خم شده و تحمل نگه داشتنش را نداشتند و او به پشت مانند دیواری فرو ریخت. اشکهایی که هرگز در چشمهایش جمع و خارج نشده بود نیز، حال در حضور شیوا از چشمان غرور آفرینش سرازیر شد. او مرتباً تکرار می کرد:
-اون برهمای ناماست! [۱۷]
شیوا نگران شد و نمیدانست چه شده است؟!
-آمدید! پروردگارا، تو آمدی!
قبل از این که شیوای سرگشته بتواند به واکنش عجیب او واکنش نشان دهد ناندی با عجله وارد شد که متوجه آیورواتی روی زمین و اشکهای فراوانی که از صورتش جاری بود شد.
ناندی مبهوت پرسید:
-چه اتفاقی افتاده بانوی من؟!
آیورواتی فقط به گردن شیوا اشاره کرد. ناندی سرش را بالا گرفت و به گردن به رنگ صورتی کم رنگ و آبی او خیره شد. ناگهان ناندی نیز با گریهای که شبیه صدای یک حیوان که مدت طولانی در قفس بود و تازه از اسارت خارج شده روی زانوهایش خم شد و افتاد.
-خدای من! آمدید؟ نیلکانت [۱۸] آمده است!
کاپیتان خم شد و سرش را پایین گرفت تا به نشانه احترام به پاهای نیلکانت دست بزند.
با این حال، هدف مورد ستایش او، گیج و آشفته عقب رفت.
شیوا با شور و هیجان پرسید:
-توی این جهنم چه اتفاقی افتاده؟!
دستی به گردن یخ زدهاش زد و بهسمت صفحه مسی صیقلی برگشت که با حیرت مات و مبهوت به انعکاس نیل کانت و گلوی آبی رنگ خود خیره شد.
چیترا آنگاد نیز سر رسید و با دیدن این صحنه قاب در را برای این که سقوط نکند نگه داشت و او نیز مثل یک بچه گریه کرد.
-ما نجات پیدا کردیم! او آمده است!
***
"فصل دوم"
«سرزمین زندگی ناب »
چاردار دواج، [۱۹] فرماندار کشمیر، میخواست که به همه جهان پخش کند که نیل کانت در پایتخت او ظاهر شده است و نه در شهرهای مرزی دیگرمانند تاکشاشیلا، [۲۰] کاراچاپا [۲۱] یا لوتال [۲۲] سرینگر. یک پیک پرنده نیز تقریباً بلافاصله از دواگیری، [۲۳] پایتخت ملوحانیها محل زندگی خدایان سفارشات را به امپراطور مخابره کرد. اخبار ورود نیلکانت باید مخفی نگه داشته میشد تا زمانی که شاهنشاه شیوا را ببیند.
به چاردار دواج دستور داده شد كه شیوا را به همراه یک اسکورت به دواگیری بفرستد. مهمتر از همه این بود که به خود شیوا نباید دربارهی این افسانه گفته میشد.
چاردار دواج تنها این امتیاز را داشت که به شیوا در مورد سفر اطلاع دهد. شیوا اما، در حال مناسبی نبود و از فداکاریهای ناگهانی افراد و ملوحان در اطرافش، کاملاً گیج شده بود. او به اقامتگاه فرمانداری منتقل شده بود و در خانه لوکسی زندگی میکرد که فقط مهمترین شهروندان سریناگر به آن جا دسترسی داشتند.
دهواج که نزد او رسید گفت:
-سرورم، ما شما را تا دواگیری، پایتخت خود، همراهی خواهیم کرد. تا آن جا چند هفته راه است.
سپس تلاش کرد تا بدن بزرگ و عضلانی خود را به نشانه احترام خم کند که تا به حال این کار را برای کسی انجام نداده بود.
شیوا با عصبانیت گفت:
-من هیچ جا نمیرم تا کسی بهم نگفته که این جا چه خبره؟! این افسانهی لعنتی نیلکانت چیه؟!
-سرورم، لطفاً به ما ایمان داشته باشید. به زودی حقیقت را خواهید فهمید. خود امپراطور به شما خواهند گفت وقتی که به دواگیری رسیدید.
۱۷: Brahmaye namah
۱۸: Neelkanth
۱۹: Chenardhwaj
۲۰: Takshashila
۲۱: Karachapa
۲۲: Lothal
۲۳: Devagiri
ترجمه حرفهای جاودانههای مِلوحا | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: