خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: قلب سفید شیاطین
نام نویسنده: •| α ƴ đ α ώ |•
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی
نام ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه: من یک انسان بودم و زندگی‌ای معمولی داشتم؛ اما سرنوشت من فقط برای من نبود. سرنوشت از من یک موجود آسمانی ساخت. یک ناجی برای مردمی که زندگیشان سال‌ها پیش به دست نیروهای تاریکی افتاده بود.
من اینجام، برای نجات مردم سرزمین پدری‌ام... من یک فرشته‌ام، جزئی از مهتابم!
اشعه‌ای از خورشید؛ طوفانی برای باد؛ زاده‌ای از خاک و طغیان اقیانوس‌ها...
و در آخر من یک شیطانم؛ شیطانی با قلب سفید!


در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، • Zahra • و 25 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
داستان؟
زندگی ندارد!
افسانه؟
خرافات است!
زندگی؟
مرگ دارد!
مرگ؟
جان ندارد!
عشق؟
زندگی ای است خرافاتی که مانند مرگ جان ندارد!
و اما من کیستم؟
افسانه ی تکاپوی عشق و نفرت!


در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، • Zahra • و 26 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت1

تیشرت سفیدم رو پوشیدم و کت مشکیم رو برداشتم. با چنگ زدن گوشیم از اتاق بیرون دوییدم. همونطور که کتم رو میپوشیدم و از پله ها پایین رفتم. مامان داشت با یکی از خدمه صحبت میکرد. به احترامش ایستادم و گفتم:
-مامان من دارم میرم.
با ابروهایی بالا رفته به سمت من برگشت و بعد از برنداز کردن من گفت:
-دنیز بهت گفته بودم که امشب کنت لوییس و خانواده ایشون مهمان ما هستن؟
چشم ریز کردم و گفتم:
-بله گفته بودین.
مامان با چشم هایی درشت کرده گفت:
-پس کجا داری میری؟!!!!!
-اه مامان من نمیتونم بخاطر مهمانی های شما بیرون نرم! امروز روز مرخصی منه و میخوام ازش لـ*ـذت ببرم!
-اوکی شازده امیدوارم بعدا هم از وظایفت شونه خالی نکنی!
همونطور که ازش دور میشدم گفتم:
-اتفافا من به کارم بسیار اهمیت میدم اما این مهمانی ها..
چشم در حدقه چرخوندم و ادامه دادم:
-میدونید که! کمی کسل کننده ان. حداقل خوبیشون اینه که مجبور نیستم با دختر یکی از کنت ها ازدواج کنم.
چشم غره های مامان رو حس میکردم و زیر نگاه سرزنش گرش از عمارت بیرون زدم. دیوید از ماشینم پیاده شد و سوییچ ماشینم رو بهم داد و نیمچه احترامی داد.
تشکری زیر لـ*ـب گفتم و سوار شدم. سوییچ رو چرخوندم و با سرعت از باغ بیرون زدم. عرق روی پیشانیم رو پاک کردم و صدای اهنگ رو بالا بردم. امیدوار بودم بتونم سریع کارهام رو انجام بدم و زودتر از ساعت 8 به خونه برسم وگرنه با خشم پدرم روبه رو میشدم. تماسی با استیون گرفتم و اون سر چهارمین بوق جواب داد:
-بله دنیز؟
-کجایی؟
-همراه بچه ها تو کافه همیشگی نشستیم.
خوبه ای گفتم و قطع کردم.عادت به خداحافظی نداشتم. در صورتی این کلمه رو به کار میبرم که اون فرد رو هیچ وقت نبینم و برای همیشه، هرگز و هرگز جلوی چشم هام قرار نگیره. با سرعت به سمت کافه مورد نظر روندم و بعد از دقایقی به مقصد رسیدم. درب های BMW ام رو قفل کردم و با ژست همیشگیم وارد کافه شدم. دور میز بزرگی حدود 20،30 نفر از بچه ها نشسته بودن و دور و برشون پر از تزئينات تولد بود. حتما ملوری خیلی خر کیف میشد!
اولورا رو به من گفت:
-دنیز خوبی؟
منکر زیباییش نمیشدم اما نچسب بودن از بر و روش میبارید.
چیزی مثل "خوبم" گفتم و بعد از سلام و احوال پرسی کنار استیون و جان نشستم. میشه گفت تنها رفیق هام این دوتا هستن و بقیه.... نه!


در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، • Zahra • و 23 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
بعد از گذشت چند دقیقه ملوری وارد شد و استیون دوست دخترش رو سوپرایز کرد. حدود های ساعت 1 بامداد بود که دور دور کردن ها تموم شد. بوقی زدم تا دروازه ی عمارت باز بشن. وارد باغ که شدم سکوت شب و آرام و خلوتی عمارت نشانه از عصبانیت پدر بود. اون روی نظم کارهام به شدت حساس بود. جلوی عمارت ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم. سوئیچ رو به دیوید دادم و از پله ها بالارفتم. در به روم باز شد و گرمای زیادی به سمتم حجوم آورد. کمی نگران وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
-رسیدن بخیر!
به سمت پله های داخل عمارت چرخیدم و نگاهی به پدر که با ابهت ایستاده بود و اخمی روی پیشنانیش نشسته بود، انداختم:
-آم ممنونم پدر.
اخمش غلیظ تر شد و گفت:
-ساعت چنده دنیز؟!
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم_1:49 دقیقه ی بامداد.
قبل از توبیخ کردنم توسط پدر گفتم:
-میدونم که قانون رو زیر پا گذاشتم اما....
وسط حرفم پرید و گفت:
-برای آدمی در شأن و مقام تو این یک رفتار بچه گانست دنیز هیتس!
-اما پدر من بزرگ شدم.
از پله ها پایین اومد و در چند قدمی ام ایستاد:
-یک مرد زمانی بزرگ میشه و به یک آدم بالغ و عاقل تبدیل میشه که خوش گذرونی رو کنار بزاره و روی اهدافش تمرکز کنه.
با کلافگی گفتم:
-من اصلا دلیل اینهمه سخت گیری های شما رو نمیفهمم! یک پادشاه هم انقدر سخت گیری نمیکنه.
پدر چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم. خواست حرفی بزنه که جیغ بلند مادر در عمارت پیچید.
هر دو به طبقه ی بالا رفتیم و وارد اتاق مشترک پدر و مادرم شدیم.
پدر-الیزابت عزیزم؟!
مادر با بیحالی که کنار میز توالت اتاقش نشسته بود گفت:
-هامون! اونها اومدن.
قیافه ی پدر در آن واحد تغییر کرد.
ترس، نگرانی، اضطراب و اندکی خوشحالی در صورتش پدیدار شد. من هم مثل کشک خشک شده همونطور کنار در ایستاده بودم. ذهنم درگیر بود. نه تنها نمیدونستم دلایل سخت گیری های پدرم چی هستن، بلکه از حرف مادر هم چیزی سر در نمی آوردم! باصدای پدر از فکر بیرون اومدم:
-دنیز میتونی تنهامون بزاری؟
سری تکون دادم-بله حتما.
-صدات میکنم.
سری تکون دادم و و خواستم برم که منصرف شدم. رو به مادر گفتم:
-حالت خوبه مامان؟
لبخند شیرینی زد و گفت:
-اره عزیزم خوبم. تو میتونی بری!
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
-باشه. فعلا.
از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم رفتم. روی نرمی تـ*ـخت که فرود اومدم سعی کردم به طرحی فکر کنم که قراره فردا به همراه داراب بکشم. چشم هام رو بستم و همین که چشم هام گرم خواب شد صدای تق تق در بلند شد. چشم هام رو کمی ماساژ دادم و همونطور که می نشستم گفتم-بفرمایید.
قامت پدر و مادر که توی چهارچوب در قرار گرفت فهمیدم موضوع خیلی مهم هست که هر دوی اونها میخوان باهام در میون بزارن.


در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، SAEEDEH.T و 17 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
-چیزی شده؟
روی کاناپه داخل اتاق نشستن و کمی به هم نگاه کردن. با خنده گفتم:
-میخواین همو نگاه کنین؟
مادر چشم غره ای بهم رفت و زیر لـ*ـب گفت-بیحیا.
ریز خندیدم که پدر سرفه ای کرد-خب...
با کنجکاوی نگاهش کردم. ادامه داد:
-باید راجب چیز مهمی باهات صحبت کنیم.
«بگید» ای زیر لـ*ـب گفتم.
-تو به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، SAEEDEH.T و 16 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت4
مادر سرم رو روی پاهاش گذاشت و مانند کودکی هام برام لالایی ای خوند:

-Twinkle, twinkle, little star,
چشمک بزن ,چشمک بزن ستاره کوچولو

How I wonder what you are.
متعجبم که تو چی هستی!

Up above the world so high,
در بلندترین نقطه جهان

Like a diamond in the...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، SAEEDEH.T و 14 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت5
من- خب من رفتم باید بگم کی ام؟
تایسا-من نمیدونم.باید ببینیم که در کدوم یکی از سرزمین ها می رید این بستگی به تقدیر داره. راستی من رو همیشه نمیتونید ببینید.هر وقت تو دردسر بدی افتادی.
من-خب الان هم نمیبینمت که.
یهو یه مرد خوش پوش جلوم ظاهر شد.یه مرد قدبلند و چارشونه.لباساش شبیه لباسای شوهر سیندرلا بود ولی با رنگ های سرخ و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، SAEEDEH.T و 12 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت6
چشم های سبز آبی زمردی رنگی که جایگزین چشم های مشکی و تیله ای ام شده بود و مردمکی که یک رز سفید داشت به همراه تار های کمی مواج طلایی رنگ موهایم، تلنگری بر یاد آوری قدرت های خدا برایم بود. اما هضم این حجم از افسانه برای یک شب، دشوار تر ازچیزی بود که فکرش رو میکردم. سخت از زمین جدا شدم و خاک بدنم رو تکان دادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ~HadeS~ و 10 نفر دیگر

•| α ƴ đ α ώ |•

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/10/20
ارسال ها
10
امتیاز واکنش
227
امتیاز
98
سن
19
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت7
کمی مِن مِن کرد و آخر با دلربایی گفت:-اگه دوست داری قدم بزنیم.
نگاهی به اطراف کردم و با لبخند گفتم:-حتما.
با متانت به سمت مخالف من اشاره کرد و به راه افتاد. من هم پشت سرش. خب هزار و یک سوال در ذهنم داشتم که جوابی برای آنها نداشتم و اولین پرسشی که در ان لحظه مقابل چشم هایم بود این بود که این موهای بسیار بلند از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قلب سفید شیاطین | •| α ƴ đ α ώ |• کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ~HadeS~ و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا