خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
656
امتیاز واکنش
13,207
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 22 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

سلام گلای من
تو این تاپیک کتاب های خفن دفاع مقدس که شاید خونده باشید شاید هم نخونده باشید رو معرفی میکنم
و شاید هم از تجربه شخصی خودم طی خوندن اون کتاب ها بگم ^_^ هر عزیزی که کتاب قشنگی مد نظرش بود
حتما معرفی کنه خوشحال میشیم :)


نام کتاب: دا (خاطرات سیده زهرا حسینی)

معرفی کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی

انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به مثابه گنجینه‌ای تمام‌نشدنی و ظرفیتی گسترده برای فرهنگ و ادب کشور تلقی می‌شوند که همچنان‌که مقام معظم رهبری نیز بارها تاکید کرده‌اند باید از آنها برای نشر و گسترش فرهنگ و ارزش‌های دینی و انقلاب اسلامی در جامعه و جهان، حداکثر استفاده را کرد.

کتاب «دا» را می‌توان بهترین نمونه در این راستا به شمار آورد که در واقع امروزه به مثابه یک نقطه عطف در تاریخ نشر کشور شناخته شده و کارکرد دارد. این کتاب، خاطرات سیده‌زهرا حسینی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در دو شهر بصره و خرمشهر است و سال‌های محاصرهٔ خرمشهر توسط نیروهای عراقی محور مرکزی کتاب را تشکیل می‌دهد.

حسینی در آن زمان دختر هفده ساله‌ای بوده و گوشه‌ای از تاریخ جنگ را بازگو می‌کند که غالباً به اشغال و فتح خرمشهر مربوط می‌شود. حسینی در این کتاب، خاطرات خود از روزهای آغاز مقاومت و روزهای پس از آن را با جزئی‌ترین موارد روایت می‌کند تا آنجا که این گونه جزیی‌نگری و بیان لحظه به لحظه وقایع باعث شده تا بسیاری آن را رمان بنامند؛ حال آنکه این کتاب سراسر مبتنی بر رویدادهای واقعی و خاطرات حقیقی سیده زهرا از آن روزهاست. راوی در آن روزها تنها 17 سال داشته و اهمیت این کتاب شاید در این باشد که وقایع جنگ ما برای اولین بار از زاویه دید یک دختر نوجوان روایت شده است؛ خاطراتی که راوی حدود 20 سال آن‌ها را درون سـ*ـینه خود همچون یک راز حفظ کرد و حرفی از آن نزد. در این کتاب ناگفته‌هایی از جنگ بیان شده که تاکنون کسی از آن‌ها حرف نزده است.


پ ن: خودم وقتی این کتاب رو خوندم 9 سالم بود و حسابی حال کردم باهاش :) از پرفروش های کتب دفاع مقدس و بسیار هیجان انگیز و زیبا


معرفی کتاب های مربوط به دفاع مقدس

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
656
امتیاز واکنش
13,207
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 22 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: من زنده ام (خاطرات معصومه آباد)

این کتاب در سیزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده در بخش خاطرات دیگرنوشت انتخاب شد. عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دست‌خط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی‌خبری مفقودالاثری برای خانواده‌اش یا هر کسی که می‌توانست فارسی بخواند نوشته بود: من زنده‌ام. معصومه آباد.

سی و چند روز بیشتر از حمله‌ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات‌الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی‌ها اول که ماشین‌شان را محاصره می‌کنند، از خوشحالی پایکوبی می‌کنند و پشت بی‌سیم به فرماندهان‌شان اعلام می‌کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می‌گویند از نظر ما شما ژنرال‌های ایرانی هستید!

معصومه آباد در خانواده‌ای مذهبی و پر جمعیت در آبادان متولد می‌شود. احمد، علی، رحمان، محمد، کریم، رحیم، سلمان، حمید و فاطمه خواهر و برادران او هستند. پدر که علاقه‌ی خاصی به معصومه دارد او را دختر تو جیبی بابا خطاب می‌کند.

آباد از کودکی خود و دوره‌ای شروع به نوشتن می‌کند که اولین تصاویر و خاطرات را در ذهن دارد. دو فصل ابتدایی کودکی و نوجوانی شاید حجم کتاب را افزوده باشد، اما این قدر هست که مخاطب با شخصیت نویسنده خوب آشنا می‌شود. هرچه باشد او یک نیروی مردمی داوطلب بوده است و برای او خانه و کودکی‌اش اهمیت مضاعفی دارد.

رهبر معظم انقلاب نیز به کتاب «من زنده هستم» خاطرات خانم آباد اشاره کردند و فرمودند: «بنده این کتاب را در 2 روز خوانده‌ام» به هر حال «من زنده‌ام» حتماً یکی از کتاب‌ها مهم تاریخ دفاع مقدس ماست چراکه بخشی را روایت می‌کند که شاید حتی تصورش هم ممکن نباشد، چه رسد به تحمل چهار ساله‌اش، همچنین مقام معظم رهبری در تقریظشان بر آن نوشتند: «کتاب را با احساس دوگانه‌ اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ی اشک، خواندم... این نیز از نوشته‌هائی است که ترجمه‌اش لازم است...»

خانم آباد در ابتدای کتاب نوشته است: «سال‌ها بود سنگینی کلمات را بر شانه می‌کشیدم و هر روز خسته‌تر و خمیده‌تر می‌شدم. یک روز که قدم زنان با این کوله بار سنگین از پیاده رو خیابان وصال می‌گذشتم، به آقای مرتضی سرهنگی -گنجینه‌ی معرفتی شهدا، جانبازان و آزادگان - برخوردم. از حال من پرسید. گفتم هرچه می‌روم و هرچه می‌گذرد این بار سبک نمی‌شود. گفت باری که روی شانه‌های توست فقط از آن تو نیست. باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی. آن وقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه‌ی زنان کشورمان خواهد درخشید.»

آباد در صفحه پایانی کتاب من زنده‌ام می‌نویسد: همان قدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم، در شهر خودم، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله‌های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود. یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شده بودند. همه جا لبخند شده بود و همه فارسی حرف می‌زدند. کسی با قنداق تفنگ به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم، هیچ ضربه‌ای سرم به را جابه جا نمی‌کرد. همه حرکاتم در اختیار خودم بود. از اینکه توانسته بودم با رنج 4 ساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم و با صدای بلند فریاد زدم: سلام ایران سرافراز من!

پ ن: خودم 13 سالم بود که خوندمش... و بدجور حال کردم با شجاعت اینا...خیلی قشنگه :)


معرفی کتاب های مربوط به دفاع مقدس

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
656
امتیاز واکنش
13,207
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 22 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: نور الدین پسر ایران

آنچه در این کتاب است روایت زندگی رزمنده ای ست که مجروحیت های کم نظیرش در اوایل جنگ، او را به درجه جانبازی هفتاد درصد رساند اما نورالدین هجده ساله با همان بدن سراپا زخم که حتی قیافه اش را به هم ریخت، لحظه ای در بازگشت به میدان جنگ تردید نکرد. علاوه بر شرح حوادثی که او از معدود بازماندگان آن است، حضور او با آن شرایط جسمی نماد غیرت و ارده رزمندگانی ست که با تمام هستی خویش در معرکه جنگ حاضر شدند و لحظه ای در عمل به امر امام شان کوتاهی نکردند.

کتاب «نورالدین پسر ایران» روایت نورالدین عافی از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز است که در شانزده سالگی به جبهه می‌رود. وی در گردان‌های خط‌‌شکن لشکر ۳۱ عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته بوده و عملیات‌های مختلفی را تجربه کرده و بارها مجروح شده است.

نورالدین هفتادو هفت ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر کوچک‌ترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیات‌های متعددی حضور داشت .

بیست و چهار ترکش به بدن نورالدین اصابت می‌کند و او در بیمارستان‌های کرمانشاه و مشهد بارها تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد؛ ولی چون از قسمت شکم و صورت و چشم و بینی آسیب‌های جدی دیده، حتی با این عمل‌ها، به طور کامل بهبود نمی‌یابد. به تبریز می‌رود و بعد از شش ماه به جبهه برمی‌گردد.

سپهری نویسنده این کتاب به مراه راوی این خاطرات آقای عافی، با مقام معظم رهبری نیز دیداری داشته اند. ایشان درباره این دیدار می گوید: مقام معظم رهبری به کتاب‌های خاطرات رزمندگان علاقمندند. در دیداری که من و همسرم به همراه آقای عافی و همسرشان برای نخستین بار با آقا داشتیم، ایشان با لطف و مهر فراوان به ما فرمودند که مطلبی را درباره این کتاب نوشته‌اند. چند روز بعد از طرف دفتر نشر آثار رهبری برنامه‌ای برگزار شد و از یادداشت آقا در حضور ما رونمایی کردند.

متن تفریظ مقام معظم رهبری:

«بسم الله الرحمن الرحیم

این نیز یکی از زیباترین نقاشی‌های صفحه‌ پُرکار و اعجاز گونه‌ هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هایی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگی‌های برجسته‌ این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ همسری است که تلخی‌ها و دشواری‌های زندگی با رزمنده‌‌ای یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.

ساعات خوش و با صفایی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم.


معرفی کتاب های مربوط به دفاع مقدس

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
656
امتیاز واکنش
13,207
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 22 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: آن بیست و سه نفر
در اولین ساعات صبح روز جمعه دهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱، رزمندگان ایرانی پس از دو سه عملیات پیروزمندانه و غرورآفرین، عملیات دیگری را با نام «بیت‌المقدس» آغاز ‌کردند. عملیاتی که پس از بیست‌و‌سه روزِ پر از حادثه و التهاب، بالاخره به ثمر نشست و با خبر خوش «خرمشهر آزاد شد» کام مردم را شیرین ‌کرد.

اما همه‌ی ماجرای «حماسه‌ی خرمشهر»، آن چیزی نیست که تا به حال شنیده‌ایم. در بطن و متن این ماجرا، وقایع و رخدادهای زیادی مغفول مانده که کمتر به آن‌ها پرداخته شده است. درست در همان روز جمعه‌ی شروع عملیات، یک گردان از لشکر ۴۱ثارالله به فرماندهی «قاسم سلیمانی» در محاصره‌ی دشمن گرفتار شدند و نه راه پیش‌روی داشتند و نه عقب‌نشینی. ارتش عراق هم از فرصت استفاده کرد و حملات خود را بر روی این محور افزایش داد. در نتیجه تعدادی از نیروهای ایرانی توسط ارتش عراق به اسارت در آمدند.

از نیروهایی که اسیر شدند، ۲۳ نفر کسانی بودند که سن و سال کمتری داشتند و به اصطلاح ما، هنوز پشت لبشان سبز نشده بود؛ نوجوان‌هایی که پانزده تا هفده سال بیشتر نداشتند. بی‌شک ماجرای اسارت این ۲۳ نفر آن‌قدر مهم و شنیدنی هست که «مرتضی سرهنگی» آن را جزو ده واقعه‌ی مهم دوران دفاع مقدس قلمداد ‌کرده است.

حالا بعد از گذشت بیش از سی سال از آن ماجرا، خاطرات آن روزها منتشر شده است. کتاب «آن بیست و سه نفر» نوشته‌ی احمد یوسف‌زاده روایت هشت ماه از اسارت نه‌ساله‌ی یکی از همین ۲۳ نفر است که رهبر انقلاب هم در نخستین روزهای سال ۹۴، آن را خوانده و بر آن تقریظی هم نوشته‌اند.

کتاب آن بیست و سه نفر اما به‌جز روایت ماجرای اسارت نوجوانان کرمانی، پرده از فراتر بودن جنگ به آنچه در جبهه‌ها اتفاق می‌افتد نیز برمی‌دارد. یوسف‌زاده وقتی از مهر مادرش می‌نویسد که دل کندن از کوچکترین فرزند برایش دشوار است، وقتی از مادر «اکبر دانشی» می‌نویسد که به واسطه‌ی برادرش به او پیغام داده که بعد از مرگ پدر، تو تنها نان‌آور خانه‌ای و دلخوشی خانواده‌ی شش نفره به توست و ما را به که می‌سپاری، و ده‌ها اتفاق دیگر از این دست، آن‌ها را به‌خوبی به تصویر ‌کشیده و مخاطب، خیلی خوب می‌فهمد که جنگ صرفا «خط مقدم» نیست و تا عمق شهرها و روستاها نیز امتداد پیدا می‌کند.


داستان آن بیست و سه نفر با روایت حال و هوای مردم عراق که برای اسرای ایرانی در حرم حضرت موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام آرزوی سلامتی دارند و مردم تهران که در مهدیه و بعد از دعای کمیل برای آزادی اسرا دعا می‌کنند، دلها و عواطف انسان‌ها و خانواده‌ها را نیز در کنار ماجرای جبهه‌ها به تصویر کشیده است. در بخشی از کتاب میخوانیم:

«شب جمعه بود. صالح تا نیمه‌شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه‌های رادیوی ایران گوش داد. حیاط زندان خلوت شده بود. به‌جز نگهبان ورودی همه خواب بودند. از زندان کناری هم هیچ صدایی نمی‌آمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم که صالح از زیر پتو بیرون بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است. سرانجام صالح گوشه‌ی پتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان‌های عراقی خوابند، از ما خواست بی‌سروصدا فقط کمی به او نزدیک بشویم. شدیم. صالح، صدای رادیو را اندکی بیشتر کرد. می‌خواست ما هم بشنویم آنچه خودش داشت می‌شنید. صدای حزینی از رادیو شنیده می‌شد. پخش مستقیم دعای کمیل بود از مهدیه‌ی تهران. دعاخوان که رسیده بود به آخرین فراز دعای کمیل، شروع کرد به دعا کردن تا رسید به اینجا که «خدایا به‌حق زندانی بغداد، امام موسی کاظم، الساعه وسیله‌ی استخلاص همه‌ی زندانیان اسلام را، مخصوصا آن عزیزانی که در زندان‌های بغدادند فراهم بفرما!» مردم در مهدیه‌ی تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشک در چشمان ما حلقه زد...»

یکی از اتفاقات منحصربه‌فرد در ماجرای «آن بیست و سه نفر» ماجرای دیدار با صدام و سوءاستفاده‌ی تبلیغاتی از آن‌هاست. صدام با دیدن فیلم نوجوانان ایرانی اسیرشده، تصمیم می‌گیرد تا شکستی را که در صحنه‌ی نبرد در حال شکل‌گیری برای ارتش اوست، با یک ضربه‌ی تبلیغاتی به جبهه‌ی مقابل جبران کند و اینگونه وانمود کند که جمهوری اسلامی کودکان را به زور به میدان جنگ می‌آورد. به همین منظور دیداری را با آنان تدارک می‌بیند:

«با تندی از ما خواستند بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه می‌ایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس‌ها به‌سمت صداها هجوم بردند. از فاصله‌ی دور دیدیم مردی با لباس نظامی، دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به‌سمت ما می‌آید... مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملا می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به‌سمت صندلی شاهانه می‌رفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق. دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم. مردی که شهرهایمان را موشک‌باران و به خاکمان بی احترامی کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله‌ی چندمتری‌مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.»

اما بی‌شک یکی از نقاط قوت این کتاب، قلم روان و ساده و در عین حال جذاب و توصیف‌گر نویسنده است. یوسف‌زاده به‌خوبی و باحوصله حالات انسانی و فضای وقوع رویدادها را ترسیم کرده و مخاطب را با خود به زندان‌های مخوف عراق ‌برده است. علاوه بر این ارجاع‌های به گذشته (فلاش‌بک) که نویسنده از دوران اسارت به دوران زندگی در روستای خود زده، به ترسیم فضای بهتر حالات روحی اسرا برای خواننده‌ی کتاب کمک کرده است.

کتاب «آن بیست و سه نفر» در چهار فصل اصلی تنظیم شده است و در هر یک، رویدادهای یکی از فصل‌های سال ۶۱ شمسی در دوران اسارت تشریح شده اند. تنظیم مناسب کتاب، علاوه بر قلم شیوای نویسنده، به مطالعه‌ی آسان و روان کتاب کمک می‌کند.

پ.ن: خودم این کتاب رو خیلی دوست داشتم در واقع پر از هیجان و نکات جالب بود :)
حتما نسخه چاپی یا الکترونیکی این کتاب رو تهیه کنین.


معرفی کتاب های مربوط به دفاع مقدس

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
656
امتیاز واکنش
13,207
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 22 ساعت 6 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام کتاب: دیدم که جانم می رود

دوران دفاع مقدس گنجینه‌ تمامی ناپذیری است که هرچه بیشتر به اعماق آن می‌رویم با ابعاد تازه‌تر و جذاب‌تری از آن روبرو می‌شویم. یکی از این ابعاد جذاب و کمتر دیده شده، رفاقت بین رزمندگان بوده است. رفاقتی که گاه آدم‌ها را از برادر خونی بهم نزدیک‌تر می‌کرده است و آن‌قدر ریشه‌دار و عمیق می‌شده که تبدیل به اخوت و برادری واقعی می‌شده است.

ماجرای بین حمید داوود آبادی و شهید مصطفی کاظم زاده نیز از همین برادری‌هاست. دو نوجوان کم سن و سال که در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی با هم آشنا می‌شوند و بعد از آن هم با هم راهی جبهه شده‌اند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعی‌اش شده بود، جدا می‌کند.

شرح رفاقت حمید و مصطفی آن‌قدر شیرین است که وقتی به لحظه‌ی جدایی آن دو می‌رسد، حمید می‌گوید: «دیدم که جانم می‌رود.»


حالا بعد از سال‌ها حمید داوود آبادی دست به قلم شده و شرح این رفاقت را مکتوب کرده است و در کتابی ۳۰۴ صفحه‌ای از اولین روز آشنایی با مصطفی تا روز شهادت و بعد از آن خاک سپاری او گفته است و البته نام آن را هم به یاد سخت‌ترین لحظه‌ این رفاقت گذاشته است: «دیدم که جانم می‌رود»

داوود آبادی که در طول سالیان بعد از جنگ تحمیلی همواره جز رزمندگان فعال در عرصه ثبت و ضبط خاطرات دوران دفاع مقدس بوده است، در این کتاب با پرداختن به ماجرای رفاقتش با شهید مصطفی کاظم زاده هم به شرح برخی از خاطرات مشترکش با این شهید بزرگوار پرداخته است و هم بخشی از خاطرات خود را در خلال روزهای حضورش در خط مقدم جبهه نوشته است.
زبان کتاب در اغلب موارد زبان گفتار و روانی است که به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند و در کنار آن نیز نویسنده با ذکر برخی از خاطرات طنزی که خود در جبهه آن‌ها را تجربه کرده، سعی کرده هم مخاطب را بیشتر جذب کند و هم تصویری واقعی از حضور رزمندگان در صحنه‌های نبرد ارائه کند.

دیدم که جانم می‌رود را موسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی منتشر کرده است و تاکنون هفت بار تجدید چاپ شده است.

بخشی از کتاب دیدم که جانم می‌رود:

داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آن‌قدر کوتاه بود که حتی نمی‌شد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالی گفت:
- امروز من می‌رم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح در آوردی؟ مگه تو نبودی که همه‌اش می‌گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می‌گم عکس بگیریم، حضرت عالی ناز می‌کنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچه‌ها ضایع کردی؟ هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یک‌دفعه پرید صورتم رو بـ*ـو*سید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر می‌خوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کِی می‌خوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهید می‌شم!
فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌دیگر ناز می‌کردیم. ولی شوخی نمی‌کرد، چون چهره‌اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:
- حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی که میگم خوب گوش کن.
کم کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت:
- آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود، برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت می‌رسد. کم کم لحن حرف‌هایش عوض شد و شروع کرد به نصحیت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرف‌هایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سوالم که:
- مصطفی، تو شهادت رو چگونه می‌بینی؟
در حالی که دست‌هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آن‌ها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.

پ.ن: این کتاب فوق العاده قشنگ بود! خودم که خیلی بی احساسم باهاش گریه کردم. بعد اینکه بعد از خوندن این کتاب با شهید کاظم زاده خیلی درد و دل می کردم و میگفتم دعا کنین منم یه رفیق خوب مثل اونی که شما داشتین نصیبم بشه!
آخه تا اون موقع بدجوری تو مدرسه تنها بودم با اینکه 14 سالم بود دوست خوبی نداشتم که روحم رو درک کنه.
جالب بود که بعد از اون سه تا دوست از ناکجا آباد و به طور پراکنده پیدا شدن که هنوزم که هنوزه هوامو دارن و به شدت دوستشون دارم!


معرفی کتاب های مربوط به دفاع مقدس

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا