خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تمام راه راه دوید
نویسنده: nargesabd
ناظر: YeGaNeH
ژانر: تاریخی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:

سرآمد زندگی‌ها توسط حوادث طبیعی و غیر طبیعی روزگار؛ مانند یک تصادف مرگبار که دختر بچه‌ای را وارد دنیایی جدید می‌کند. سوفیا که بعد از مرگ والدینش برای ادامه‌ی زندگی به نزد پدربزرگ ناآشنای خود می‌رود. نُه سال دوم زندگیش را هم پُر التهاب می گذراند و بعد از آن درست زمانی که برای شغل آینده اش نقشه ای می کشید تا التهابش را درمان کند، یک جنگِ غیرطبیعی او را از آن دنیای جدید به دنیاهای متعدد می کشاند و هر صحنه از آن دنیاها، خاطرات ذهن به دور از آمال‌هایش می شوند...



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MARIA₊✧، M O B I N A و 27 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گاهی زرد بودی و گاهی سرخ، اما برای من همیشه یکرنگ بودی، رنگی به پهنای آسمان و دریا و به معنای دوستی باد و قاصدک!


در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MARIA₊✧، M O B I N A و 27 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/ پارت اول/

با تمام فرتاش خواهان شنیدن صدای اِلنا بودم. با مشت های تُردش همانند همیشه به شیشه ی پنجره کوبید.​


  1. -زود باش بیا بیرون الان همه میرسن؛ باید عجله کنیم!

  2. دست از ساییدن کف خانه برداشتم. همان دستان نمور را به دامن مالیدم و با ریزش تند شادی از رخسارم بیرون زدم.​

  3. - پدربزرگ؛ من با النا به زالیپی میرم!

  4. شکفته و با حال میخوش شده ی شیرینم به او نزدیک شدم. دست هایمان را برابر پهنه ی نفسگاه به هم گِره دادیم و جز فشارشان و کِرکِرخنده، دارنده ی هیچ پیشه ای نشدیم. آنگاه خیزابه واپسین خنده ی بلندمان را با تاختن به میدان زالیپی خزاندیم. وقتی بدان جا رسیدیم، آسمان زالیپی برخاکش بارش گُل فرو می ریخت و در آن بین خزیدن خنده ی ما از کف میدان زالیپی با دستان اهالی به هوا اَفکنده شد. یک بزم بزرگ از شاه رگهایمان نشت کرد و آوازش را گل ها و خنده ها می سرودند، حتی آن شیرینی های پخته شده در دست خانم باوتر. ما این چنین به پیشواز جوانان خود می‌رفتیم. در غوغای جرگه ی بزم، مهمانان میان دو دست میزبانان به دل می خُسبیدند. اما هنوز در آن سو بر روی پلکان کلیسا مردی با زانوانی تا شده که دستان پینه بسته اش به دورشان قلاب بودند، فشرده شدن دلش را انتظار می کشید. من و النایم آشفته وار در آن انبوه اهالی زالیپی اِستفسارمی‌کردیم تا گمگشتگان دیروز را بیابیم. باری لبانم سرشار از لبخند شد و آن را به چشمان هم پیشکش کرد. اینک چشم داشتن به فرجام رسیده است. در پیش چشمانم آلدن تمام قد ایستاد. گام برداشت تا این فراق نخواسته را با پرچین دستانش به دورم فنا کند. به باور چشمانم چند قدم دیگر تا فنایی فراق باقی است که این صدا نگاهش را از من رو بود.​

  5. - آلدن پسرم !

  6. او پرچین دستان را به دور پدر چید و من در بِهمرسی دلشدگان، آرزو به دل ماندم. در آن بین دیده اش بر رویم سُرخورد. لبان را مکیدم؛ این کار حیای مرا به جان روانم انداخت. آنگاه شتابان خود را از پیشوازان بیرون کشاندم و با بسامد تاختن به خانه رسیدم. با نفس های آتشین به اتاق ورود کردم و با لم دادن به در، آن را بستم تا نفس های گُر دارم سرد شوند. اَندر زمان سردی نفس ها دستان را گشودم و خیره به سقف چرخیدم و بر روی جایگاه خواب از پای درآمدم. درآن وهله خود را آزاد و رها می دیدم. غلت زدم و بر شکم متوقف گشتم. نیم ساعت پیش را به ذهن دادم. سُرورم چون خنده ای مُهلک هوای اتاق را نشانه رفت. روانداز را به کام بردم تا خنده را بینوا سازم؛ نه در تنهایی به کامم مزه نمی داد.​


در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 25 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/ پارت دوم/

پاشدم و دوان از ور پدربزرگ گذشتم. شوری حالم، جوانی اش را در خاطرش مجسم ساخت و خرسند به این میراث گران مایه لبخند می زد. به اتاق النا رسیدم و در دوم را گشودم. همان دری که بیرون از خانه قرار داشت؛ همانی که اگر از درون بگشایی زالیپی درست رویارویت نمایان می‌شود. با صدا آن را گشودم.
- النا اینجایی؟ من آلدن رو دیدم!
با بازوانش از زمین کندمش.
- اون برگشته؛ سالم برگشته !
تب و تاب حالم فرجه ی دیدن حال النا را به من نمی داد. طوطی وار کلمات را در چشمانش با بازوانی که در دستانم گیر بودند، می خواندم که یکباره مزه ی خوش حرف از بین رفت. پریشانیش بیدارم کرد. پس کلمات را در جهت پریشانیش به کار بردم.
- چشات؛ چشات چرا خیسه؟ ببینم تو هم جانک رو دیدی؛ مگه نه!
وجودم آکنده از تپش دل شد. گویا از کلماتی که قرار است به دست النا از دهان بریزاند، ترسیده ام. تحمل و قوتش از پرسش تکراریم فرسود. سکوتش را شکست و به کلماتم یورش برد. فریاد زد و من خود را در آن وهله بسان یک وامدار غافل دیدم.
- نه اون رو ندیدم. اون، اون برنگشته!
در جایم میخکوب شدم.
- ح حتماً توی میدون ندیدیش؟ شایدم زودتر رفته خونه، هان! آره عزیزم همینه؛ الان باهم می ریم دیدنش!
رو به پنجره کرد و کلمه ی نه را با ناله‌های ناامیدی به نمایش گذشت و حرف آخر را زد.
- گفتن که؛ که دیگه برنمی گرده !
او را به سمتم برگرداندم. به راستی که اندوه بزرگی دامن النایم را گرفته است. کلامی نداشتم؛ حتی دریغ از فکری که می‌توانست شاید برای ثانیه ای ما را از این اندوه دورنگه دارد. شادیم پر کشید. آخر چگونه نگذارم پر گیرد. اندوه او اندوه من بود. او خود من است یک سوفیای دیگر. همان روز یعنی سومین روز از وجودم در زالیپی او مال من شد. دیدار اولمان به چموشی بست. بعد از آنکه تمامی محل زندگی اِریک را وارسی کردم بر روی کاه های آغل به خواب رفتم. پر کاهی که در بینی ام یکه تازی می کرد، چُرت دلچسبم را به یغما برد. فریادم او را فرار داد. آنچنان خشم آلود دویدم که با چنگال های وحشی ام او را به زمین کوباندم و از کار ناشایستش خجل نمودم. اگر کمی دیرتر لبان را می جنبانید نفسش که جایگاهش را برای زمان کوتاهی نشیمنگاه من کرده بود، می برید و جنازه‌اش مرا یک جانی جفا کار می‌کرد و اَمان از دادگاهی که دادخواهانش اهالی زالیپی باشند!
-من با اِریک کار دارم!
از رویش برخاستم و با نگاهی قلدرانه به دخترک زمین خورده گفتم:
-اِریک به شهر رفته و نمی‌دونم کی برمی‌گرده!
نیمه ی عصر از اِریک دریافتم او دختر مایا دوست و همبازی پدرم می باشد که از سوی مادرش ما را برای یک سور فراخوانده است. من آن شب بر روی میز شام با بخششم او را دوست صمیمی خود خواندم تا گذشته ی پدرم و مادرش را با مقداری ناهمگنی تکرار کنیم. یادم می‌آید وقتی با اِریک به خانه بازگشتم پُر گویم گُل کرده بود.
-هی اِریک به نظرم اون کمی به خودم شبیه؛ البته ما از دید قیافه با هم فرق داریم؛ که باید بگم من چشم و موی قهوه ایرو خیلی دوست دارم! منظورم قد و هیکل اونه هر دو باریک و کشیده که البته باید اضافه کنم اون از من بلندتره؛ خُب! مهم این که ما هم سنیم و قرار از این به بعد با هم به مدرسه بریم؛ خیلی خوشحالم یه دوست صمیمی من تا حالا یه دوست صمیمی نداشتم!


در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 24 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/پارت سوم/

حتی مغز خودم هم از پُر گوییم درد می گرفت. اگر دم فرو نمی بستم. اِریک ناگزیر چرت ظهرگاهیش را در آغل به سر می کرد. کنون زبانم هیچ جوششی نداشت. تنها با چشمان نگران به النایی می نگریستم که بی جانک تجسم می شد. خورشید دیر زمانی سر را از لانه بیرون آورده بود و دریچه ی از نور را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 22 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/پارت چهارم/

پنداشتم بر پایش افتاده است. اما چشمانم ردی ندیدند. نبود که نبود. سرگردان به کلاس برگشتم.
-النا کلاهم؛ هدیه مادرم نیست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/پارت پنجم/

-سلام؛ من آلدنم!
با احترام دستش را فشردم. از ما گذر کرد. النا با چشمان برقلنبیده به صدا آمد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/پارت ششم/

الوار در دست النا از جایش کنده شد و سقوط مرگباری را اجرا کرد. فریادها به هوا خواست. زبانم نمی دانم شاید هم نفسم بند آمد. هر چه بود نشیمنگاه قلبم احساس سنگینی می کرد. پاهایم توان راه رفتن نداشتند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 21 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/پارت هفتم/

این قول مرا از مرز یک زالیپی اصیل گذراند و لباس های جدید پاسپورت ظاهرم شدند و به من هویت اهالی زالیپی را دادند. اما به قلب اشک ریزم اجازه ی شکل گیری باور رگ و ریشه ی زالیپی را نمی دادم. چرا که هنوز آشنایی به چشم نمی آمد. حتی اِریک، زمان زیادی را به جان خرید تا زبانم بر او...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 20 نفر دیگر

Nargesabd

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/9/20
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
653
امتیاز
203
زمان حضور
11 روز 1 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
/ پارت هشتم/

وقتی از وجودم با خبر شد تیرگی را کنار زد و دوباره سر پاهایش ایستاد. از این که یک یادگار جاندار از پسرش جای مانده مشعوف، حال پریشان را رها کرد و خواهان دیدار با من شد. یک ماه با پیرهن سیاه سوگواری در ورشو به چیزهای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تمام راه را دوید | nargesabd کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Saghár✿ و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا