خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

1382bita

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
113
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: پاتک
نام نویسندگان: 1382bita و mobi82
ژانر: پلیسی-جنایی، عاشقانه
ناظر: Narín✿
خلاصه:
زندگانی هرچند زیباست، اما سختی‌هایی همراه دارد.
دلم که می‌گیرد، کمی به قبل فکر می‌کنم. تلاشم برای ادامه‌ی زندگی! تلاشی که باعث شد در کودکی بار سنگینی بر دوشم بیافتد و راه نابودکننده‌ای را ادامه دهم. راهی که آخر آن، نابودی بود؛ نابودی محض!


در حال تایپ رمان پاتک | 1382bita و mobi82 کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، ASaLi_Nh8ay و 16 نفر دیگر

1382bita

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
113
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
پاتک...
یعنی دفاع در برابر حمله دشمن...
دشمنی که سعی در نابودی زندگی‌ت داره اما
وقتی دیوار دفاعی زندگیت رو برای نجات جون عزیزانت می‌سازی؛ تبدیل به زیباترین معنای واژه می‌شه!


در حال تایپ رمان پاتک | 1382bita و mobi82 کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، ASaLi_Nh8ay و 15 نفر دیگر

1382bita

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
113
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_اول
استرس به همه اعضا انتقال داده شده بود همه با اضطراب به یکدیگر نگاه میکردندو بر روی میز کوچکی کنار اسکله بود نشستند ومنتظر ماندند.
آرش انقدر عصبانی بود که با پاهایش روی زمین ضرب گرفت و ساعتش را مدام چک میکرد؛ دیگه صبرش لبریز شد؛ رو به رضا یکی از بادیگاردها با داد گفت:
-رضا پس این لعنتی کجاست؟! مگه ما مسخره‌ی این آدمیم که انقدر منتظرش باشیم؟! مگه تو نگفتی سر تایم میرسه؟ پس چرا نرسیده؟ الان پونزده دقیقه اس که معطل شدیم! کار و زندگی داریم! پاپوشی چیزی درست نکرده که؟ مطمئنی اصلا از این آدم؟
رضا با صدای داد آرش خان هول کرد و با من و منی گفت:
-قربان! بخدا انقدر پولاتون بهش ساخته که بعید میدونم بخواد بپیچونه؛ نه قربان پاپوشی درکار نیست بعدم شما کار اولتون نیست چرا انقدر استرس دارید؟
آرش کلافه دستی به موهای خوش رنگ‌و قهوه‌ای اش کشید وبا اخم گفت:
-نیازی نیست تو به من یاد آوری کنی که چندمین باره که دارم از اینجور کارها می‌کنم تو کارهای منم دخالت نکن؛ این ماموریت به عهده تو بود؛ وای به حالت فقط وای به حالت که گیر بیوفتیم یا گاف بدیم خودم از حلق آویزونت میکنم!
بادیگارد ها از صدای پر تحکم آرش گرخیدند و دست و پای خودشون رو گم کرده بودند؛ هی با خودشون میگفتند:
-نکنه اشتباهی رخ داده باشه؟ نکنه لو بریم؟
در همون لحظه صدای موتور قایقی به گوششون رسید که آرش با آن قد و قامت کشیده و ‌تو پر بلند شد‌و سریع گفت:
-زود باشید! پنهان بشید باید مطمئن بشیم همون آدمه که بهش رشوه دادیم سریع بیاید!
آرش و بادیگارد هایش دوان دوان به پشت ساختمان نیمه ساخته پناه گرفتند.
همه سراسر استرس و دلهره بودند؛با اینکه آدمهای آماتوری نبودند؛ولی ایندفعه با آدمهای کله گنده ای در افتاده بودند.
قایق ران به اسکله رسیده بود همه ی محوطه ی اسکله رو نگاه کرد ولی گروهی که با آنها معامله کرده بود رو ندید با صدای بلند و زمختش داد زد:
-آرش خان! آهای آرش خان! کجایید؟
آرش که صدای قایق ران رو شنید خیالش راحت شد اما نمیتونست بی‌گدار به آب بزنه و خودش رو به خطر بندازه دستش رو به حالت سکوت کردن رو بینی اش قرار داد و به بادیگاردها اشاره کرد که حرفی نزنند.
قایق ران کلافه در آن هوای تابستانی و گرم عرق روی پیشانی‌اش رو پاک کرد و از قایق‌اش خارج شد و مدارک رو با خودش آورد و به سمت میز و صندلی که وسط اسکله برای نشستن بود رفت که ساختمان نیمه ساخته رو دید و حدس زد که شاید پنهان شده باشند.
دوباره با کلافگی داد زد:
-آرش خان تنها هستم میتونید بهم اعتماد کنید مدارک رو آوردم واستون!
آرش که مطمئن شده بود تنهاست و پاپوشی در کار نیست، بالاخره دست از پنهان شدن برداشت و به سوی قایق‌ران رفت.
قایق‌ران از آن همه ابهت و تحکم اون پسر تعجب کرده بود؛ انتظار داشت با یک پسر پخمه رو به رو بشه؛ اما دید که مردی باقد بلند و هیکلی با دو آدم هیکلی دیگری به سمتش راه افتادند.


در حال تایپ رمان پاتک | 1382bita و mobi82 کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، Karkiz و 10 نفر دیگر

1382bita

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
113
امتیاز
148
زمان حضور
2 روز 18 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_دوم
آرش خان همونطور که ایستاده بود وجهانگیری رو نگاه میکرد_همون قایق ران_وگفت:
-خب چرا منتظرین و برو بر منو نگاه میکنید، پولارو رو بیارید برام!
جهانگیری پوزخندی زد و گفت:
-هه، آرش خان ما یه قراری گذاشتیم، نصف پول قبل عملیات، نصف دیگه هم هنگام تحویل دادن.
آرش خان آروم جوری که فقط خودش و رضا بشنوه گفت:
-ای دقل باز!
وبعد بلند گفت:
-ما قبلش دوبرابر پولو بهت دادیم؛ دیگه چقدر میخوای؟ اصلا کی این قراره مسخره رو باهات بسته؟ هان؟
جهانگیری یه نگاه به پشت سر آرش خان انداخت و گفت: همین که کنار دستت ایستاده و خودشو زده به اون راه؛ وقتی من اول این کارو قبول نکردم، اون اینو بهم گفت تا راضی بشم؛ اما من جدی گرفتمش؛ پس الان باید پاش وایسه!
آرش خان با چهره ای متعجب و آمیخته با عصبانیت برگشت و رضا رو نگاه کرد؛ سرشو تکون داد به معنی اینکه این چی میگه رضا؟!
رضا هم به من من افتاده بود و گفت:
-آقا شما به من گفتین هرجور شده راضیش کن! این آدم میتونه کارمونو راه بندازه؛ خب منم اینو بهش گفتم!
آرش خان روبه جهانگیری گفت:
-باشه قبول دیگه جای بحث نباشه الانم سریع اون بسته های پول رو بیارید؛ زودباشید!
رضا با اضطراب رو به آرش خان کرد وگفت:
-آقا ببخشید من اشتباه کردم؛ اما باور کنید که...
-هیش، نمیخواد توضیح بدی اشکال نداره شاید این پول دهنشون رو ببنده، من به پدرم قول دادم که تو اینکار کسیو نکشم! برای همین مجبورم از پول برای بستن دهنشون استفاده کنم.
آرش خان بعد از حرف هایی که به رضا زد؛ به سمت قایق ران و نوچه اش رفت؛ که مشغول جابه جایی بسته های پول بودن؛ بخاطر اینکه توی عملیات های تحویل محموله باید همیشه پول نقد رایج باشه و از اونجایی هم که اونا به دلار حساب میکردن؛ به پول ایران زیاد میشد و باید اینهارو بسته بندی میکردند.
بعد از اتمام کارشون آرش خان بقیه ی پول رو به جهانگیری داد و مدارک رو هم ازشون گرفت؛ در این حین یه پوزخند بهشون زد و گفت:
-سپهر بهتون اعتماد داشت؛ وگرنه همینطوری تنهایی شمارو نمیفرستاد پی محموله؛ولی قراره از اعتماد کردنش غبطه بخوره.
جهانگیری هم که لـ*ـب قایق ایستاده بود و حرف های آرش خان رو گوش میداد؛ بدون هیچ واکنشی به حرف های اون؛ قایق رو روشن کرد و به راه افتاد!
آرش خان به رضا گفت:
-بهشون که گفتی برای چند روز خودشونو گم و گور کنند؟
رضا گفت:
-بله آقا همچی ردیف شده؛قراره برن ترکیه چند ماه اونجا اقامت کنند! هرچقدرم که برنگردند به نفعشونه آقا!
-اره خوب میشه؛ خب جمع کنید که باید راه بیوفتیم بریم برای آذربایجان!
آرش خان به نرده های کنار کشتی تکیه زده بود و به این فکر میکرد که اگه پدرش نقشه ی بهتری میکشید؛ شاید میتونست برای همیشه از شر سپهرو دارو دستش خلاص بشه، اما نمیشد میدونست که بهمن خان بی گدار به آب نمیزنه و آروم آروم پیش میره.
آرش ۴ساعت دیگه به آذربایجان میرسید، پس تصمیم گرفت که یکم استراحت کنه!
بعد از استراحت طولانیش رضا رو صدا زد!
رضا دوان دوان خودش رو به آرش خان رسوند و با هول گفت:
-بله آقا بفرمایید!؟
آرش خان گفت:
-بهشون گفتی که بیان سر قرار؟ اگه دیر کنن تحمل نمیکنم؛ باید زود برگردیم؛ پس همین الان دوباره هماهنگ کن، تا ۱٠دقیقه دیگه میرسیم به خشکی و همهٔ محموله ها باید آماده باشه.
رضا گفت:
-بله آقا همچی حل شده، فقط یه چیزی تحقیق کردیم و فهمیدیم اونا محموله هاشونو تو دل ماهی ها جاساز میکنن؛ برای رد گم کنی؛ پس اگه دیدین تعجب نکنید، دبه های پر از ماهی رو برامون میارن، که مواد ها داخل شکم ماهی جاساز شده.
آرش خان طوری که کیف کرده بود از این کارشون به رضا نگاه کرد و گفت:
-خوبه پس جای نگرانی نیست مگه نه؟
رضا بااطمینان جواب داد:
-بله آقا شما نگران نباشید؛ همه چی به خوبی تموم میشه.


در حال تایپ رمان پاتک | 1382bita و mobi82 کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، fatemeh_off، Asal_Zinati و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا