#پارت_دوم
آرش خان همونطور که ایستاده بود وجهانگیری رو نگاه میکرد_همون قایق ران_وگفت:
-خب چرا منتظرین و برو بر منو نگاه میکنید، پولارو رو بیارید برام!
جهانگیری پوزخندی زد و گفت:
-هه، آرش خان ما یه قراری گذاشتیم، نصف پول قبل عملیات، نصف دیگه هم هنگام تحویل دادن.
آرش خان آروم جوری که فقط خودش و رضا بشنوه گفت:
-ای دقل باز!
وبعد بلند گفت:
-ما قبلش دوبرابر پولو بهت دادیم؛ دیگه چقدر میخوای؟ اصلا کی این قراره مسخره رو باهات بسته؟ هان؟
جهانگیری یه نگاه به پشت سر آرش خان انداخت و گفت: همین که کنار دستت ایستاده و خودشو زده به اون راه؛ وقتی من اول این کارو قبول نکردم، اون اینو بهم گفت تا راضی بشم؛ اما من جدی گرفتمش؛ پس الان باید پاش وایسه!
آرش خان با چهره ای متعجب و آمیخته با عصبانیت برگشت و رضا رو نگاه کرد؛ سرشو تکون داد به معنی اینکه این چی میگه رضا؟!
رضا هم به من من افتاده بود و گفت:
-آقا شما به من گفتین هرجور شده راضیش کن! این آدم میتونه کارمونو راه بندازه؛ خب منم اینو بهش گفتم!
آرش خان روبه جهانگیری گفت:
-باشه قبول دیگه جای بحث نباشه الانم سریع اون بسته های پول رو بیارید؛ زودباشید!
رضا با اضطراب رو به آرش خان کرد وگفت:
-آقا ببخشید من اشتباه کردم؛ اما باور کنید که...
-هیش، نمیخواد توضیح بدی اشکال نداره شاید این پول دهنشون رو ببنده، من به پدرم قول دادم که تو اینکار کسیو نکشم! برای همین مجبورم از پول برای بستن دهنشون استفاده کنم.
آرش خان بعد از حرف هایی که به رضا زد؛ به سمت قایق ران و نوچه اش رفت؛ که مشغول جابه جایی بسته های پول بودن؛ بخاطر اینکه توی عملیات های تحویل محموله باید همیشه پول نقد رایج باشه و از اونجایی هم که اونا به دلار حساب میکردن؛ به پول ایران زیاد میشد و باید اینهارو بسته بندی میکردند.
بعد از اتمام کارشون آرش خان بقیه ی پول رو به جهانگیری داد و مدارک رو هم ازشون گرفت؛ در این حین یه پوزخند بهشون زد و گفت:
-سپهر بهتون اعتماد داشت؛ وگرنه همینطوری تنهایی شمارو نمیفرستاد پی محموله؛ولی قراره از اعتماد کردنش غبطه بخوره.
جهانگیری هم که لـ*ـب قایق ایستاده بود و حرف های آرش خان رو گوش میداد؛ بدون هیچ واکنشی به حرف های اون؛ قایق رو روشن کرد و به راه افتاد!
آرش خان به رضا گفت:
-بهشون که گفتی برای چند روز خودشونو گم و گور کنند؟
رضا گفت:
-بله آقا همچی ردیف شده؛قراره برن ترکیه چند ماه اونجا اقامت کنند! هرچقدرم که برنگردند به نفعشونه آقا!
-اره خوب میشه؛ خب جمع کنید که باید راه بیوفتیم بریم برای آذربایجان!
آرش خان به نرده های کنار کشتی تکیه زده بود و به این فکر میکرد که اگه پدرش نقشه ی بهتری میکشید؛ شاید میتونست برای همیشه از شر سپهرو دارو دستش خلاص بشه، اما نمیشد میدونست که بهمن خان بی گدار به آب نمیزنه و آروم آروم پیش میره.
آرش ۴ساعت دیگه به آذربایجان میرسید، پس تصمیم گرفت که یکم استراحت کنه!
بعد از استراحت طولانیش رضا رو صدا زد!
رضا دوان دوان خودش رو به آرش خان رسوند و با هول گفت:
-بله آقا بفرمایید!؟
آرش خان گفت:
-بهشون گفتی که بیان سر قرار؟ اگه دیر کنن تحمل نمیکنم؛ باید زود برگردیم؛ پس همین الان دوباره هماهنگ کن، تا ۱٠دقیقه دیگه میرسیم به خشکی و همهٔ محموله ها باید آماده باشه.
رضا گفت:
-بله آقا همچی حل شده، فقط یه چیزی تحقیق کردیم و فهمیدیم اونا محموله هاشونو تو دل ماهی ها جاساز میکنن؛ برای رد گم کنی؛ پس اگه دیدین تعجب نکنید، دبه های پر از ماهی رو برامون میارن، که مواد ها داخل شکم ماهی جاساز شده.
آرش خان طوری که کیف کرده بود از این کارشون به رضا نگاه کرد و گفت:
-خوبه پس جای نگرانی نیست مگه نه؟
رضا بااطمینان جواب داد:
-بله آقا شما نگران نباشید؛ همه چی به خوبی تموم میشه.