خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Alone

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/10/18
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
81
امتیاز
133
زمان حضور
0
سلام..این داستانی که میخوام بگم مال خودم نیس.مال یکی از دوستان مجازیمه که اونم از یکی از دوستاش شنیده..که تعریف میکرده یکی از پسرای فامیل..بچه ی شلوغ و پر ادعایی بوده..وظاهرا نترس نشون میداده خودشو..اینا توی روستا زندگی میکردن.توی روستاشون یه حموم خرابه ای بوده که همه ازش میتزسیدن حتا روزا هم تاریک بوده داخلش.بعد حین بازیشون..دوستاش مخصوصا توپ بازیشونو میندازن تو اون حمومه..و به این پسره میگن توکه میگی ادعات میشه نمیترسی باید بری و توپ رو بیاری..اینم میگه باشه میرم..و به همراه پسر خالش میرن کنار حموم..پسر خالش میگه بیا برگردیم..اما بااینکه جفتشون ترسیده بودن منصرف نمیشن و وارد حموم میشن.حموم تاریک بوده و جایی دیده نمیشده..یهو پسرخالش دستشو میگیره میگه بیا بریم اونجا.توپ اون قسمت افتاده.بعد یه ذره نور ازسقف یه گوشه از حموم رو روشن کرده بوده.که ناگهان صدای لالایی خوندن یه زن رو میشنون.علی به پسر خالش میگه بیا بریم من جدا ترسیدم که همون موقع صدای باز شدن شیر اب و بعد ریختن اب از دوش حموم رو میشنون..به سمت صدا برمیگردن.میبینن یه زن با لباسای سفید و موهای بلند وایستاده زیر دوش..یهو صورتشو به سمت اونا میچرخونه و حمله میکنه سمتشون..و میگه به چه حقی اینجااومدین..و پاهای علی رو میگیره.علی هم که از ترس داشته زهر ترک میشده باتمام توانش شروع کرد به دویدن که فقط از اونجا خلاص شه..و اصلا حواسش نیس که پسر خالش تو حموم جا مونده...فقط اون موقع به این فک میکرده که باید بیاد بیرون.تا به بیرون میرسه دوستاش دورش جمع میشن وبا تعجب نگاش میکنن..اینم همون موقع بیهوش میشه..مدتی بعد که به هوش میاد جریانو برا بچه ها تعریف میکنه بعد یهو پسر خالشو میبینه اونجا..بهش میگه راااستی...تو چطووری اومدی ازحموم تونستی دربیای بعد اینکه من فرار کردم..اون زنه تورو نگرفتت؟؟؟که پسر خالش باتعجب بهش میگه:علی چی داری میگی..من همون موقع که بیرون حموم بهت گفتم بیا برگردیم..ازت جداشدم و اومدم پیش بچه ها......... :coldsweat::aiwan_light_shok:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری، BlueMσOη و 6 نفر دیگر

سیندرلا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/8/18
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
431
امتیاز
168
سن
22
محل سکونت
قم ڪــانتـــرے
زمان حضور
0
این داستانی که میخوام تعریف کنم اتفاقی هست که واسه خودم و خواهرام افتاد
یه شب با دوتا خواهرام تصمیم گرفتیم تو هال رو زمین بخوابیم و فیلم ترسناک ببینیم هنوز فیلم رو پلی نکرده گوشی خونه زنگ زد (ساعت ۲و بیست دقیقه شب بود) چون خواهر بزرگم نزدیک تلفن بود سریع گوشی رو برداشت اما هرچی الو میگفت فقط صدای نفس نفس زدن می اومد.چهاربار این اتفاق افتاد دفعه ی پنجم من عصبانی شدم خودم رفتم بردارم که هنوز الو نگفته صدای جیغ و گریه یه بچه تو گوشم پیچید.صدا طوری بود که انگار از تو گوشی بلند نشده بود بلکه تو هال خونمون داشت جیغ میزد چون خواهرامم شنیدن و ترسیدن اونقد ترسیده بودم که فقط تونستم گوشی رو قط کنم و برم بـ*ـغل ابجیم.فردای اون شب یاد اون تماس که افتادم رفتم پای گوشی ببینم شماره مال کجا بوده شاید کسی میخواسته اذیتم کنه که در کمال تعجب هیچ تماسی برای دیشب ساعت ۲و بیست دقیقه ثبت نشده بود.با اینکه خواهرامم شاهد قضیه بودن ولی مامانم و بابام قبول نکردن و گفتن فیلم ترسناک دیدین تو خواب کابوس دیدین


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و 4 نفر دیگر

مدیا

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر مسدود شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
5/1/20
ارسال ها
66
امتیاز واکنش
1,029
امتیاز
213
محل سکونت
همین نزدیکی ها
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 54 دقیقه
سلام این داستان واقعا برای خودم اتفاق افتاده هرچند که کوتاه هستش.
یه شب ساعت 10 شب توی خونه تنها بودم. نشسته بودم کل از اتاق صدای قرچ قرچ و
کشیدن پلاستیک اومد. اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی دیدم این صدا پشت سر هم ۵ دقیقه می‌یاد. ترسیدم و بلند داد زدم:
- بسه دیگه. هرکی هستی دست از سرم بردار.
بعد از اون صدا قطع شد. همون شب که خوابیدم از حیاط قدم زدن و کشیده شدن پلاستیک و افتادن چیز سنگین اومد.! :blinkb: :blinkb:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، حنانه سادات میرباقری، BlueMσOη و یک کاربر دیگر

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
خوب خوب
نوبت خودم رسیده
میدونین من کارای خطرناک و ماورایی زیادی انجام دادم تا حالا و از هیچ کدومشون هم نترسیدم
ولی یکی بود که جدا ازش ترسیدم و دیگه سراغ اون کار نرفتم (نمیگم چه کاری ریا نشه :devil: )
کاری که میخواستم انجام بدم رو باید نصفه شب زیر یه درخت انجام میدادی
منم وقتی مطمئن شدم که همه اعضای خانواده خوابیدن اومدم توی حیاط خونمون زیر درخت توتمون نشستم و اونکار رو انجام دادم
در هین انجام کار بودم که یه دفعه احساس کردم روح از بدنم جدا شد!!!
چشمامو که باز کردم بدنمو دیدم که افتاده روی زمین و داره میلرزه!!!!
هر چی میزدم توی گوش خودم باز همون طوری بود!!!
من روح شده بودم!!!
بعد یه دفعه یه چیزی پرید روم و انداختم زمین
نگاش که کردم دیدم یه موجوده که به جای سرش سر بز بود ولی بدنش بدن انسان بود
انقدرم زشت بود که نگو
بعدا فهمیدم جن بوده
خلاصه این پریده بود روی من و گلومو گرفته بود و من در حال خفه شدن بودم
که یه دفعه همه جا تاریک شد
بعد که دوباره چشمامو باز کردم دیدم روی زمین دراز کشیدم و دستم دور گلومه!!!


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • پوکر
  • عجیب
Reactions: Narges_Alioghli، Niuosha.dkw، حنانه سادات میرباقری و 3 نفر دیگر

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
چند شب پیش دیر وقت خوابیدم.. کسی هم خونه نبود.
نیمه های شب بود که حس کردم یکی کنار گردنم داره نفس می کشه.
همینطور که داشتم به این فکر میکردم این کیه
یهو حس کردم دستش داره میاد سمت گردنم
به سرعت بیدار شدم اما هیچ کس نبود
هرچی نگاه کردم هیچی ندیدم
1 ساعت زل زدم بلکه خبری بشه، دیدم نیومد یه آیه الکرسی خوندم فوت کردم به اطرافم گرفتم خوابیدم


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و BlueMσOη

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
بچه که بودم میرفتم قبرستون همیشه از سمت مرده شور خونه صدا می شنیدم که بهم میگه بیا پیش من :smileb:
نگاه هم می کردم یه تصویر محوی هم می دیدم:fearful:
ولی همیشه قبل اینکه برم یکی میومد و حواسم رو پرت می کرد


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و یک کاربر دیگر

~HadeS~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
15,485
امتیاز
353
زمان حضور
123 روز 16 ساعت 51 دقیقه
منم میخوام از یه خوابی که دیدم بگم :shyb:
شبیه واقعیت بود اصن تو خواب احساس نمیکردم خوابم:|
خوابم از این قراره که شب بود و منو مامانم تو حال خواب بودیم(تو خوابم خوابیم:|)
بعد از اتاق من صدای باز و بسته شدن در میاد...
دیدم یه زنی ایستاده، خعلی غیر عادی بود:shyb:چشماش سفید، موهاش بلند و مشکی، پوستش فوق العاده سفید، بعد یه لباس بلند و گشاد سفید هم تنش بود. بعد اون داشت هعی در رو آروم باز و بسته میکرد...
چیزی که منو خیلی تحت تاثیرش گذاشت این بود که شروع کردم به خوندن سوره آیت الکرسی و اون هعی سرعتش رو تندتر میکرد.
به آخر سوره که رسیدم در رو محکم کوبید...
صبح که پاشدم منو و مامانم تو حال خواب بودیم و در اتاقم بسته:)


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری، Asal_Zinati و 4 نفر دیگر

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
تجربه ثابت کرده
به شدت حضور روح رو می تونم حس کنم
یه بار رفتم خونه مادرشوهر خالم( فوت کرده ) من هیچ تصویری ازش ندیده بودم.
ولی تو حیاط یه زن رو دیدم که کپ مادر شوهر خالم بود.
اینو چندسال بعد فهمیدم
تو آلبوم عکس های خالم دیدمش و یادم اومد


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • تعجب
  • عجیب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و 2 نفر دیگر

KURO TOKA

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/19
ارسال ها
954
امتیاز واکنش
20,496
امتیاز
418
محل سکونت
卂几|爪乇 ㄥ卂几ᗪ 丂卂Ꮆ卂
زمان حضور
106 روز 4 ساعت 11 دقیقه
چند وقت پیش زده بود به سرم از اون کارا بکنم
نشستم و تمرکز کردم روی چشم سومم
آخه میدونین
من چشم سومم بازه :)
خلاصه نشستم اینکار رو کردم
ولی دوباره یه اتفاقی افتاد
یه دفعه کل بدنم داغ شد انگار توی آتیش بودم
و یه دست نشست روی گلوم
چشم که باز کردم به موجودی رو دیدم که یه شنل سیاه کل بدنشو پوشونده بود و از زمین فاصله داشت
روی صورتشان کلاه همون شنل بود و در نتیجه از صورتش فقط پوست سفید عین مرده صورتش و دهن اُ مانند با دندونای سوزن مانند دورش و گردن باندپیچی شدش پیدا بود
یه نگاه به گلوم کردم که دیدم یه دست که از آرنج قطع شده و ازش خون می‌ره گلوم رو گرفته
بعد از کلی مکافات از اون حالت در اومدم و یه نماز خوندم
از اونروز تا حالا هر جایی که میرم اون موجود و اون دسترو میبینم که دستهروی زمین افتاده و موجود هم داره منو نگاه می‌کنه :)


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عجیب
Reactions: ~ĤaŊaŊeĤ~، Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری و 3 نفر دیگر

Mana

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/5/20
ارسال ها
375
امتیاز واکنش
9,409
امتیاز
263
زمان حضور
35 روز 20 ساعت 23 دقیقه
بعضی شبا حس میکنم یکی داره نوازشم میکنه
یه وقتاییم اذیت میکنه لعنتی:sigb:
پامو میکشه اینقدر شدید ک بیدار میشم
هر موقع راجبشون حرف میزنم میان سراغم:smileb:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • پوکر
  • قهقهه
Reactions: Narges_Alioghli، حنانه سادات میرباقری، نویسنده -کوچک و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا