- عضویت
- 18/10/18
- ارسال ها
- 3
- امتیاز واکنش
- 81
- امتیاز
- 133
- زمان حضور
- 0
سلام..این داستانی که میخوام بگم مال خودم نیس.مال یکی از دوستان مجازیمه که اونم از یکی از دوستاش شنیده..که تعریف میکرده یکی از پسرای فامیل..بچه ی شلوغ و پر ادعایی بوده..وظاهرا نترس نشون میداده خودشو..اینا توی روستا زندگی میکردن.توی روستاشون یه حموم خرابه ای بوده که همه ازش میتزسیدن حتا روزا هم تاریک بوده داخلش.بعد حین بازیشون..دوستاش مخصوصا توپ بازیشونو میندازن تو اون حمومه..و به این پسره میگن توکه میگی ادعات میشه نمیترسی باید بری و توپ رو بیاری..اینم میگه باشه میرم..و به همراه پسر خالش میرن کنار حموم..پسر خالش میگه بیا برگردیم..اما بااینکه جفتشون ترسیده بودن منصرف نمیشن و وارد حموم میشن.حموم تاریک بوده و جایی دیده نمیشده..یهو پسرخالش دستشو میگیره میگه بیا بریم اونجا.توپ اون قسمت افتاده.بعد یه ذره نور ازسقف یه گوشه از حموم رو روشن کرده بوده.که ناگهان صدای لالایی خوندن یه زن رو میشنون.علی به پسر خالش میگه بیا بریم من جدا ترسیدم که همون موقع صدای باز شدن شیر اب و بعد ریختن اب از دوش حموم رو میشنون..به سمت صدا برمیگردن.میبینن یه زن با لباسای سفید و موهای بلند وایستاده زیر دوش..یهو صورتشو به سمت اونا میچرخونه و حمله میکنه سمتشون..و میگه به چه حقی اینجااومدین..و پاهای علی رو میگیره.علی هم که از ترس داشته زهر ترک میشده باتمام توانش شروع کرد به دویدن که فقط از اونجا خلاص شه..و اصلا حواسش نیس که پسر خالش تو حموم جا مونده...فقط اون موقع به این فک میکرده که باید بیاد بیرون.تا به بیرون میرسه دوستاش دورش جمع میشن وبا تعجب نگاش میکنن..اینم همون موقع بیهوش میشه..مدتی بعد که به هوش میاد جریانو برا بچه ها تعریف میکنه بعد یهو پسر خالشو میبینه اونجا..بهش میگه راااستی...تو چطووری اومدی ازحموم تونستی دربیای بعد اینکه من فرار کردم..اون زنه تورو نگرفتت؟؟؟که پسر خالش باتعجب بهش میگه:علی چی داری میگی..من همون موقع که بیرون حموم بهت گفتم بیا برگردیم..ازت جداشدم و اومدم پیش بچه ها.........
«قلب تاریک»
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com