خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
این اتفاقم براخودمون افتاده...خواهرم تو حیاط خونه قبلیمون دید که داداشم توحیاط نشسته ونیشاشم شله داره نگاش میکنه بعدخواهرم هی صداش زدواون همینجوری نیشاش شل بود بعد اومد خونه دید چسبیده به فرس داره با گوشیش ورمیره:\
.
.
.
یه بارم که یکی ازهمسایه هامون کوچ کرده بود ما هم فوضول با دخترای همسایه رفتیم تو خونه خالی بعد یدفه یه برگ تو هوا شناور شد و ماهم الفراااااااارررر:blushing:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
Reactions: ~narges.f~ و Z.A.H.Ř.Ą༻

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
یه شب خواهرم از جن من حرف میزد بعد بابام گفت من اعتقاد ندارم و این حرفا...بعد که خوابید خواب زامبی دید یه کرم کوچولو بود که به بابام گفت اگه منو بگیری تا آخر عمر خوشبختی بعد یه زامبی اونو زودتر از بابام گرفت و چندتا زامبی دویدن سمت بابام بابامم داد بلندی زد (ازاونجایی که من خرس تشریف دارم اصلا بیدار نشدم. ولی خواهرم و مامانم صدای داد بابامو شنیدن:l3b:) بعد کرم کوچولو گفت که ولش کنید بره کار نداشته باشید بهش:smug:
فک‌کنم کرمه پادشاه زامبی هابود:l3b:


«قلب تاریک»

 
  • قهقهه
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻

~ĤaŊaŊeĤ~

دستیار تالار کتاب گویا
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
17/7/21
ارسال ها
734
امتیاز واکنش
9,768
امتیاز
263
سن
18
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
61 روز 14 ساعت 22 دقیقه
این داستان که میخوام تعریف کنم از زبان مادر بزرگ مادرم هست و مربوط به شصت، هفتاد سال پیشه...
اینم بگم که اون یه ماما خونگی بوده و بچهارو به دنیا می آورده...

داستان رو از زبان خود ایشون میگم.

دو سه روز قبل بود که بچه یکی از همشهری هارو به دنیا آورده بودم. و از اون روز دیگه کسی بهم مراجعه نکرده بود تو خونه بودم و مشغول کارای عادی بودم همسرم خونه نبود و تا فردا بر میگشت و من شب رو با بچها میگذروندم.

کم کم خواب به چشای من و بچهام امده بود رخت خواب رو پهن کردیم خوابیدیم...

تازه چشام به خواب رفته بود که در خونه زده شد اول فکر مردم که شاید شوهرم باشه و کارش زیاد طول نکشیده الان برگشته...

برای اینکه بچها بیدار نشن زود چادری به سرم انداختم و در رو باز کردم...

در کمال تعجب مرد مضطربی رو دیدم که میگفت بی بی توروخدا کمکمون کن! زنم داره از دست میره. بیا بچمون رو به دنیا بیار تا نمردن...

اولش ترسیدم اخه من تا حالا این مرد رو ندیده بودم و اصلا هم برام آشنا نبود...

قبول نکردم. اما اون مرد اینقد پا فشاری کرد که دلم به حالش سوخت و قبول کردم یه احساس عجیب و نا شناخته ای به این مرد داشتم وقتی چند قدم رفتم احساس کردم کلا مکان تغییر کرد من یه جای دیگه ام. مرد خونه ای رو بهم نشون داد که تا حالا ندیده بودم و گفت اینحاست.

صدای جیغ زنی از داخل می امد دیگه به عحیب بودن راه، فکر نکردم و سریع وارد خونه شدم و دست به کار شدم یه دختر دیگه هم داخل خونه بود و اونم کمکم میکرد. کاراش برام عجیب بود و حرفی نمیزد...

وقتی بچه رو به دنیا اوردم تمیزش کردم و یه حوله خواستم که بچه رو بزارم لاش تا سردش نشه.

اون دحتر یه حوله اورد که خیلی شبیه به حوله اون فردی بود که من سه روز پیش بچشون رو به دنیا آورده بودم...

من که به بو دار بودن قضیه شک کرده بودم و یه جورایی فهمیده بودم اینا انسان نیستن، برای اینکه بیشتر باور کنم با خونی که هنوز تو دستام بود یه نشونه روی حوله گذاشتم و بعد از حدودا یک ساعت از خونه خارج شدم و مرد هم گفت من رو همراهی میکنه تا نترسم.

مخالفتی نکردم، اینبار هم مسیر همونجوری طی شد و بعد از چند قدم مکان عوض شد و من در خونمون بودم خیلی برام عجیب بود نمیدونم چرا اما یه احساسی نمیزاشت که بپرسم چرا اینجوریه انگار که میترسیدم...



وقتی وارد خونه شدم فقط دلم میخواست سریع تر صبح بشه تا من برم به خونه اون فردی که سه روز پیش بچش رو به دنیا آوردم.

بالاخره فردا رسید شوهرمم بر گشت خونه، قضیه رو براش تعریف کردم و باهم دیگه راهی خونه اون فرد شدیم...

اون خانواده که از دیدن من خوشحال شده بودند و کلی ازم تشکر کردن بابت صحیح به دنیا آوردن بچه. دلیل امدنم رو جویا شدن و منم قضیه رو براشون گفتم و ازشون خواستم اون حوله رو بیارند...

بعد از اندکی معطی بالاخره حـوله رو اوردن و گفت جاش عوض شده بود پیداش نمیکردم

و من سریع دنبال اون نشونه گشتم و بله من اون نشونه رو پیدا کردم و فهمیدم که اونیکه دیشب به دنیا آوردم انسان نبوده بلکه جن بوده...


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: (SINA)، ~narges.f~ و Z.a.H.r.A☆

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,126
امتیاز واکنش
9,013
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند وقت پیش نزدیکای طلوع خورشید بود که از خواب بیدار شدم. هوا یکم روشن بود ولی خورشید هنوز طلوع نکرده بود. دیدم یه دختر دقیقاااا شبیه خودم و بعد از چند ثانیه ناپدید شد:sneezingb:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆ و ~ĤaŊaŊeĤ~

~narges.f~

مدیر آزمایشی تالار گویا
مدیر آزمایشی
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
5/9/18
ارسال ها
1,126
امتیاز واکنش
9,013
امتیاز
333
محل سکونت
In my dreams:)
زمان حضور
41 روز 19 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند وقت پیش روی مبل خوابم برده بود. جوری خوابیده بودم که صورتم سمت دیوار و پشت مبل بود و نمیتونستم دور و برم رو ببینم. از خواب که بیدار شدم، یه پلک که زدم یه دفعه دیدم بالای خونه و نزدیک سقف‌ام. میتونیم خودمو ببینم که روی مبل خوابیدم و مامانم و داداشم هم توی خونه داشتن کارای خودشون رو میکردن. دیدم از سمت حیاط یه چیز سیاه که مثل یه چادر خیلییییی بزرگ بود با چشمای قرمز از پنجره رد شد و اومدم سمتم. تا سمتم اومد انگار خود به خود توی بدنم رفتم. ولی با اینکه سرم سمت دیوار بود ولی همه جا رو میتونستم ببینم. اون چیز سیاه اومد بالای سرم و بعد دو سه ثانیه داداشم اومد تو خونه. وقتی اومد داخل اون چیز سیاه یه نگاه سمت داداشم کرد و از تو دیوار رد شد و رفت. بعدش تازه فهمیدم که این چند ثانیه نمیتونستم نفس بکشم و تازه نفس کشیدم و بعدش بلند شدم و توی بدنم خودم بودم
خیلی این تجربه مو دوست دارم:spin1b:


«قلب تاریک»

 
  • عجیب
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆ و ~ĤaŊaŊeĤ~

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
457
امتیاز واکنش
4,395
امتیاز
153
سن
19
محل سکونت
یه جای دور...
زمان حضور
53 روز 21 ساعت 29 دقیقه
حوالی یه ماه پیش با خواهرام داشتیم می خوابیدیم که منم زودتر از اونا چشامو بسته بودم ولی هنوز به خواب نرفته بودم که یه دفعه صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدیم. هممون بدجوری ترسیدیم، انگار که اصلاً یکی خیلی آروم در رو کشید جلو، قفلش رو باز کرد تا صدای باز شدنش نیاد و بیرون رفت و در رو محکم بست و در رفت :fearful: بعد ما بلند شدیم و خواهرام رفتن از بالا پنجره ببینن چیه یا کی بود و منم پایین در رو باز کردم و هیچی ندیدم. مامان و بابامون هم خیلی زودتر از ما خوابیده بودن و متوجه این موضوع نشدن. روز بعد تعریف کردیم چی شده. اون اتفاق حوالی ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب افتاد :shyb: نمی دونم در شل بود و باد بستش که اون صدا اومد یا یکی این کارو کرد هیچوقت این موضوع برامون آشکار نشد :bedb:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 25 دقیقه
خواب بودم و می‌دیدم که بدن‌های تکه تکه شبیه به انسان اما با پوستی سبز روی زمین افتاده بود، مردی زنی را در آ*غو*ش گرفته بود و سرم فریاد می‌زد که اعضای بدن همسرش را به او بدهم، و تکه های بدن آن موجود را را به آن مرد دادم، زمانی که دست تکه شده زن را به دست مرد دادم مچ دستم را محکم فشرد و من جیغی از سر درد در خواب سر دادم و و در همان خواب، حس می‌کردم دستم را کسی گرفته‌ است، با وحشت در واقعیت دست فرد را در حالی که خواب بودم ار دستم جدا می‌کردم تا این‌که چشمانم را با هراس از هم باز کردم و دیدم مچ دستم کبود شده بود و پای راستم آزرده شده بود!

کلا من شانس هیچی ندارم.:straight_face::tearsofjoy:


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Z.a.H.r.A☆ و (SINA)

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 25 دقیقه
هیچ وقت ان روز را فراموش نمی‌کنم!
در حوالی ساعت‌های ۵ صبح بود که با حس تشنگی از خواب برخواستم و به سمت اشپزخانه رفتم، در تاریکی فرد بلند قامتی را دیدم که بی شک قد اون به ۲ متر می‌رسید و بدنی لاغر داشت با موهایی آشفته و پریشان، نگاهم می‌کرد بی‌آنکه سخنی از دهانش خارج شود، با ترس اپن را تکیه‌گاهم قرار دادم که او قدمی به سمتم برداشت و دستش را به سمتم دراز کرد، انگشت‌های به شدت کشیده با ناخون‌هایی بلند و تیز… صدا در گلویم خفه شده بود حتی نفس کشیدم برایم دشوار شده بود.
با تمام توانی که در جان خود داشتم جیغی بلند سر دادم و همه چیز ناگهان محو شد، هرچه بود قصد اذیتم شدنم را نداشت و حتی هنوز هم بعد از گذشت پنج ماه حس می‌کنم فردی از دور به من خیره می‌شود… .


«قلب تاریک»

 
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا