- عضویت
- 21/4/19
- ارسال ها
- 5,684
- امتیاز واکنش
- 25,043
- امتیاز
- 473
- زمان حضور
- 82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سام هیچ فرزندی نداشت و از این بابت غمگین بود .
نگار پریرخی در شبستانش بود که از او باردار شده بود و بالاخره بعد از مدت درازی امید به داشتن فرزندی داشت . پس از گذشت نه ماه پسری بدنیا آمد زیبا روی چون خورشید گیتی فروز ولیکن تمام موهایش سپید بود وقتی این پسر بدنیا آمد کسی جرات نکرد به سام خبر زاده شدن چنین فرزندی را بدهد. بالاخره یکی از دایگان که از بقیه شجاع تر بود نزد سام رفت و خبر بدنیا آمدن فرزندش را به او داد و گفت : کودکی زیبارو و سیمین تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن. سام رفت و فرزندش را دید. کودکی سپیدمو با صورتی سرخ. پس یکسره از جهان ناامید شد و از ترس سرزنش مردم فرزندش را به کوه البرز که سیمرغ در آن لانه داشت برد . روزی سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد . بچه شیرخوار گریانی را دید . پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد پس خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد . کسی را که یزدان نگهدار شد چه شد گر بر دیگری خوار شد پس صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگهدار که از پشت او پهلوانان و دلیران بوجود می آیند . وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد . بزرگان گفتند تو کار بدی کردی . بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز . سام به کوه البرز رفت وتاشب گشت . شبانگاه به فکر خواب افتاد در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی خوبرو پدیدار شد با سپاهی که از پشت او می آمد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد ناپاک رای تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی . پسر گر به نزدیک تو بود خوار مراو هست پرورده کردگار وقتی بیدار شد نگران بود پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی هم قیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت . سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت : من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی . جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت : من فقط سپاسگذار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است . سیمرغ گفت : اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمی خورد . من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی . پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فورا ظاهر می شوم و کمکت می کنم . سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد . سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت : که از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه چیز من از آن تو باد . سام پسر را زال نامید .
نگار پریرخی در شبستانش بود که از او باردار شده بود و بالاخره بعد از مدت درازی امید به داشتن فرزندی داشت . پس از گذشت نه ماه پسری بدنیا آمد زیبا روی چون خورشید گیتی فروز ولیکن تمام موهایش سپید بود وقتی این پسر بدنیا آمد کسی جرات نکرد به سام خبر زاده شدن چنین فرزندی را بدهد. بالاخره یکی از دایگان که از بقیه شجاع تر بود نزد سام رفت و خبر بدنیا آمدن فرزندش را به او داد و گفت : کودکی زیبارو و سیمین تن به دنیا آمد و تنها عیبش سپید بودن مویش است پس ناراحت مشو و ناسپاسی مکن. سام رفت و فرزندش را دید. کودکی سپیدمو با صورتی سرخ. پس یکسره از جهان ناامید شد و از ترس سرزنش مردم فرزندش را به کوه البرز که سیمرغ در آن لانه داشت برد . روزی سیمرغ برای تهیه غذای بچه خود به پرواز درآمد . بچه شیرخوار گریانی را دید . پایین آمد و او را برگرفت و به لانه خود برد پس خداوند مهر بچه را در دل سیمرغ نهاد و او مایل به خوردن بچه نشد . کسی را که یزدان نگهدار شد چه شد گر بر دیگری خوار شد پس صدایی به سیمرغ رسید که این کودک را نگهدار که از پشت او پهلوانان و دلیران بوجود می آیند . وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد . بزرگان گفتند تو کار بدی کردی . بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز . سام به کوه البرز رفت وتاشب گشت . شبانگاه به فکر خواب افتاد در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی خوبرو پدیدار شد با سپاهی که از پشت او می آمد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد ناپاک رای تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی . پسر گر به نزدیک تو بود خوار مراو هست پرورده کردگار وقتی بیدار شد نگران بود پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی هم قیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت . سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت : من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی . جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت : من فقط سپاسگذار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است . سیمرغ گفت : اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمی خورد . من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی . پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فورا ظاهر می شوم و کمکت می کنم . سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد . سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت : که از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه چیز من از آن تو باد . سام پسر را زال نامید .
زاده شدن زال | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com