در حال تایپ رمان پرتگاه زمان | fatemehsarlak کاربر انجمن رمان ٩٨

Fatemehsarlak · 18/2/21

شنل پَر رو روی شونه هام مرتب کردم؛ کمی استرس داشتم نفس عمیقی کشیدم و آروم از پله ها پایین اومدم، همهمه ها خوابید و تمام توجه ها به سمت...

Fatemehsarlak · 21/2/21

با صدای شاه تمام توجه ها به اون جلب شد شاه با لحن جدی شروع به سخنرانی کرد.
- خانم ها و اقایون لطفا توجه تون رو به من بسپارید، اول از همه به تمام مقامات که به این مهمونی اومدن خوش آمد...

Fatemehsarlak · 27/2/21

«ساحل»
با حس تکون های شدیدی بیدار شدم؛با صورت لیسا روبه رو شدم.
- لیسا، کله سحر چی از جونم میخای!
-شاهزاده منتظرته؛ این‌طور که معلومه قراره به سفر...

Fatemehsarlak · 27/2/21

تقریباً نیم ساعت میشد که از قصر بیرون زده بودیم، نگاهی به اطرافم کردم میشه گفت داشتیم از شهر خارج میشدیم چشمم به مردمی افتاد کخ سخت تلاش میکردن زندگیشون رو بگذرونن؛ آخه این مردم بیگناه چرا باید تاوان حرص و طمع بی نهایت یه شیطان نفرت انگیز رو بدن!
نه من نمیزارم این اتفاق...

Fatemehsarlak · 5/3/21

اونقدر اسب ها سریع میدویدن ترسیدم بیوفتم پایین؛افسار اسب رو محکم کشیدم و اسب از حرکت ایستاد فکر کنم به اندازه کافی از اونجا دور شدیم، نگاهی به اطراف کردم تا موقعیت رو درک کنم انگار وسط جنگل بودیم.
جاستین رو صدا کردم و اونم از حرکت...

Fatemehsarlak · 12/3/21

جاستین:
اسب رو باز کردم و سوارش شدم؛ به سمت ساحل رفتم و همراهش حرکت کردم.
وقتی کنار ساحلم حس عجیبی درون قلبم احساس میکنم لبخندی گوشه لـ*ـبم نشست، کلاه شنل رو تا پایین بینی...

Fatemehsarlak · 13/3/21

با چیزی که شنیدم داشتم به گوش هام شک میکردم.
- سرورم انتظار نداشتم انقدر بترسین
سعی کردم لرز توی صدام رو کنترل کنم اما چندان موفق نبودم،
- ت ت تو...

Fatemehsarlak · 16/3/21

همه تو فکر بودیم و مشخصاًبه یک چیز فکر میکردیم اون هم نبردمون بود، جاستین خیلی یهویی از جاش بلند شد.
- چیشده مشکلی هست!
دستی به موهای پرپشتش کشید- تو نمیتونی با شمشیر کار کنی تا وقتی الماس هارو هم به دست نیاری نمیتونی از قدرت هات...

Fatemehsarlak · 23/3/21

با سوز سرما بیدار شدم آتیش خاموش شده بود؛ نگاهی خسته به اطراف کردم صبح شده!
جاستین و رکسی هنوز خواب بودن، به آسمون نگاه کردم گرفته بود به نظرم هنوز خیلی زوده اما باید جاستین رو بیدار کنم.
بالا سرش...

Fatemehsarlak · 23/3/21

• جاستین:
یه مشت از میوه هایی که می دونستم خطرناک نیستن چیدم و به ساحل دادم؛ هنوز داشت سر خودش غر میزد از حرکاتش ناخدآگاه لبخندی روی لـ*ـبم جا خوش کرد، سوار اسب شدیم و راه افتادیم.
- سرورم چیزی به غار نمونده میخواید دست خالی با نگهبان...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

عضو تازه وارد انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین