***
صدای خندهها و کلکل کردنهایشان تمام خانه را برداشته بود چندین بار هم به آنها اعتراض شد اما باز هم بیاهمیت به کارشان ادامه میدادند.
همه روی تـ*ـخت چوبی زیر سایهی درخت به حالت دایرهوار نشسته بودند و یک بطری وسط قرار داده بودند و جرات و حقیقت بازی میکردند.
سه دختر و چهار پسر بودند، بطری توسط یکی از پسرها چرخانده شد و سر بطری مقابل پسر دیگری متوقف که شد صدای هو و خندهی بقیه برخاست
یکی از دخترها گفت:
- جرات یا حقیقت محمد؟
محمد به پسری که بطری را چرخانده بود نگاه کرد و گفت:
- حقیقت.
پسر هم با شیطنت گفت:
- اسم آخرین دوست دخترت؟
با این سوالش همه خندیدند و محمد گفت:
- خیلی عوضی هستی فردین.
فردین ابروی بالا انداخت و گفت:
- بازیه دیگه محمد.
محمد مکثی کرد و بعد گفت:
- سارا .
خواهرش مهلا با توپ پر گفت:
- کدوم سارا؟
محمد اخمش را به جان خواهرش ریخت و گفت:
- فضولیش به تو نیومده، قرار بود فقط اسمش رو بگم نه چیز دیگهای.
مهلا گفت:
- خوش بحال مامان فکر می کنه پسرش پاک پاک.
محمد با تندی جوابش را داد:
- ببین مهلا ببینم حرفی به مامان زدی من میدونم و تو.
یکی دیگر از پسرها با ذوق گفت:
- آخ جون دعوا.
خواهر بزرگ فردین، فریبا گفت:
- بس کن شایان، کی دعوا داره، نوبت تو محمد، بطری رو بچرخون.
محمد همینطور که داشت بطری را میچرخاند گفت:
- فردین دعا کن به تو نیفته.
بطری چرخید و چرخید و از قضا مقابل فردین متوقف شد که محمد با خوشحالی به هوا پرید و گفت:
- ای خدا شکرت.
بقیه هم داشتن میخندیدن اما فردین بیتفاوت نگاه میکرد.
مهلا سریع گفت:
- اسم دوست دخترش رو بپرس.
فردین ابروی در هم کشید و گفت:
- اول باید بپرسید جرات یا حقیقت .
محمد: جرات یا حقیقت؟
فردین نگاهی به همه انداخت و گفت:
- جرات.
محمد با حرص غرید:
- خیلی کلکی، ولی اشکال نداره دارم واسهت.
شایان چیزی زیر گوش محمد گفت که محمد خندید و گفت:
- تکراریه .
پسر دیگر که تا به حال ساکت بود گفت:
- من یه پیشنهاد بدم.
محمد نگاهش را به او داد و گفت:
- بگو حامد.
حامد سرش را به گوش محمد نزدیک کرد و چیزی گفت که محمد با خوشحالی خندید و نگاهش را به فردین داد و گفت:
- برو دزدی.
فردین متعجب گفت:
- چی؟
محمد با شیطنت گفت:
- برو از خونهی همسایه یه چیزی بدزد و بیار.
با این حرفش همه با هم زدن زیر خنده و فردین معترضانه گفت:
-خیلی عوضی هستی .
محمد: این همسایهمون یه پیرزن پیرمرد هستن که صبحی از خونه بیرون رفتن تا عصر هم برنمیگردن، برو از خونهشون یه چیزی بدزد بیار .
فردین خواست منصرفشان کند برای همین گفت:
- ممکنه بیان اینجوری خیلی بد می شه.
حامد: داری جر زنی می کنی ها، خودت انتخاب کردی، زود باش فردین.
محمد همینطور که از تـ*ـخت پایین میرفت گفت:
- فریبا تو کشیک بکش کسی نیاد توی حیاط، بیا من قلاب می گیرم از دیوار بالا بری.
همگی به کنار دیواری که با خانهی همسایه مشترک بود و چندان بلند نبود رفتند. فردین باز گفت:
_ اگر دراشون قفل بود چی؟
محمد با خنده گفت:
- اون دیگه مشکل تو .
فردین مکثی کرد و گفت:
- پس برید به دستکش برام بیارید .
شایان: دستکش واسه چی ؟؟
فردین: نمی خوام فردا به خاطر یه بازی احمقانه کارم به اداره ی آگاهی بکشه .
مهلا به داخل رفت و دقایقی بعد با دستکش های آشپزخانه برگشت که با دیدن دستکشها باز خندهی همه به جز فردین به هوا برخاست، محمد دستکشها را گرفت و در حالی که به سمت فردین گرفته بود گفت:
- می خواهی جوراب بابام را هم بیارم بکشی رو صورتت؟