خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اسیر دل‌چرکین​
ناظر: ~ROYA~
ژانر: عاشقانه​
نویسنده: م.صالحی​
خلاصه: فردین، بر سر یک بازی دوستانه، با شیطنت و بی‌خیالی راهی خانه‌ای می‌شود؛ اما فردی در زیرزمین آن خانه، ماجرا را جدی می‌کند. او با دیدن دختر زندانی دلش به رحم آمده و فراری‌اش می‌دهد، غافل از آن‌که دخترک تا چه حد دردسرساز است. غافل از سر ارباب!​


در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Parisa❤، ɢнαzαʟ، Saghár✿ و 16 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:​
گاهی تمام توان و قدرتت را به کار می‌گیری تا زمانه را به زانو درآوری، تا بغض‌های فرو خورده‌ات را التیام بخشی ولی فقط کافی‌ است او نخواسته باشد، چنان معادلات دوتا دوتا چهارتایت را به هم می‌ریزد که وا بمانی در برابر آنچه که او می‌خواهد و تو نمی‌خواهی.​


در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
کادیلاک مشکی آرام در خیابان به پیش می‌رفت. راننده‌ی تنومند و چهارشانه‌ی آن سرخوش سری تکان می‌داد و همراه با ترانه‌ی سنتی که از ضبط ماشین پخش می‌شد زمزمه می‌کرد. از شهر خارج شد اما هنوز خیلی دور نشده بود که ماشین پراید یشمی رنگی با سرعت از کنارش گذشت و دیوانه‌وار مقابلش پیچید. ترسیده و جا خورده از این اتفاق محکم روی ترمز کوبید و از ماشین پیاده شد. از آن ماشین هم سه مرد که صورت‌هایشان را پوشانده بودند پیاده شدند و به سمتش هجوم آوردند. اولین نفر وقتی به او رسید چنان با قفل فرمان به پشت پایش کوبید که از درد دادش به هوا بلند شد، تا خواست به خودش بجنبد به سرش ریختند و بی‌رحمانه کتکش زدند، یکی از آن همان‌ها خودش را داخل ماشین کشید، سوییچ را برداشت و به سمت صندوق عقب رفت. دختری ترسیده و وحشت کرده با دست و پای بسته و دهانی که چسب خورده بود درون صندوق عقب بود، طناب پایش را باز کرد و همینطور که به او کمک می‌کرد تا پیاده شود گفت:​
- نترس اومدم نجاتت بدم.​
دو نفر دیگر هنوز در حال زدن آن مرد بودند، دخترک را که به ماشین رساند، با فریاد از دوستانش خواست که بروند. دو نفر دیگر با عجله خود را به ماشین رساندند و بالافاصله آنجا را ترک کردند، وقتی به اندازه‌ی کافی از آنجا دور شدند، جوانی که عقب در کنار دخترک نشسته بود دستمالی که به صورت بسته بود باز کرد و گفت:​
-خیلی هم سخت نبود.​
جوانی که در کنار راننده نشسته بود به عقب برگشت و گفت:​
- فردین دست و دهنش را باز کن.​
فردین نگاهش را به دخترک داد، دختری ریزه میزه با موهای خرمایی به شدت بلند و چشمان آبی رنگی که در زیر نور چراغ ماشین هم به خوبی می‌درخشید​
یک پیراهن گل دار بلند و آستین دار به تن داشت.​
فردین که محو نگاهش شده بود به خودش آمد و گفت:​
- ما کاری باهات نداریم، اومدیم نجاتت بدیم. تو کی هستی؟ اون پیرزن پیرمرده چرا زندونیت کرده بودن؟​
اما باز هم دخترک در سکوت نگاهشان می‌کرد.​
پسری که راننده بود همینطور با سرعت رانندگی می کرد. پسری که کنارش نشسته بود عصبی بر سرش غرید:​
-چه خبرته آرومتر برو.​
– کوری نمی بینی داره دنبالمون میاد .​
فردین وحشت زده به سمت عقب چرخید، دخترک هم همانطور.​
راننده‌ی ماشین چند خیابان را همانطور با سرعت رانندگی کرد تا بالاخره سرعتش را کم کرد و گفت:​
- بالاخره جاش گذاشتم.​
فردین باز نگاهش را به دختر داد و گفت:​
- چرا حرف نمی‌زنی؟ اسمت چیه؟​
دوستش گفت:​
– ترسیدی؟ ما کاری باهات نداریم، ما دیدیم زندونیت کرده بودن، فقط خواستیم نجاتت بدیم، اسمت چیه؟​
دخترک نگاه ترسانش بین فردین و دوستش که کامل به سمت عقب چرخیده بود در گردش بود.​


در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***​
صدای خنده‌ها و کل‌کل کردن‌هایشان تمام خانه را برداشته بود چندین بار هم به آنها اعتراض شد اما باز هم بی‌اهمیت به کارشان ادامه می‌دادند.​
همه روی تـ*ـخت چوبی زیر سایه‌ی درخت به حالت دایره‌وار نشسته بودند و یک بطری وسط قرار داده بودند و جرات و حقیقت بازی می‌کردند.​
سه دختر و چهار پسر بودند، بطری توسط یکی از پسرها چرخانده شد و سر بطری مقابل پسر دیگری متوقف که شد صدای هو و خنده‌ی بقیه برخاست​
یکی از دخترها گفت:​
- جرات یا حقیقت محمد؟​
محمد به پسری که بطری را چرخانده بود نگاه کرد و گفت:​
- حقیقت.​
پسر هم با شیطنت گفت:​
- اسم آخرین دوست دخترت؟​
با این سوالش همه خندیدند و محمد گفت:​
- خیلی عوضی هستی فردین.​
فردین ابروی بالا انداخت و گفت:​
- بازیه دیگه محمد.​
محمد مکثی کرد و بعد گفت:​
- سارا .​
خواهرش مهلا با توپ پر گفت:​
- کدوم سارا؟​
محمد اخمش را به جان خواهرش ریخت و گفت:​
- فضولیش به تو نیومده، قرار بود فقط اسمش رو بگم نه چیز دیگه‌ای.​
مهلا گفت:​
- خوش بحال مامان فکر می کنه پسرش پاک پاک.​
محمد با تندی جوابش را داد:​
- ببین مهلا ببینم حرفی به مامان زدی من می‌دونم و تو.​
یکی دیگر از پسرها با ذوق گفت:​
- آخ جون دعوا.​
خواهر بزرگ فردین، فریبا گفت:​
- بس کن شایان، کی دعوا داره، نوبت تو محمد، بطری رو بچرخون.​
محمد همینطور که داشت بطری را می‌چرخاند گفت:​
- فردین دعا کن به تو نیفته.​
بطری چرخید و چرخید و از قضا مقابل فردین متوقف شد که محمد با خوشحالی به هوا پرید و گفت:​
- ای خدا شکرت.​
بقیه هم داشتن می‌خندیدن اما فردین بی‌تفاوت نگاه می‌کرد.​
مهلا سریع گفت:​
- اسم دوست دخترش رو بپرس.​
فردین ابروی در هم کشید و گفت:​
- اول باید بپرسید جرات یا حقیقت ‌.​
محمد: جرات یا حقیقت؟​
فردین نگاهی به همه انداخت و گفت:​
- جرات.​
محمد با حرص غرید:​
- خیلی کلکی، ولی اشکال نداره دارم واسه‌ت.​
شایان چیزی زیر گوش محمد گفت که محمد خندید و گفت:​
- تکراریه .​
پسر دیگر که تا به حال ساکت بود گفت:​
- من یه پیشنهاد بدم.​
محمد نگاهش را به او داد و گفت:​
- بگو حامد.​
حامد سرش را به گوش محمد نزدیک کرد و چیزی گفت که محمد با خوشحالی خندید و نگاهش را به فردین داد و گفت:​
- برو دزدی.​
فردین متعجب گفت:​
- چی؟​
محمد با شیطنت گفت:​
- برو از خونه‌ی همسایه یه چیزی بدزد و بیار.​
با این حرفش همه با هم زدن زیر خنده و فردین معترضانه گفت:​
-خیلی عوضی هستی .​
محمد: این همسایه‌مون یه پیرزن پیرمرد هستن که صبحی از خونه بیرون رفتن تا عصر هم برنمی‌گردن، برو از خونه‌شون یه چیزی بدزد بیار .​
فردین خواست منصرفشان کند برای همین گفت:​
- ممکنه بیان اینجوری خیلی بد می شه.​
حامد: داری جر زنی می کنی ها، خودت انتخاب کردی، زود باش فردین.​
محمد همینطور که از تـ*ـخت پایین می‌رفت گفت:​
- فریبا تو کشیک بکش کسی نیاد توی حیاط، بیا من قلاب می گیرم از دیوار بالا بری.​
همگی به کنار دیواری که با خانه‌ی همسایه مشترک بود و چندان بلند نبود رفتند. فردین باز گفت:​
_ اگر دراشون قفل بود چی؟​
محمد با خنده گفت:​
- اون دیگه مشکل تو .​
فردین مکثی کرد و گفت:​
- پس برید به دستکش برام بیارید .​
شایان: دستکش واسه چی ؟؟​
فردین: نمی خوام فردا به خاطر یه بازی احمقانه کارم به اداره ی آگاهی بکشه .​
مهلا به داخل رفت و دقایقی بعد با دستکش های آشپزخانه برگشت که با دیدن دستکش‌ها باز خنده‌ی همه به جز فردین به هوا برخاست، محمد دستکش‌ها را گرفت و در حالی که به سمت فردین گرفته بود گفت:​
- می خواهی جوراب بابام را هم بیارم بکشی رو صورتت؟​


در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 14 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
با این حرفش همه زدن زیر خنده، فردین همینطور که دستکش‌ها را دستش می‌کرد زیر لـ*ـب فحش می‌داد، شایان و حامد قلاب گرفتند و فردین خودش را از دیوار بالا کشید لبه‌ی دیوار که نشست به داخل خانه نگاهی انداخت، حیاطی تمیز و مرتب، توی باغچه ی که نزدیک همان دیوار بود یک درخت انار بود و سبزی هم کاشته شده بودند، فردین بعد از برانداز کردن...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 15 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***​
زمان حال​
همه ساکت بودند و به خیابان چشم داشتند، البته فقط فردین بود که گاهی زیر چشمی این دختر مو بلند چشم آبی را می‌پایید، دخترک که گویی خوشحال بود از فرارش با شوق داشت به خیابان خلوت و پر نور تهران نگاه می‌کرد گویی برای اولین بارش بود که شهر را می‌دید، این سکوت پرسوال را شایان شکست و...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز سکوت حاکم شد و همه توی فکر بودند تا بلکه راهی پیدا کنند، باز این فردین بود که سکوت را شکست:​
- زنگ بزنیم به حامد.​
شایان نگاه پرسشگرش را از آینه به او داد:​
- که چی بشه؟​
- شبی بریم خونه باغ پدربزرگش، برو سمت خونه ی خاله ی ثریا.​
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
حامد داشت در مورد این‌که چطور فراریش دادند سوال می‌پرسید و کسی به غیر از شایان جوابش را نمی‌داد، محمد ناراحت توی فکر بود و فردین همه‌ی حواسش به آن دختر بود که خود را به شدت به در چسبانده بود و سعی می‌کرد خودش را از فردین دور نگه دارد، فردین هم برای اینکه او معذب نباشد خودش را به سمت حامد کشیده بود، صحبت‌های حامد و شایان که...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
حامد جلوتر رفت و یک چراغ روشن کرد و از همانجا گفت:​
- بهتره بریم تو ، بفرمایین خانم.​
دخترک باز سر به زیر انداخت و با آن‌ها همراه شد، محمد و فردین در دوطرفش قدم بر می‌داشتند، جلوی در که رسیدند تازه متوجه شدند دخترک هیچ کفشی به پا ندارد و کف پاهایش هم زخمی شده است. وارد خانه شدند، یک پذیرایی...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر

م..صالحی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/20
ارسال ها
16
امتیاز واکنش
243
امتیاز
98
سن
24
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترک با لبخندی نگاهش کرد که با صدای فردین لبخندش جمع شد.​
– بردار بخور.​
نیم‌نگاهی به فردین انداخت و دستش به سمت سینی رفت، اولین لقمه را که در دهانش گذاشت چشمانش را بست و آرام مشغول جویدن شد، گویی بهترین غذای دنیا را می‌خورد. شایان باز با لودگی گفت:​
– طفلی معلومه چند...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ اسیر دل‌چرکین | م.صالحی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ɢнαzαʟ، Saghár✿، Ghazaleh.A و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا