#پست_4
«تابستان ۶۶»
«-
ماهی ندو، توحوض می افتی.
نخ چند بادکنک رنگی به دست دور حوض می دویدم.
بابا روی تـ*ـخت چوبی نشسته قلیان چاق می کرد، صدای قل قلش را دوست داشتم.
هندونه ای شتری در آب حوض چرخ می خورد.
مادر با آبپاش بزرگ مسی گل های باغچه را آب می داد. خان جون رادیوی کوچک ترانزیستوریش را دم گوشش گذاشته، با گوش های کم شنوایش با آهنگ آذری زمزمه می کرد.
ایلمان، کمی آن سوتر با زنجیر دوچرخه خرابش مشغول بود.
مادر دامن رنگی سرخش را با دست جمع کرد و روی تـ*ـخت چوبی نشست. موهای بلندش از زیر آویزهای شال رنگیش بیرون ریخته بودند.
یکی از هندوانه های شتری رنگ را با چاقو برید. من هنوز با بادکنک هایم دور حوض رقصیدم، آسمان آبی با گوله های پنبه ای سفید دورم چرخید.
صدای
طنین خنده هایم در حیاط کوچک پیچید.
ایلمان با اخم بزرگ از آن گوشه تشر زد:
-ماهرخ، ندو...الان می افتی تو آب.
زبانم را برایش بیرون آوردم؛ از او بدم می آمد بابا یک روز از درب خانه مان به درون آمد، او را برایمان سوغاتی آورد.
مادربزرگ با دیدن قد و چشمان آشنایش، درآغوش مادرم از حال رفت و چند دقیقه بعد با گلاب به هوش آمد، چهار پاره استخوانش را در آ*غو*شش محکم فشارد.
زیر لـ*ـب هی قربان صدقه اش می رفت، او عزیزِ سفر کرده اش لعیا بود!
بی توجه به هشدارهایش، پایم به لبه برآمده موزاییک لق خورد و با سر درون آب سرد حوض فرود آمدم»
دست سردی را روی پیشانیم حس می کنم. صدای ناآشنایی مرا به روشنایی دعوت می نمود:
-خدا بهشون رحم کرده، این خانم زیاد صدمه ندیده، ولی اگه اون جوون نبود، این خانم الان مرده بود.
صدای زمزمه صحبت کردنشان مثل کوبیدن مس در بازارها مسگرها در سرم اکو می شود.
درد تیز وحشتناکی را در شقیقه هایم حس می کنم. دنبال صدای آشنای مادر گوش تیز می کنم، ولی زمزمه ها و صداها آشنا نیستند.
حتی بوی گل محمدی مادربزرگ را هم نمی دهند.
لمس دست های زمخت و پینه بسته پدر، هم نیست.
آدم ها و آشنایانم همه در گذشته جا مانده اند، الان تنها و بی کس در تـ*ـخت بیمارستان جا مانده ام.
٭٭٭
#پست_5
راهروهای بیمارستان امید دراز و نیمه تاریک هستند.
دنبال نوارهای رنگی زرد و قرمز آبی به بخش سی سی یو می روم.
دست گچ گرفته ام وبال گردنم است. دمپایی صورتی را دنبال خودم می کشانم.
اگر با عزرائیل هم ملاقات کنم؛ کسی را ندارم برایم قبری بخرد یا حتی حلوایی بپزدو برای روح رنجورم به امید آمرزش خیراتی بکند.
تنها آشنایم افسون است که او نیز دنبال مشغله های بیشمارش پی یافتن امیدی واهی بر هر جهنمی سرک می کشید.
روسری سفید چرک آلود را روی موهای قهوه ای درست می کنم.
از کنار پرستار خواب آلود بخش عبور می کنم. از پشت پنجره های پر از لک به بیماری که لوله های مختلف درون از بینی پوشیده شده، نگاه می کنم.
زیر لوله ها صورت رنگ پریده اش خیلی آشنا می زند.
دمی دستم را روی شیشه سرد می گذارم. خیلی وقت است در این دنیای به این بزرگی کسی دلش برای رنج های من نسوخته بود، حتی در تاریکترین لحظات زندگیم جز خودم کسی دستم را نگرفته است.
تنهایی مثل غار ترسناک آدم را، شکوفه های مهربانیش رازیر پایش لگدکوب می کند.
مرد جوان آنجا خفته، زندگی و جانش را برایم فدا کرده است.
بغض عجیبی به سنگینی یخ های قطبی را در گلویم حس می کنم.
سالها بود این دلتنگی های وحشتناک هرگز نمی بارید.
دست بر چشمه خشک شده چشمانم می کشم.
دست طلبکاری را بر روی شانه ام حس می کنم.
پرستار با چشمان پف آلود از چرت نیمه کاره اش طلبکار نگاهم می کند. موهای رنگ کرده اش را با دست درون مقنعه سیاهش فرو می برد.
-خانم الان وقت ملاقات نیست.
دست گچی ایم را نشانش می دهم و می گویم:
-این آقا جونم رو نجات داده.
سرمای عفریت مرگ را می شد از درزها و دیوارهای این بخش حس کرد.
پرستار شانه ای با بی تفاوتی برایم بالا می اندازد، به طرف ایستگاه پرستاری می رود.
-خانم اینجا نمون، برام ما مسئولیت داره.
از بی تفاوتیش، غم و غصه ای اندازه دریاچه ارومیه بر دلم سنگینی می کند.
اتمسفر این بخش دل زجر دیده ام را به درد می آورد. من اندازه بلورهای نمک دریاچه بغض خفه و گلوگیر بر سـ*ـینه دارم.
آدم خفته میان دستگاهها و خط های افقی ضربان قلب، به اندازه تنهایی هایم، بی کس است.
با حس سرما دوباره دست هایم را روی شیشه سرد می گذارم و راهم را به طرف ایستگاه پرستاری می کشم.
-خانم، اون مریض اسمش چیه؟
با بدخلقی دوباره سرش را از لای پرونده ها بالا آورد و گفت:
-سمیر فرجام.
٭٭٭٭
پی نوشت: سلام، سالها از اولین نوشته هام می گذره، شاید این رمان آخرین رمانم تو انجمنی باشه...چون کار مترجمی دیگه اجازه فعالیت رو بهم نمیده...