خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم رمان:
ماهی ها هم دلتنگ می شوند.
نویسنده:
طیبه حیدرزاده (نارینه)
ناظر: Kameliaparsa
ژانر:
اجتماعی، عاشقانه.
خلاصه:
ماهی، دختر رها شده‌ای که سال‌هاست دنبال خانواده گم شده‌اش می‌گردد. در میان این جستجو، مردی عجیب زندگی او را در طی یک سانحه نجات می‌دهد و این سرآغاز ماجراهای عجیب و غریبی برای ماهی قصه ماست.


در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Ghazaleh.A، نگار 1373، FaTeMeH QaSeMi و 12 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
«تابستان، 66»

خانواده ام مرا روز آخر شهریور توی شلوغی فرودگاه رها کردند.
مدتها با لباس چین دار قرمز روی صندلی فایبرگلاس نشستم و به درب شیشه ای زل زدم تا بیایند و مرا باخود ببرند.
مثل آدم کوکی به ازدحام مسافرانی و خانواده هایشان که برای بدرقه یا استقبال آمده بودند، نگاه کردم.
اشک ها و لبخندهای که در صورت آدمها شکل می بست. ساعت ها منتظر آمدن ایلمان ماندم. ولی هیچ کس سراغم را نگرفت، وقتی از تشنگی و گرسنگی مثل گلوله خودم را جمع کردم؛ در زندگی کوتاه ام فهمیدم هیچ کسی را ندارم.

***

«پاییز؛ سال 1390»

صبح با صدای اذان از خواب بیدار می شوم.
نور رنگ پریده ماه، از پشت پرده حریر به داخل اتاق خزیده است.
موهایم از شدت عرق خیس شده. پاهایم روی موکت های سرد می گذارم، از سرمایش تب نشسته در تمام جانم کم می شود.
به طرف پنجره نیمه باز می روم. صورتم را به باد خنک صبح پاییزی می سپارم.
چند سال از نبودنش می گذرد؟
هیچ وقت به زمستان های بدون او عادت نکردم.
چگونه این همه سال زمهریر نبودنش را تاب آورده بودم؟
آسمان با رنگ های قوس و قزح با دلبری تمام، به استقبال صبح دیگری می رود.
چادر سفید با گل های ریز را بر سر می کشم. قامت عاشقی بر آستان آن خدای سراسر عشق می بندم.
کوله بار تنهایی و تمام گلایه هایم را در درگاه خودش خالی می کنم.
آشپزخانه خانه اجاره ای مشترکم با افسون، کوچک است.
منتظر به جوش آمدن آب چای ساز برقی، لقمه نان و پنیری از میان سفره پارچه ای گلدوزی شده برای خودم می پیچم.
مقنعه سیاهم را روی موهای شلخته ام می کشم.
نخ نپتون را درون ماگ سیاهم بالا و پایین می کنم.
دگمه های فلزی مانتوام را با عجله می بندم. عقربه های ساعت با سرعتی سرسام آور برای دیر شدنم سر به مسابقه گذاشته اند.
جلوی آیینه کمد جا کفشی، رژم را کمی کمرنگ می کنم.
کیف و دسته کلیدم را از روی میز بر می دارم. برای رویارویی با زندگی جدید از خانه بیرون می زنم.
از راه پله قدیمی پوسیده، به آرامی پایین می آیم تا مبادا زن صاحبخانه از صدای پایم بیدار شود.
صبح گاهان خواب سبک این پیرزن بلای جانم شده، اینکه این پیرزن با قد خمیده اش چگونه چست و چابک پشت درب چوبی منتظرم می ماند.
با تمام احتیاطم پایم به گلدان سفالی کوچک شعمدانی می خورد. با دو تکه شدنش، مشتی خاک و گل خشک بی ریخت برایم روزی پر شگون را آرزو می کند.وقت سر و سامان به گلدانِ بینوا را ندارم.


در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ~ROYA~ و 11 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاییز به خیابان دراز رنگ و روی پادشاه گونه داده است.
سوز اواسط مهر، باعث می شود تا لرز بر استخوانهایم بیفتد.
کیفم را روی شانه ام ثابت می کنم. با سرعت از جلوی سوپرمارکت علی آقا، عبور می کنم تا گیر فضولی ها و چشم چرانی هایش نیفتم.
خش خش برگ های خشک زیر پایم برایم خوشایند نیست. زیرا مرگ و بی کسی را برایم تداعی می کنند.
کنار ایستگاه تاکسی سویشرت سیاهم را بیشتر دور تنم می کشم.
با اینکه برای رسیدن به محل کارم، پنج دقیقه هم زمان نمی برد. ولی سرمای زود رسیده، مانع از پیاده روی روزانه ام می شود.
روی صندلی فایبرگلاس آبی می نشینم. چند صندلی آن سوتر، مردی جوان کلاه بافتنی سبزش را به سرش کشیده، با سیمهای سفید هندزفری سرش را ریتمیک تکان می کند.
سنگینی نگاهم را حس می کند. سرش را بلند کرده و چشمک ریزی حواله کنجکاوی بی وقتم می کند.
سرم را به طرف دیگر خیابان بر می گرداندم. جز چند عابر پیاده که نان سنگگ داغی را به خانه می برند، کسی نیست.
امروز هم از آن روزهای بد شانسیم است که خبری از تاکسی خطی نیست.
پسر جوان کوله پشتی سیاهش را روی دوش می اندازد. بی توجه به من راهش را در خیابان دراز می کشد و می رود.
بی خیالی و سرخوشی جوان غبطه می خورم. من جوانیم را در کدامین کوی و برزن جا گذاشته ام که احساس پیری هزاران ساله را دارم؟
پاهایم از ایستادن و منتظر شدن برای آمدن تاکسی خسته و کوفته می شود.
من هم مانند جوان در امتداد خیابان شروع به راه رفتن می کنم.
جوانک با پایش قوطی خالی رانی، در امتداد خیابان به جلو پرت می کند، صدای تق تق قوطی سمفونی دل انگیزی را ایجاد نموده است.
قدم هایم را با قدم های بلند جوان هماهنگ می کنم.
ایلمان، بعد از گذشت سالها به چگونه مردی بدل شده است؟
هنوز آن چشمان خاکستری، موهای سیاه و چانه تیز و باریکش را دارد؟
هنوز در خیابان دوازده متری اول هستیم، گاهی سکوت جاری در خیابان که رد شدن موتور سواری می شکند.
با نوک کفشم سنگ ریزه ای را از جلو پایم کناری می زنم؛ مغازه های اطراف خیابان تک و توک در حال باز شدن هستند.
هنوز چند دقیقه ای تا محل کارم پیاده روی دارم که سگ زرد بزرگی با زبان بیرون از میان آشغالهای تلنبار شده گوشه خیابان بیرون می پرد.
باوحشت از بزاق آویزان سگ سعی می کنم خودم را به پیاده رو باریک یا مغازه بازی برسانم ولی صدای هشدار آمیز مرد جوان گیجم می کند:
-مواظب باش، ماشین...
به کامیون نارنجی بزرگ با بوق کر کننده اش نگاه می کنم؛ مثل آدم های جن زده به ماشین که انگار ترمز بریده زل زده ام؛ بازوی قوی مرا به کنار خیابان پرت می کند، ولی خیلی دیر است کامیون مثل ماشینی اسباب بازی روی زمین واژگون می شود، بار گوجه اش روی زمین ولو می شود تنها ضربه وحشتناکی را به سرم حس می کنم؛ در دنیای سیاه فراموشی می غلتم.


در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 10 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پست_4

«تابستان ۶۶»

«-ماهی ندو، توحوض می افتی.

نخ چند بادکنک رنگی به دست دور حوض می دویدم.
بابا روی تـ*ـخت چوبی نشسته قلیان چاق می کرد، صدای قل قلش را دوست داشتم.
هندونه ای شتری در آب حوض چرخ می خورد.
مادر با آبپاش بزرگ مسی گل های باغچه را آب می داد. خان جون رادیوی کوچک ترانزیستوریش را دم گوشش گذاشته، با گوش های کم شنوایش با آهنگ آذری زمزمه می کرد.
ایلمان، کمی آن سوتر با زنجیر دوچرخه خرابش مشغول بود.
مادر دامن رنگی سرخش را با دست جمع کرد و روی تـ*ـخت چوبی نشست. موهای بلندش از زیر آویزهای شال رنگیش بیرون ریخته بودند.
یکی از هندوانه های شتری رنگ را با چاقو برید. من هنوز با بادکنک هایم دور حوض رقصیدم، آسمان آبی با گوله های پنبه ای سفید دورم چرخید.
صدای طنین خنده هایم در حیاط کوچک پیچید.
ایلمان با اخم بزرگ از آن گوشه تشر زد:
-ماهرخ، ندو...الان می افتی تو آب.
زبانم را برایش بیرون آوردم؛ از او بدم می آمد بابا یک روز از درب خانه مان به درون آمد، او را برایمان سوغاتی آورد.
مادربزرگ با دیدن قد و چشمان آشنایش، درآغوش مادرم از حال رفت و چند دقیقه بعد با گلاب به هوش آمد، چهار پاره استخوانش را در آ*غو*شش محکم فشارد.
زیر لـ*ـب هی قربان صدقه اش می رفت، او عزیزِ سفر کرده اش لعیا بود!
بی توجه به هشدارهایش، پایم به لبه برآمده موزاییک لق خورد و با سر درون آب سرد حوض فرود آمدم»
دست سردی را روی پیشانیم حس می کنم. صدای ناآشنایی مرا به روشنایی دعوت می نمود:
-خدا بهشون رحم کرده، این خانم زیاد صدمه ندیده، ولی اگه اون جوون نبود، این خانم الان مرده بود.
صدای زمزمه صحبت کردنشان مثل کوبیدن مس در بازارها مسگرها در سرم اکو می شود.
درد تیز وحشتناکی را در شقیقه هایم حس می کنم. ‌دنبال صدای آشنای مادر گوش تیز می کنم، ولی زمزمه ها و صداها آشنا نیستند.
حتی بوی گل محمدی مادربزرگ را هم نمی دهند.
لمس دست های زمخت و پینه بسته پدر، هم نیست.
آدم ها و آشنایانم همه در گذشته جا مانده اند، الان تنها و بی کس در تـ*ـخت بیمارستان جا مانده ام.

٭٭٭

#پست_5

راهروهای بیمارستان امید دراز و نیمه تاریک هستند.
دنبال نوارهای رنگی زرد و قرمز آبی به بخش سی سی یو می روم.
دست گچ گرفته ام وبال گردنم است. دمپایی صورتی را دنبال خودم می کشانم.
اگر با عزرائیل هم ملاقات کنم؛ کسی را ندارم برایم قبری بخرد یا حتی حلوایی بپزدو برای روح رنجورم به امید آمرزش خیراتی بکند.
تنها آشنایم افسون است که او نیز دنبال مشغله های بیشمارش پی یافتن امیدی واهی بر هر جهنمی سرک می کشید.
روسری سفید چرک آلود را روی موهای قهوه ای درست می کنم.
از کنار پرستار خواب آلود بخش عبور می کنم. از پشت پنجره های پر از لک به بیماری که لوله های مختلف درون از بینی پوشیده شده، نگاه می کنم.
زیر لوله ها صورت رنگ پریده اش خیلی آشنا می زند.
دمی دستم را روی شیشه سرد می گذارم. خیلی وقت است در این دنیای به این بزرگی کسی دلش برای رنج های من نسوخته بود، حتی در تاریکترین لحظات زندگیم جز خودم کسی دستم را نگرفته است.
تنهایی مثل غار ترسناک آدم را، شکوفه های مهربانیش رازیر پایش لگدکوب می کند.
مرد جوان آنجا خفته، زندگی و جانش را برایم فدا کرده است.
بغض عجیبی به سنگینی یخ های قطبی را در گلویم حس می کنم.
سالها بود این دلتنگی های وحشتناک هرگز نمی بارید.
دست بر چشمه خشک شده چشمانم می کشم.
دست طلبکاری را بر روی شانه ام حس می کنم.‌
پرستار با چشمان پف آلود از چرت نیمه کاره اش طلبکار نگاهم می کند. موهای رنگ کرده اش را با دست درون مقنعه سیاهش فرو می برد.
-خانم الان وقت ملاقات نیست.
دست گچی ایم را نشانش می دهم و می گویم:
-این آقا جونم رو نجات داده.
سرمای عفریت مرگ را می شد از درزها و دیوارهای این بخش حس کرد.
پرستار شانه ای با بی تفاوتی برایم بالا می اندازد، به طرف ایستگاه پرستاری می رود.
-خانم اینجا نمون، برام ما مسئولیت داره.
از بی تفاوتیش، غم و غصه ای اندازه دریاچه ارومیه بر دلم سنگینی می کند.
اتمسفر این بخش دل زجر دیده ام را به درد می آورد. من اندازه بلورهای نمک دریاچه بغض خفه و گلوگیر بر سـ*ـینه دارم.
آدم خفته میان دستگاهها و خط های افقی ضربان قلب، به اندازه تنهایی هایم، بی کس است.
با حس سرما دوباره دست هایم را روی شیشه سرد می گذارم و راهم را به طرف ایستگاه پرستاری می کشم.
-خانم، اون مریض اسمش چیه؟
با بدخلقی دوباره سرش را از لای پرونده ها بالا آورد و گفت:
-سمیر فرجام.
٭٭٭٭
پی نوشت: سلام، سالها از اولین نوشته هام می گذره، شاید این رمان آخرین رمانم تو انجمنی باشه...چون کار مترجمی دیگه اجازه فعالیت رو بهم نمیده...


در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 11 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پست_6

اسم مرد برایم آشنا نیست.
با لَب‌های خشک شده از استرس می گویم:
-کسی برا ملاقاتش نیومده؟
با نگاه سرد و کلافه نه بی حوصله ای را برایم هجی می کند.
دمپایی را خرت خرت کنان در آن بخش می کشم. پر از ارواح نیمه جان، یا انسان های که در سکوت، میان مرز زندگی و مرگ خفته اند.
به طرف پنچره های پر از لک خشک شده باران می روم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 7 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پست_7

اسم مرد برایم آشنا نیست.
با لَب های خشک شده از استرس می گویم:
-کسی برا ملاقاتش نیومده؟
با نگاه سرد و کلافه نه بی حوصله ای را برایم هجی می کند.
دمپایی را خرت خرت کنان در آن بخش می کشم. پر از ارواح نیمه جان، یا انسان های که در سکوت، میان مرز زندگی و مرگ خفته اند.
به طرف پنچره های پر از لک خشک شده باران می روم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 7 نفر دیگر

نارینه

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/9/20
ارسال ها
8
امتیاز واکنش
98
امتیاز
83
سن
33
زمان حضور
13 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پست_8

صبح با صدای پرستار بدعنق بیدار می شوم.
پیرزن تَخت کناری تمام شب را با ناله هایش بدخوابم کرده است.
دکتر بخش با ویزیتی سرسری دستور ترخیص می دهد. حتما چند بسته قرص استامینوفون برایم نوشته است.
گوشی درب و داغون را با شارژر قرضی، برای روشن شدن به پریز برق می زنم.
با روشن شدن صفحه، سیل پیامهای نخوانده و تماس های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ ماهی‌ها هم دلتنگ می‌شوند | نارینه کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، نگار 1373 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا