خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان98 | دانلود رمان
نام رمان: نهفته در شعله‌ها
نویسنده: سوما غفاری
ناظر: ^~SARA~^
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
خلاصه: همه چیز از آن‌ زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن، داستان بسیار جلوتر از آن زمان آغاز می‌شود. در شب ازدواج پرنسس کلارا، اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچ کس، انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات، زیر سر یک تازه وارد مرموز به شهر باشد. یک تازه واردی که به هیچ وجه هم تازه وارد نبود و در واقع، همان فردی است که زمانی به خاطر سرش جایزه برگزار می‌شد! حال، او با شعله‌های سیاه و آبی رنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطره‌ها را به گونه‌ای از بین برده که گویا هیچ وقت وجود نداشته‌اند! سرانجام، با پیدا شدن سر و کله‌ی شورشی‌ها، زندگی ورق تازه‌ای را باز می کند و بیخیال همه چیز، مبارزه علیه تاج شروع می شود. بازی‌که از جنس سلطنت صورت می گیرد!


در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 21 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
مقدمه:
سکوت را
ساز کرده‌ام
دریچه‌های دلم را روبه تو باز کرده‌ام
یادت را در پشت بیشه‌های آشنایی
ناز کرده‌ام
رو به دریای دلت
پرواز کرده‌ام
من این عشق را
سال‌هاست که آغاز کرده‌ام


در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 21 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
دستی به داخل
حوض کشیدم. نوازش دست‌هایم توسط آب خنک، حس سر زندگی را هدیه‌ی وجودم می‌کرد. لبخندی زدم. پلک‌هایم را بر روی هم نشاندم و سرم را بالا گرفتم. به باد اجازه دادم که به موهای بلوندم رقصیدن یاد دهد.
دست خود را از آب بیرون آوردم و پری را که روی پایم گذاشته بودم، به دست گرفتم.
دفترم را که تشکیل یافته از کاغذهای
کاهی بود، باز کردم و افکارم را روی کاغذ ریختم.
" امروز، پدر از سفر سه روزش به جزیره‌ی میروالند برمی‌گرده. در طول این سه روز، همه جا خیلی ساکت بود و من بیشتر اوقات، یا تو اتاقم بودم یا تو باغچه. امروز از سپیده دم توی قصر هیاهو به پا شده بود و همه‌ی ندیمه‌ها و محافظ ها برای برگشتن پدرم تدارکات می‌دیدن. من خودم هم به خاطر سر و صدایی که توی قصر ایجاد شد، از همون موقع بیدار شدم".
نوشتن را رها کرده و نفسی عمیق کشیدم. همان موقع بود که ندیمه‌ی شخصی‌ام، یعنی امِی، چشم انداز نگاهم شد. امی رفته و رفته نزدیک‌تر شد و بالأخره به نزدم رسید. از پیراهن بلند آبی آسمانی رنگش که لباس مخصوصی برای ندیمه‌ها بود، گرفته و تعظیمی کرد. بدین واسطه موهای بلند قهوه‌ای رنگش، آبشاری بر روی شانه‌هایش ساختند. پس از تعظیم، صاف ایستاد و گفت:
- پرنسس کلارا، پدرتون رسیدن.
با شنیدن این حرف، چشم‌هایم از فرط خوشحالی گرد شدند و لبخند عمیقی لبانم را آراسته کرد. از لبه‌ی حوض بلند شده و دفتر و پرم را به دست امی سپردم. سپس در حالی که از پیراهن زرشکی رنگم که ترکیب شده با رنگ زرد بود و مرا مثل آسمان درحال غروب جلوه می‌داد، گرفته بودم، به سمت حیاط مقابل قصر دویدم. از بین محافظانی که لباس مخصوص سیاه رنگ پوشیده بودند، می‌گذشتم و درختان زینتی درون باغچه را که برخی شکوفه‌های بنفش رنگ، برخی آبی و حتی صورتی و زرد داشتند، پشت سر می‌گذاشتم. با رسیدن به حیاط مقابل قصر، پا به محوطه‌ی سنگی‌ای که کناره‌هایش مملو از چمن بودند، گذاشتم. از همین جا که ایستاده بودم، دیدم که دروازه‌ی سفید رنگ قصر در انتهای حیاط باز شد و کالسکه‌ی سلطنتی طلایی رنگ وارد حیاط شد. کالسکه چون خورشیدی می‌درخشید و نشان سلطنتی، یعنی همان نشان اژدها، بر رویش حک شده بود. مردی که کالسکه را می‌راند، از جایگاهش پایین آمد و در را برای پدرم گشود. با پیاده شدن پدرم، چشمانم بر رویش قفل شدند. کت بلند و شلوار سیاه چرم و چسبانش، برازنده‌ی تنش بودند و شنل قهوه‌ای خز دارش که تا ساق پایش می‌رسید، پشت سرش زمین را جارو می‌کرد. لبخندی زدم و به سرعت دویدنم افزوده و از بین سیلی از جمعیت، که برای خوش آمد گفتن به پدرم آمده بودند و جز کارکنان قصر بودند، عبور کردم.
خود را میان دست‌های پدرم زندانی کردم و شور و شوق درون وجودم، حتی در لحن صدایم آشکار بود.
- پدر! خیلی خوشحالم که می‌بینمت. خوش اومدی.
پدرم با دست‌های قوی و مردانه‌اش، دور کمرم حصاری ایجاد کرد.
- سلام پرنسسم. منم از دیدنت خوشحالم.
از او جدا شدم و درحالی که از دستش گرفته و او را به سمت قصر می‌کشیدم، گفتم:
- پدر، باید همه چیز رو برام تعریف کنی، این‌که اون جزیره چطور بود، جاهای دیدنیش و اماکنی که مردم اون‌جا ساختن، چطوری بودن.
دستش را رها کردم و ایستادم. به سمتش برگشتم و در چشم‌های قهوه‌ای رنگش، که همرنگ موهایش بودند، خیره شدم. با یک دلخوری ساختگی و اخمی مصنوعی گفتم:
- اصلاً چرا من رو هم با خودت نبردی؟ این سه روز رو توی قصر تنها مونده بودم. می‌دونی که مارگاریت و جیمز هم رفتن.
پدرم خندید.
- کلارا، برای کار رفته بودم اون‌جا، نه برای تفریح.
بدون توجه به حرفش، راهم را کشیدم و به سمت قصر حرکت کردم، البته بماند که پدرم شانه به شانه‌ی من می‌آمد.
- ولی یک چیزی برات از اون‌جا آوردم.
سرم را با هیجانی بچگانه چرخاندم و چشم‌های آبی رنگم را محو چهره‌اش کردم.
- چی؟!
- هر موقع به قصر رسید، خودت می‌بینی.
اخمی از سر کنجکاوی بر روی ابروهایم نشست.
- پدر، منظورت چیه؟
- گفتم که هر موقع رسید، می‌بینی.
این را گفت و پا تند کرد و قبل از من، از در بزرگ سفید رنگ قصر که دو نگهبان مقابلش ایستاده بودند و در را باز ‌می‌کردند، عبور کرد. من نیز در خماری هدیه‌ی پدرم ماندم.


در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 20 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
لحظاتی بعد، به دنبال
پدر وارد قصر شدم. یک سالن گرد با دیوارهای کرمی رنگ، که در سمت چپ و راست آن، عکس اژدهای قرمز رنگی نقاشی شده بود. از پله‌های مرمری وسط سالن که فرش قرمزی روی آنان پهن شده بود، به بالا رفتم. بعد از پشت سر گذاشتن حدود چهار طبقه، سفرم با پله‌ها در طبقه‌ی پنجم تمام شد. وارد سالن مستطیل شکل بزرگی شدم. سالن توسط دیوارهایی به رنگ کرمی که خط های نازک طلایی رنگ روی خود داشتند، احاطه شده بود. پنجره‌های انتهای سالن، با پرده‌های قرمز رنگی پوشیده شده بودند و یک میز غذاخوری دوازده نفره، وسط سالن به چشم می‌خورد. روی میز دو گلدان آبی با گل‌های نارنجی قرار داشت و ترکیب رنگ نارنجی و آبی، هارمونی زیبایی ایجاد می‌کرد. دو سرویس غذاخوری که شامل چند بشقاب و انواع قاشق و چنگال و چاقو بودند، مخصوص من و پدرم مقابل دوتا صندلی چیده شده بودند.
به سمت میز گام برداشتم و در کنار پدرم جای گرفتم. پدرم آرنج‌های خود را روی میز گذاشته و دستانش را زیر چانه‌اش گرفته بود.
ندیمه‌ها یکی پس از دیگری ظرف غذاها را آورده و بر روی میز می‌گذاشتند. نگاه کنجکاوی همراه با شیطنت به پدرم انداختم. می‌خواستم بدانم هدیه‌ای که برایم آورده بود، چیست اما مگر می‌شد؟
یک دستم را زیر چانه‌ام قرار دادم و سرم را کمی خم کردم. درحالی که با چنگال بازی می‌کردم، به پدرم چشم دوختم.
- پدر، هدیه‌ای که آوردی چیه‌؟
به خاطر لحنم که حاوی عشوه بود، لبخند کوچکی زد. نگاهم کرد و گفت:
- کلارا، یاد بگیر صبور باشی. این همه عجول بودن برای یک شاهدخت برازنده نیست.
لحن صدایش جدی بود و مرا نیز وادار کرد تا از شیطنت‌هایم دست بردارم. نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم، آن‌طور که از من انتظار می‌رفت. پدرم لبخندی زد که نشان می‌داد حال، کار درست را انجام داده‌ام. وقتی چیدن غذاها بر روی میز تمام شد، انواع مختلفی از غذا روی میز به ما چشمک می‌زدند. با پدرم شروع به خوردن ناهار خود کردیم. سکوت در محیط حکمرانی می‌کرد؛ چرا که حرف زدن در بین غذا، شایسته نبود. علاوه بر این، من خود نیز خوردن غذا در سکوت را ترجیح می‌دادم؛ زیرا می‌توانستم حواسم را به طعم لذیذ غذا بدهم. واقعاً که دستپخت آشپزهایمان بسیار عالی بود!
پس از اتمام غذا، درحالی که منتظر بودیم ندیمه‌ها دسر را بیاورند، پدر نگاهی به من انداخت و درحالی که دستانش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت:
- خب کلارا، تو بگو، این سه روز رو چی کار کردی؟
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و خود را بیخیال نشان دادم.
- بیشتر اوقات توی کتابخونه مشغول مطالعه بودم و دیروز یک سری هم به شهر زدم.
پدر دستمال را کنار بشقابش گذاشت و دستانش را بر روی میز قفل هم کرد.
- چه خبر؟
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- چه خبر از چی؟
- از شهر. دو هفته‌ای می‌شه که وقت نکردم به شهر سر بزنم. همه چی رو به راهه؟
سری تکان دادم.
- بله، رو به راهه.
در پس این حرفم، محافظی وارد طبقه‌ی پنجم شد و به نزدمان آمد. خیره به قدبلند و موهای سیاهش ماندم. تعظیم کرد و سپس درحالی کت سیاه نظامی تنش را که دکمه‌های قرمز و خط های قرمز در آستینش داشت، مرتب می‌کرد، گفت:
- پادشاه کلارکسون، جناب مارکوس رسیدن.
پدرم لبخند عمیقی زد.
- منتظرش بودیم.
پس از این حرف، نگاهش به سمت من لغزید.
- کلارا، بیا بریم.


در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 20 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروهایم نشست. مارکوس دیگر کیست؟ و من کجا باید بیایم؟ حرفی نزده و به دنبال پدرم از پله‌های سر راهمان به پایین رفتیم. پله‌های مرمری‌ای که با یک فرش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 14 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
- این پرنده‌های کمیاب، به پرنده‌های آزاد معروفن. توی اوج ترین نقاط آسمون پرواز می‌کنن و آزادن. باد و بارون، هوای گرم و سرد؛ همه رو پشت سر می‌ذارن و توی آسمون پادشاهی می‌کنن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 15 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
مقابل عکس مادرم ایستادم و به چهره‌اش چشم دوختم. زنی با موهای قهوه‌ای بلند و چشمان آبی که من نیز رنگ چشمانم برگرفته از او بودند. پیراهن بلند سبزی پوشیده بود که آستین‌هایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 13 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان98 | دانلود رمان جدید
(کریستیَن)
وقتی شنیدم کسی نامم را بر زبان می‌آورد، از برکه آبی به صورتم پاشیدم. آب خنک بود و در این هوای گرم، بسیار می‌چسبید. بلند شدم. بادی که می‌وزید و صورت خیسم را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 14 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
(کلارا)
وقتی پدرم به طبقه‌ی سوم آمد، من از قبل آن‌جا نشسته و منتظرش بودم. پشت میز نشست و دستانش را در سمت چپ و راست بشقابش گذاشت. لبخندی زدم و سخن را آغاز کردم.
- جلسه با مشاوران چطور گذشت؟
پدرم ابروهایش را بالا داد و نفسی عمیق کشید.
- مثل همیشه سخت!
دستم را زیر چانه‌ام و آرنجم را هم بر روی میز گذاشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 11 نفر دیگر

sevma

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/8/20
ارسال ها
320
امتیاز واکنش
2,402
امتیاز
178
سن
21
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان نویسی | دانلود رمان
پدر یک زیتون را با چنگال در دهانش گذاشت و پس از جویدن و قورت دادن آن، گفت:
- فردا ظهر، پادشاه لئونارد به همراه خونوادش به این‌جا میاد.
چشمانم گرد شدند و اخمی روی ابروهایم نشست.
- از کجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهفته در شعله‌ها | سوما غفاری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نگار 1373، KURO TOKA و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا