خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایت دانلود رمان جدید | انجمن رمان ۹۸
نام رمان: شاید او
ژانر: عاشقانه، فانتزی
نام نویسنده: سوفیا
نام ناظر: YeGaNeH
خلاصه: داستان داستان مبهمی است، دختر داستان ما متفاوت از همسن و سالانش است عاشق میشود... عشق! چقدر راحت دل داد بی خبر از همه جا... شاید او... شاید او... دختر جوان داستان رکب میخورد اما از چه؟ در عشق معشوقش که شکی نیست اما... اینبار غرق در رویایش میشود. رویایی شیرین...


در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻، Saghár✿ و 34 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
بی رحمی با دل منو تو نمی فهمی،
نه دیگه حال منو می بینی بگو پیش کی خوبه حالت.
یه خیابون و، یاد تو زیر نم بارون و، داره میکشه منه داغون و، تو که نیست عین خیالت.
تنهایی میزنم تو قلب این تنهایی، یه کاری کن بزار فکر کنم هنوز اینجایی.
دلم باورش نمیشه اون رفت اخرش، توهم زدم که فکر می کردم دارمش...


در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻، Saghár✿ و 35 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
کف دستم رو روی شیشه ی سرد گذاشتم و لبخند محوی زدم، خدا میدونه که چقدر دلم تنگ شده بود واسه همچین بارونی! در حیاط باز شد و بابا داخل شد، با حالت دویدن خودش رو به در ورودی خونه رسوند تا حالا که چتر نداره کمتر خیس بشه. روی شیشه، ها کردم؛ یاد جمله ای افتادم" کی گفته شیشه ها احساس ندارند؟ من خودم دیدم وقتی ها کردم ارام گریست" صدای باز شدن در اتاقم رو می شنوم اما نگاهم رو از منظره ی زیبای روبه روم نمی گیرم چون میدونم کیه! مامان مو های بلندم رو که روی شونه ام ازادنه ریخته جمع می کنه و پشت سرم می اندازه، بعدش هم عقب گرد میکنه
-قهوه داغ میجسبه، رو میزت گذاشتم
با نفس عمیقی بر می گردم و سمت قهوه می رم
-اخرین باری که بارون اومد رو یادم نمیاد!
-چهار ماه پیش! همون روز که سخت مریض شدی.
کمی به مغزم فشار اوردم و بلاخره یادم اومد؛ اره! یادم اومد، چطور می تونستم فراموش کنم؟ مامان بیرون رفت، دستم رو دور فنجون قهوه حلقه کردم و کمی ازش خوردم، به قول مامان تو این هوای سرد یه همچین قهوه ی داغی می چسبید. کم کم جلو تر رفتم و حالا دقیقا جلوی اینه ایستاده بودم، دستی به صورتم کشیدم و از زاویه های مختلف نگاش کردم، کلافه موهای بلند خرمایی رنگم رو جمع کردم و بالای سرم محکم بستم، بیخیال این ور اندازی ها شدم و بقیه قهوم رو خوردم. استکانم رو برداشتم و با پایین رفتن از پله ها وارد اشپزخونه شدم و پس از شستن استکان به نشیمن رفتم. بابا کنار شوفاز وایساده بود و همچنان مشغول گرم کردن خودش بود، تا چشمش بهم افتاد گفت
-چطوری ملوسک؟
لبخند بزرگی زدم و گفتم
-خوبم بابا!
تا یاد چیزی افتادم سریع گفتم
-بابا جون ماُموریتتون چی شد؟
دستش رو بالا اورد و ده رو نشون داد
-ده روز دیگه عازمیم.
دلم گرفت، بعد از این همه مدت عادت نکرده بودم به این سفر های غیر منتظره ای که براش پیش میومد، من که باید طبق معمول به خونه ی مامان بزرگ می رفتم چون غیر ممکن بود بتونم دانشگام رو ول کنم و برم اصفهان!


در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻، Saghár✿ و 34 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 2
اخم کمی ناخود اگاه رو پیشونیم می شینه که از دید بابا پنهون نمی مونه.
-نگران نباش نفس جان، به محض تموم شدن دانشگات میای پیش بابا
توی دلم می گم کو تا تیر ماه ولی برای اینکه بابا رو ناراحت نکنم لبخند مصنوعی می زنم. مامان از اشپزخونه بیرون میاد و فنجون داغ قهوه رو دست بابا میده بلکه گرم بشه، نگاه ازشون می گیرم و گوشیم رو بر می دارم و تو گالری میرم و دنبال اون عکس اشنا می گردم، بلاخره پیداش کردم؛ چندمین باره که این عکس رو نگاه می کنم؟ خدا عالمه، اما باید حذف بشه چون ممکنه بابا و مامان ببینن درسته که رمز داره اما بازم احتیاط شرط عقله! بر خلاف میلم دستم رو نماد سطل اشغال گوشی می ره و عکس حذف می شه. نفس عمیقم رو با اه بیصدایی بیرون می دم، و توی خیالم برای هزارمین بار مرورش می کنم، صورت زیبا و دلنشینش رو، صدای بم و جذابش رو و صد البته لبخندش که می تونم بگم با همین لبخند عاشقش شدم اما اون... اون چی؟ اونم دوسم داره؟ اگه داره پس چرا من نمی فهمم؟ چقدر سادم! اون که حتی جواب سلام من رو به زور می ده بعد عاشقمه؟
از این فکر کلافه می شم و راه اتاقم رو در پیش می گیرم تا همراه فرشته بیرون برم و حال و هوام کمی عوض بشه.
شلوار مشکی لیم رو با مانتوی کوتاه جلو باز مشکی می پوشم و بعد از سر کردن شال سفیدم اسپرت های مشکیم رو بر می دارم و از اون خونه بیرون می رم. چند دقیقه طول می کشه تا فرشته با دویست ششش برسه و بریم به یکی از کافه ها...
کمی از ابمیوم رو می خورم و هم زمان هم نگاهم رو به قیافه ی خندون فرشته می ندازم
-باز همون دکترست؟
سرش رو بلند می کنه و صحفه گوشیش رو جلوم می گیره
-خدایی جذاب نیست؟
بعد دوباره خودش نگاش می کنه و دستش رو می زاره رو قلبش
-قد بلند، خوشگل، با کلاس، خوشتیپ... بابا این پسر همه چی تمومه!
-تو اخر از عشقاحسانی دیونه می شی فرشته، ول کن این بنده خدا رو
گوشیش رو خاموش کرد و رو میز گذاشت، دستش رو زیر چونش گذاشت و قهوش رو با قاشق کوچیک توش هم زد
-می دونی نفس! خودمم می دونم به جایی نمی رسه این عشق اما لامصب نمی دونم چرا اینقدر درگیرم کرده
-همون که خودت گفتی... چون خوشگل و خوشتیپه و با کلاسه تازه...دکتره!
-نه نفس جون پسر خوشتیپ و خوشگل و با کلاس کم ندیدم که الان بخواد دست و پام گم بشه، این یکی واقعا فرق داره با همه
سرش و بلند کرد و خیره به نقطه ای با صدایی که سعی داشت عین شاعرا باشه گفت
-دلتنگ کسی هستم که حتی با او یک خیابان را هم قدم نزده ام
پشت بندش ادامه داد
-واقعا!، اخه من فقط سه بار دیدمش اونم تو بیمارستان
-اگه ازدواج کنه چی؟
-چیکار می تونم بکنم؟ فقط اگه ازدواج کنه وقتی بهش فکر می کنم احساس گنـ*ـاه می کنم که به مرد زن دار فکر می کنم.
درکش می کردم چون خودمم عاشق کسی بودم که فقط یه موقع هایی می دیدمش.
***
بابا ساکا رو تو عقب ماشین گذاشت و بعدش سوار ماشین شد و روند به سمت خونه ی مامان بزرگ، راستش خوشم نمیومد اونجا برم، دوس داشتم پیش مامان بابا باشم و صد البته تو خونه ی خودمون، اونجا خوش نمی گذشت.


در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻، Saghár✿ و 32 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۳
شادی را در چشمانش می بینم؛ از دیدن لبخندش بی ان که بخواهم لبخندی بر لبانم جا خوش میکند و در دلم هزاران بار فدایش میشوم. در را که می بندد سراغ کمدم می روم تا لباسی بپوشم، اولین چیزی که به دستم می اید بیرون می کشم و با تاپ صورتی رنگم عوضش میکنم؛ جلوی اینه ی قدی اتاقم می ایستم لباس هایم شامل یک پیراهن سبز رنگ و یک شلوار اسپرت مشکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 30 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست 4
-میزدم
چرا دیگه نمیزنی؟
-چون بدم میاد، از صدای گیتار متنفرم
-پس چرا خریدیش؟
چیزی نمی گویم میترسم مچم را بگیرد، خصوصا که با یاداوری خاطرات گذشته همیشه اشفته می شوم و این حال من از دید هیچ کس پنهان نمی ماند.
صدای در توجه هر دویمان را به خودش جلب می کند؛ بفرماییدی می گویم، مادر در را باز می کند
-ببخشید مزاحم صحبتتون شدم
-اختیار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 29 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۵
به محضی که صدای مادر را شنیدم چشمانم را بستم تا مثلا وانمود کنم که خسته ام و می خواهم بخوابم
-نفس جان؟
از همین الان حرف هایش را از بر بودم، می خواست همه چیز را درباره ی امروز بداند، بدون اینکه چشمانم را باز کنم می گویم
-بله مامان؟
-امروز چطور بود دخترم؟
چشمانم را روی هم فشردم، اعصابم هنوز هم خورد بود دکتر همه چیز را برایم یاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 27 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلو رفتم، از پشت نرده ها انها را دیدم،‌ مادر پشت به من مشغول حرف زدن با دکتر بود ،طوری حرف می زدند که مثلا من نشنوم
-پس خوب میشه.
-زمان بهش بدید خانم شایانی، اون فقط به زمان نیاز داره
-این همه زمان، تقریبا دو سه ماهه که بهم ریخته اما هیچ فرقی هم نمی کنه، من نگرانشم دکتر!
-متوجهم، اما عجله نکنید همه چیز درس میشه، اگه میشه بهش خبر بدین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 27 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۶
تو با وجود ان همه باهوشیت هیچ وقت یک چیز را نفهمیدی...
هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوستت داشتم.
دکتر بعد از ان روز چند بار دیگر هم امد اما اصلا حاضر نشدم حتی لحظه ای ببینمش.
چند روزی بود که حالم بدتر از همیشه شده بود، احساس میکردم ان روز نحس یکبار دیگر دارد تکرار میشود و حالا حتی حوصله دروغ گفتن به مادرم را هم نداشتم او که خبر داشت از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 27 نفر دیگر

سوفیا

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/7/20
ارسال ها
42
امتیاز واکنش
725
امتیاز
153
سن
21
زمان حضور
4 روز 14 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست ۷
برات غذات رو میارم اینجا عزیزم
-اشتها ندارم
-یعنی چی؟ نمیشه که هیچی نخورد.
به سمت در اتاقم رفت و دستگیره را فشار داد که ارام گفتم
-مامان؟
رویش را برگرداند و با مهربانی گفت
-جانم؟
سرم را که تکیه به دیوار داده بودم بالا اوردم
-می‌خوام برم خونه اقا جون
لبخندی بر چهره‌اش جا خوش کرد.
-خیلی خوبه، اینجوری به نظرم حالت بهتر بشه
سرم را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شاید او | سوفیا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، فاطمه بیابانی و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا