خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمانم چطوره؟ ادامه بدم یا نه؟

  • افتضاحه، اصلاً ادامه نده!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    32

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: اِریتما
نویسنده: *SHAKIBAgh*
ناظر: Matiᴎɐ✼
سطح: برگزیده
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
باید گشت به دنبال آشنایی؛ آن کس که بتواند دخترک را در این دنیا ماندگار سازد.
تا دخترک بتواند با عشق او، گرگینه‌های هم‌خونش را رام کند!
باید گشت، دنبال مردی خون‌خوار، خون‌آشامی که با او یکی شود.
هرچند که دشمن‌اند!
رازی سر به مُهر که زندگی دخترک را احاطه کرده!
آیا می‌توان چشم به روی تمام دشمنی‌ها بست و عاشق شد؟
با ما همراه باشید.

پ.ن: اریتما در زبان یونانی، مترادف لوپوس و به معنای گرگ و سرخیِ جدا شده است.


بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Mahii، Matiᴎɐ✼ و 53 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان ۹۸ | رمان ۹۸
به نام تک آپاراتی قلب‌های پنچر
مقدمه:
گرگ تیر خورده که از زخم ناله نمی‌کند!
چون می‌داند اگر بنالد کفتارها احساس غرور می‌کنند.
زخمم خوب می‌شود بی‌‌ناله، امّا...
می‌درم، تمام کفتارهایی ‌را که سر شکستن غرورم عهد بستند!


بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، Matiᴎɐ✼، زهرا.م و 51 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان ۹۸ | رمان ۹۸
بار دیگر خودنویس نقره فامش را روی میز کوبید؛ امّا این بار محکم‌تر از قبل! درست مثل سردردی که از چند ساعت پیش، به سراغش آمده بود و حال دیگر کلافه‌اش کرده بود. آن‌قدر کلافه، که جنون به جانش افتاده بود و دلش می‌خواست با تبرِ تازه تراش خورده‌ی پدرش، حسابی از خجالت ساعت ایستاده‌ی کنج اتاق در بیاید و در نهایت، جنازه‌های شاهکار هنری‌اش را به خورد موریانه‌ها بدهد.
البته لازم به ذکر است که این بلهوسی بیش نبوده و او هم جرأت انجام چنین کاری را نداشت!
دستی به زیر چانه‌اش گذاشت و سعی کرد با چشم غرّه، ظرف‌های نشسته داخل سینک را متقاعد کند که خودشان تمیز شوند و یک‌دیگر را تا داخل کابینت چوبی و بلندِ گوشه کلبه مشایعت کنند.
با صورتی عبوس و سگرمه‌هایی در هم، در حالی که پلک چشم راستش نبض می‌زد، رو به رامونا که در آن ‌سوی میز چوبی، غرق در تخیلاتش بود پرسید:
- دیشب ماه کامل بوده پدر؟
رامونا امّا، بیش از حد در فکر و خیال بود. نگاه خیره‌اش را به بخارهای برخاسته از کتری روی اجاق کوک زده بود و هر از چند گاهی هم، با خود چیزی زمزمه می‌کرد؛ گویا که سخت به دنبال مقصرِ ماجرای ذهنی‌اش می‌گشت.
با این حال، دخترک کم اعصاب‌تر و خسته‌تر از آنی بود که به درگیری‌های مغزی پدرش بهایی بدهد و سکوت کند. دسته‌ای از موهای بلندش را به کنار گوشش برد و دستی جلوی صورت مرد تکان داد تا به خود بیاید. مرد میانسال با لرزشی خفیف، به سختی مسیر نگاهش را به سمت دخترک کج کرد.
سپس گیج و بی‌حوصله پرسید:
- چیزی گفتی؟
دخترک نفسش را پر صدا بیرون داد و در حالی که پشت دستش را می‌خاراند، تکرار کرد:
- میگم دیشب ماه کامل بوده؟
مرد که رشته افکارش پاره شده بود، دستی به موهای قهوه‌ایش که میل به سفید شدن داشتند کشید و کسل جواب داد:
- اوهوم، چطور؟ باز هم کابوس دیدی؟
کارمن پلک‌هایش را سخت به هم فشرد تا بلکه از دردِ آن دو گویِ عذاب‌آور بکاهد و پس از خمیازه‌ای طولانی پاسخ داد:
- آره طبق معمول!
سپس با پوزخندی که یواشکی بر روی چهره‌اش مهمان شده بود، ادامه داد:
- منتها این‌بار به‌روز‌تر شده بود، با گرگ سراغم اومده بود!
رامونا با این حرفِ دخترک جا خورد؛ چشمانش را ریز کرد، چانه‌اش را که با ریش‌های کوتاهی مزین شده بود خواراند و مشکوک پرسید:
- گرگ؟
کارمن ریزبینانه حرکات مرد را در نظر ‌می‌گذراند و بی‌توجه به سردردش، زیرکانه پاسخ داد:
- آره گرگ، چطور؟ چیزی شده پدر؟
ابروان هشتیِ مرد، به یک‌دیگر نزدیک شدند و خطوط پیشانی‌اش دست‌به‌دست هم دادند تا اوج دلهره و نگرانی او را به نمایش بگذارند. پس از لحظه‌ای انگار که در گوشش وردی خوانده باشند، دستپاچه از روی صندلی چوبی بلند شد که صندلی با صدای بدی به روی زمین افتاد. بی‌توجه به آن، و با صدایی مرتعش پاسخ داد:
- نه! چیزی نشده، تو هم نگران نباش، تا آخر هفته می‌برمت پیش یک روانپزشک!
و به سرعت به سوی در کلبه رفت. صدای برخورد کفش‌های رامونا با کف چوبی کلبه، آهنگی شد برای افکار درهم و برهم دخترک و دختر هم، مراسم بدرقه را تنها با نگاهِ بی‌حال‌اش اجرا کرد.
زیر لـ*ـب نق زد:
- روانی خودتی!
گوشه‌ی لـ*ـبش را به دندان گرفت و خیره به خطوط نامفهوم روی دفترچه، با خود گفت:
«مطمئنم که یک چیزی رو از من پنهان می‌کنه!»


بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: کیانا علی حجتی اصل، Mahii، Matiᴎɐ✼ و 57 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای بسته شدن در، به خود آمد. کتری همچنان قل‌قل می‌کرد و حرکت پاندول ساعت، ضربانِ جریان زندگی را به تکرار گذاشته بود.
با احساس طعم شوری به روی لـ*ـبش، دستی به آن کشید. ناگهان سر انگشتانش پوشیده از خون شد. با وحشت از جا برخاست و دوان‌دوان خود را به دست‌شویی رساند، به سختی دستگیره را باز کرد و داخل شد.
از دیدن آنچه در آیینه بود، لرزی به وجودش رخنه کرد. از بینی‌اش خون همچون چشمه‌های جوشان، جاری شده بود و غنچه‌ی لبانش را گلگون کرده بود و از سوی دیگر به زیر گلویش رسیده بود. رنگ گندم‌گون صورتش، حال به سفیدی می‌زد و طوسیِ چشمانش از همیشه کم رنگ‌تر و بی‌حال‌تر بود.
- خب، مثل این که ضیافتمون تکمیل شد!
با عجله شیر آب را باز کرد و مشغول شستن رد خون شد. چندی بعد خسته و کم جان، تن بی‌حالش را از جلوی روشویی کنار کشید و بیرون آمد. عجیب است که لکه‌ی خونِ روی پادری، از نگاهِ تیزبین‌اش دور ماند و بدون آن که حالت انزجار به خود بگیرد به اتاقش رفت. خیسی صورتش را با گوشه‌ی آستین خشک کرد و آرام در را بست.
پتوی قهوه‌ای رنگ روی تـ*ـخت در نظرش همچون بستنی شکلاتی، شیرین و دلچسب آمد. پس بی‌گدار خود را به روی تـ*ـخت گوشه اتاق انداخت و روح خسته‌اش را به چند ساعتی مرگ، از جنس خواب تبعید کرد.
***
با احساس بازی بازیِ چیزی در لابه‌لای خرمن موهایش، از مرگِ چند ساعته دست کشید امّا چشمانش را باز نکرد. صاحب این دست بزرگ و زمخت مردانه را که حال روی صورتش طرحدل می‌زد، به خوبی می‌شناخت. رامونای سخت‌گیر که در تمام این هفده سال و چند ماه بهترین پدرانه‌ها را به خوردش داده بود، حال مهربانانه نوازشش می‌کرد و پرده می‌انداخت به روی تمام نداشته‌های زندگی‌اش.
چشمانش را باز کرد و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- بالاخره اومدی، پدر!
رامونا نفس پر دردی کشید و سعی کرد با دزدیدن نگاهش، غمِ چشمانش را پنهان کند امّا با صدای پر از اندوهش باید چه می‌‌کرد؟
- آره، دخترم!
کارمِن کمی خود را بالا کشید و به تاجِ تـ*ـخت خواب کهنه و زهوار در رفته‌اش تکیه داد. دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا رشته‌ی کلام را به دست بگیرد و خود را به بی‌تفاوتی بزند.
- امم؛ امروز پنج‌شنبه‌است، دوست دارم برای شام سوپ نخود فرنگی درست کنم.
سپس لبخندی زد و اندکی اشتیاق چاشنیِ نگاهِ بی‌حالش کرد و به انتظار واکنشی از جانب رامونا نشست. مرد که همچنان اندکی نگرانی پس زمینه‌ی چشمانِ آسمانی‌اش بود، مقداری خود را روی تـ*ـخت بالا کشید و خیره به تابلوی نقاشی گوشه اتاق، آرام گفت:
- فکر خوبیه.
هنوز هم می‌شد حواس پرتی را از بند بندِ گره‌های صورتش خواند. دخترک بیخیالِ گزگز پاهای خواب رفته‌اش، نگاهش را در سرتاسر صورت رامونا تاب داد.
از ته‌ریش جو گندمیِ پدر شروع کرد و با چشمانش به تک‌تک چین‌های گوشه چشم مرد لبخند زد؛ این‌ها یادگار روزهایی هستند که یک دختر بچه تخس و لجباز با دستانی گِلی، به دنبال پدرش می‌افتاد و سرتاسر خانه را به گند می‌کشید. آن زمان‌ها، چشم‌ها و لـ*ـب‌های مرد با هم می‌خندیدند. امّا حالا گویی مرد مترسک بازی به سرش زده بود.
تنهایی آن‌قدر دردناک است که هر موقع دخترک حرفی از مادر می‌زد، چوب خط‌های مرد عمیق‌تر کشیده می‌شد و این شد که پیشانی مرد پر شد از ردِ چوب‌ خط‌های عمیق و دردناک، و زبانی که هیچ‌گاه از مادر نگفت!
در آخر هم خیره به چشمانش ماند؛ به خوبی می‌توانست هاله‌ای که آبیِ چشمانش را کدر کرده بود، بشناسد. برای بار هزارم خود را لعنت کرد که چرا اسم گرگ را پیش او آورده است؛ با این که هنوز هم کنجکاوی وجودش را قلقلک می‌داد امّا، اصلاً دوست نداشت رامونا را غمگین ببیند.
نفس عمیقی کشید و گوشه‌لـ*ـبش را به دندان گرفت. ناگهان با بی‌فکری پرسید:
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چی شده؟
لحنش آرام بود امّا بیش از حد طلبکارانه! رامونا چشم از دریایِ محاصره شده در چهار چوب تابلو گرفت و بار دیگر، دستش را در موهای نرم کارمن فرو کرد و پاسخ داد:
- گفتم که، چیزی نیست.
کارمن کمی پایش را که سوزن سوزن می‌شد تکان داد و گفت:
- امّا من باور نمی‌کنم، بگو چرا از این که من خواب گرگ دیدم این همه وحشت کردی؟ هوم؟
رامونا نفس عمیقی کشید و با طمأنینه پاسخ داد:

- من وحشت نکردم؛ فقط متعجب شدم.


بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 53 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پتو را از روی پاهایش کنار انداخت تا اندکی هوای راکد محبوس در اتاق را به جریان بیندازد و از گرمای نامطبوع تابستانی گریز کند.
سرتقانه و همچون دختر بچه‌های لجوج، دستانش را در سـ*ـینه جمع کرده و در حالی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، Mahii، زهرا.م و 52 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
از دوچرخه پیاده شد و آن را روی زمین انداخت. دوان‌دوان به سمتش رفت و با تمام وجود، دستانش را به دور او حلقه کرد. بانیِ آرامش و پناهگاهی امن که رازها با او گفته بود و درد دل‌ها کرده بود. درخت کهنسالی که وجودش مملو از سکوت بود؛ سکوتی در اعماق آرامش و آرامشی شاید مثل حصار دست‌های مادرانه. حصار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 47 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بوی عجیبی در شامه‌اش پیچید، عطری تلخ و تند که دل را می‌زد و بسیار تهوع‌آور بود. هر چه با چشم جست‌و‌جو کرد، نشانی از رامونا نیافت. التماس‌های قلبش را حس می‌کرد که با مشت به قفسه سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و تقاضای رهایی می‌کرد. ناامیدانه صدا زد:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 44 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان ۹۸ | رمان ۹۸
سکانس‌های زندگی‌اش تک‌ به‌ تک از جلوی چشمانش گذر می‌کردند و نفس می‌گرفتند، انگار او به جای پدر داشت جان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 39 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا نیمه‌های شب از ترس در خود مچاله شد و اشک ریخت و از دردِ اعماقِ سـ*ـینه‌اش نالید، تا آن‌جا که دیگر کم‌کم پلک‌هایش به روی هم افتادند و دخترک با دستانی گشوده شده به استقبال مرگ دروغین رفت. زوزه‌ها همچون لالایی‌های مادری که هیچ‌وقت نبود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 39 نفر دیگر

*SHAKIBAgh*

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
2,995
امتیاز
213
سن
22
محل سکونت
جهان ارتش سرخ
زمان حضور
18 روز 23 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاغذ کاهی رنگی که روی شیشه چسبانده بودند توجه‌اش را جلب کرد: «خطر مرگ! باز نکنید.»
طاقتش طاق شد و برای هزارمین بار از ته دل اوق زد. پس‌مانده‌های حقیقتی را که در دهانش جا مانده بود با نفرت تف کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان اِریتما | *SHAKIBAgh* کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، زهرا.م، mohammad amin-80 و 35 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا