خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mohammad_farhangi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/5/20
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
52
امتیاز
83
محل سکونت
پاریس کوچولو
زمان حضور
6 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان: امیر فلک*
نویسندگان: Narín✿ و Mohammad_farhangi
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: فانتزی، اجتماعی
خلاصه:
این‌جا راه برگشتی وجود ندارد! فرصت دوباره به کسی داده نمی‌شود. این‌جا همه چیز یکسان است.
نه دولتمند می‌شناسد نه فقیر.
برابری حکم‌رانی می‌کند!
بترس از روزی که این‌جا گرفتار شوی!
چون راه خروج، راه بازگشت پیدا نمی‌کنی! در این‌جا گرفتار و زندانی می‌شوی!
امیر فلک: پادشاه آسمان (منظور از حاکم دنیاست، منظور خداست)


V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Jãs.I و 17 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
مقدمه:
به قبرستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک رفته

نه دولتمند برده یک کفن بیش

(دو بیتی باباطاهر)


V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Jãs.I و 16 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
آه و ناله‌اش عذاب دهنده بود و نمی‌گذاشت کسی استراحت کند.
پیرمرد کناری‌اش معترضانه گفت:
-پیرمرد نمی‌خوای بخوابی؟! اگر خودت خواب‌ات نمی‌یاد بذار ما بخوابیم!
انگار چیزی آزارش می‌داد که باعث این همه آه و ناله کردن شده بود!
پیرمرد با صدایی که ناراحتی در آن موج می‌زد گفت:

-صالح این جانورها ولم نمی‌کنند و اگر نه من هم دوست دارم بخوام؛ اما جانورها نمی‌گذارن!
صالح اقا با بی خیالی چشم روی هم گذاشت و با خودش گفت:
-این تقاص همان کارهاییِ که در حق بقیه کرده‌ای!
مرادخان به رفیق‌اش که به خوابی عمیق فرو رفته بود نگاهی انداخت.
چقدر رفیق‌اش پیر شده بود! از آخرین باری که او را دیده بود زمان زیادی می‌گذشت؛ دیگر از آن نوجوان شاداب و پر انرژی چیزی نمانده بود!
چقدر دلش می‌خواست که دوستش را در آ*غو*ش بکشد؛ اما دوستش، هم دم کودکی‌ها و نوجوانی‌اش از او آزرده خاطر شده بود و حتی به مرادخان سلام هم نکرد!
حشره‌ای گازش گرفت.
حواسش دوباره سمت حشرات برگشت و در دلش بر زندگی‌اش لعنت می‌فرستاد.
دلش تـ*ـخت نرم و گرم‌اش را می‌خواست!
به این فکر می‌کرد که چجوری از این‌جایی که گیر افتاده نجات پیدا کند و به خانه‌اش بازگردد.
اما دیگر راهی برای بازگشت نبود تا به محفل‌اش برگردد، دوباره عیال‌اش را ببیند، با نوه‌هایش بازی کند، فرزندانش را در آعوش بکشد.
با خودش عهد می‌بست گر از این‌جا نجات پیدا کند، دیگر آن پیر مرد بد اخلاق نخواهد بود و رفتارش را درست خواهد کرد! گویا تازه مهربانی درونش به او رو کرده است!
کودکی آن طرف‌تر گریه و زاری می‌کرد. گرسنه‌اش بود؛ دلش مادرش را می‌خواست!
مراد‌خان با خودش گفت:
-آخر خدای بزرگوار این کودک چه کاری کرده که این‌جا زندانی‌ش کردی؟! کودکی که هنوز شیر‌خواره است، کودکی که به مادر نیاز دارد، کودکی که هنوز طعم زندگی را نچشیده، اون رو چرا این‌جا گیر انداخته‌ای؟!
مرادخان مشغول ناشکری کردن بود که گویا حشرات او را رها کرده و به سراغ دیگری رفتند.
مرادخان هم خوابید. مثل اینکه خیلی خوابش می‌آمد!
***
#داستان_کوتاه_امیر_فلک
#امیر_فلک


V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Jãs.I و 13 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
-صالح، صالح، کجا می‌ری؟!
گویا صالح آقا تصمیم به رفتن داشت؛ آن هم تنهایی، بدون دوست‌اش!
عصا در دست کم کم داشت به طرف نور می‌رفت که با حرف مرادخان سرجایش توقف کرد.
مرادخان می‌ترسید دوستش او را تنها بگذارد.
-صالح من رو این‌جا تنها نذار!
صالح آقا که پشتش به مرادخان بود، حال به او رو کرد و با بی خیالی گفت:
-چرا نرم؟!
-خب صبر کن تا با هم بریم!
صالح آقا گله‌وار گفت:
-تو که حالا حالاها این‌جایی! اصلا من چرا باید بخاطرت صبر کنم؛ مگر دوستی ما در همون سال‌های گذشته تموم نشد؟!
مرادخان شرم‌سار سرش را پایین انداخت. مدری که آن‌قدر غیور بود که جلوی هیچ‌کس سر خم نکرده بود؛ اما در مقابل دوست و رفیق‌اش عاجز بود و سر خم کرد.
-من اشتباه کردم! درسته که من رفیق‌ات نبودم؛ اما تو که رفیقم بودی، الانم باش!
صالح آقا مردی با دلی بزرگ بود. مخصوصا در مواقعی که دوست‌اش از او درخواستی می‌کرد، هرگز نمی‌توانست نه بگوید.
-الان که دوباره نیازمندم شدی، یادت افتاده که دوستی داری؟! این چند سال کجا بودی که من به تو نیاز داشتم؟! تو بودی؟! نه، نبودی!
مرادخان بیشتر از قبل با حرف‌های صالح آقا خجالت کشید.
ملتمسانه به صالح آقا خیره شد.
این نگاه‌ مرادخان مثل گذشته در صالح آقا ماثر بود. گویا دلش به رحم آمد.
صالح آقا سرجای قبلش کنار مرادخان برگشت.
دو کودک تقریبا ده، دوازده ساله آن طرف‌تر با هم بودن و مردی میان‌سال همراه‌شان بود. دو کودک بگو بخند می‌کردند.
آن دو طفل گویا توجه مرادخان و صالح آقا را به خود جلب کرده بودند.
انگار هر دوی آنها به یک چیز فکر می‌کردند. به گذشته‌ی خودشان!
مرادخان لبخندی بر لبانش آمد و گفت:
-صالح آن دو کودک رو ببین.
-دارم می‌بینم‌شون.
لبخندش پرنگ‌تر شد.
-یادته توی کودکی چقدر شیطنت می‌کردیم!؟
صالح‌ آقا هم همراه لبخند‌ مرادخان شد و گفت:
-اره، و چه کتک‌هایی هم می‌خوردیم.

#داستان_کوتاه_امیر_فلک
#امیر_فلک


V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Jãs.I و 14 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
زمان چه زود گذشته بود. چه زود می‌گذرد! انگار به دنبال زمان می‌دوند که آنقدر تند عبود می‌کند! وقتی که آدم به دنیا پا می‌گذارد، نوزادی بیش نیست؛ اما وقتی در آینه نگاه می‌کنی یک‌آن متوجه می‌شوی که موهایت سفید شده، پیر شدی، و به این نتیجه می‌رسی که چه زود زمان گذشته است!
دختر جوانی با لباس های سفید از جلوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Armita.M و 13 نفر دیگر

Narín✿

سرپرست بخش کتاب
سرپرست بخش
ناظر کتاب
ویراستار انجمن
  
  
عضویت
1/12/19
ارسال ها
2,131
امتیاز واکنش
43,894
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
107 روز 12 ساعت 35 دقیقه
***
دلش تاب و تب می‌کرد.
دخترش را از دور دیده بود و تعداد قدم‌های او را می‌شمارد تا به او برسد.

خوشید در وسط آسمان زیبایی‌اش را به رخ می‌کشید. چتر نورانی‌اش را بر روی زمین باز کرده بود و مغرور به اتفاقاتی که در زمین رخ می‌داد می‌نگریست....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P امیر فلک | کاربران انجمن رمان‌ ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: P.E.G.A.H، Saghár✿، Mahla_Bagheri و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا