خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید

نام داستان : زلیگ(Zelig)
مترجم:
~Shine~ کاربر انجمن رمان 98
نویسنده: بنجامین روزنبلات
ویراستار: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
ژانر: تراژدی
سطح: حرفه ای
خلاصه: درباره سرگذشت پیرمردی به نام زلیگ هست که با ندونم کاری‌هاش همه رو از خودش رنجونده.

یکی از بهترین داستان‌های آمریکاییه که در سال 1915 نوشته شده.


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • پوکر
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 12 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
زلیگ پیر دیگر از سوی دوستانش مورد احترام قرار نمی‌گرفت. هیچ کس دیگر او را آقای زلیگ یا در اصطلاح آمریکایی «مستر» صدا نمی‌زد.
"یک بشکه نوشیدنی قدیمی گم شده است"
به تک‌تک همسایگان خود گم شدن بشکه را اطلاع داد و آگاهانه از آن‌ها پرس‌وجو کرد تا بفهمد چه کسی بشکه را دزدیده!
"او هیچ وقت، حتی یک سنت هم پرداخت نمی‌کند و متعلق به هیچ جا نیست. در واقع به صورت رسمی شهروند هیچ کشوری نیست."
خساست زلیگ زبان زد خاص و عام بود.
برای این که جزئی از شهروندان آمریکا باشد، در قسمت شرق نیویورک که اهمیت چندانی نداشت، باید عضو یکی از جوامعی که فعالیت می‌کردند، می‌شد. این جوامع در جمعیت شمارش نمی‌شدند؛ زلیگ می‌تواست عضو یکی از جوامع شود.
هر یهودی شایسته است وارد «جامعه‌ای به نام، جامعه‌ای برای دفن اعضا» شود؛ برای این که حداقل در یک آرامگاه باریک در انتهای جاده او را دفن کنند.
زلیگ پیر عضو یکی ازاین جوامع نیز نبود.
همسرش با آه در مورد زلیگ می‌گفت:
-او همیشه مثل سنگ تنها بود!
در لباس فروشی، جایی که زلیگ روزانه می‌ایستاد و کار می‌کرد، زلیگ با وسیله‌ای که اتو را نگه می‌داشت، اتوی سنگین و داغ را در پارچه گذاشت. همکارانش از او بیزار بودند؛ چون طی اعتصاب بعد از دو روز غیبت، دوباره سرِکار برگشته بود. زلیگ نمی‌توانست بیکار و آسوده خاطر بنشیند، بدون کسب هیچ گونه درآمدی! فقط با ترس به این فکر می‌کرد که اگر روز شنبه به سرِکار برود، کارفرمایش حقوقش را نمی‌دهد.
***
ظاهر زلیگ از دید به دوستانش متفاوت به نظر می‌رسید. قد بلندی داشت و اخلاقش مانند تفلون نچسب بود و همه سعی می‌کردند از او دوری کنند!
وقتی احمقانه به چیزی زل می‌زد، شبیه سامسون کور می‌شد. موهای خاکستری بلند و ژولیده‌اش روی شانه‌هایی که با وجود غول پیکری خم بودند، پیچ و تاب خورده بود. لباس نخ نمایش در تنش زار می‌زد و در هر دو فصل زمستان و تابستان، کلاهی لبه دار بر سر خود می‌گذاشت.
او بیشتر زندگی خود را در دهکده‌ای دور افتاده در روسیه کوچک گذرانده بود؛ جایی که روی زمین زراعی کشاورزی می‌کرد و حتی لباس دهقانان بومی را می‌پوشید.


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 11 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
وقتی تنها پسرش که زن او مرده بود و یک بچه دوازده ساله داشت به آمریکا مهاجرت کرد. در همان بین قلب زلیگ دچار مشکل می‌شود؛ با این حال برخلاف ریسکی که داشت، پدر ترجیحش بر این بود که این جا سرزمین بومی اش است و نمی‌تواند ترکش کند و باید تا موقع مرگش همین جا بماند.
روزی نامه‌ای از پسر زلیگ رسید. در نامه نوشته شده بود که پسرش مریض شده. زلیگ خیلی از این بابت ناراحت شد، ولی این خبر غم انگیز کلمات نشاط آور دیگری هم به دنبال داشت!
"نوه‌ات موسی به مدرسه دولتی می‌رود. او تقریباً یک شهروند آمریکایی است، ولی او را مجبور به ترک خدای اسرائیل نکرده‌اند. او به زودی از طرف خدا برای انجام دستوراتش انتخاب می‌شود. *Bar mitzvah او نزدیک است...»
همسر زلیگ سه روز و سه شب روی نامه گریست. مرد در جواب نامه عکس العمل زیادی نشان نداد، ولی کم‌کم شروع به فروختن جزئی از دارایی‌های خود کرد.
رویارویی با دنیای خارج از دهکده برای زلیگ، آن روستایی فقیر، عذاب آور بود!با این حال فکر می‌کرد که به زندگی در خانه‌ای که پسرش تدارک دیده بود، عادت می‌کند.
زلیگ هنوز هم فکر می‌کرد پسرش در خانه جدیدی که به او گفته و انتخابش کرده بود، زندگی می‌کند. اما برخلاف افکار زلیگ، سفر عجیب و غریبش با قطار و کشتی بخار، باعث ترسیدن و سردگم شدنش شد. هیاهوی کلان شهر که حالا وسط آن جای شلوغ و در هم افتاده بود، زلیگ را گیج و سردرگم می‌کرد.
زلیگ آن قدر ناراحت بود که حتی چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت!
از شدت گشنگی و با تنفس هوای پوچ شهر، حس می‌کرد که در دوزخ است و به نظر می‌رسید آشفتگی‌های درونی‌اش درحال وقوع‌اند.
او همانند یک طبل تو خالی بود.
شور و شوقی در چشمانش یافت نمی‌شد. بهت زده به روبه رویش خیره شده، فقط یک فکر در مغزش جان سالم به در برد!

*مربوط به مراسم سن تکلیف یهودی‌ها


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 10 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
میل قلبی زیادی داشت به این که پول‌هایش را پس انداز کند؛ هم برای خود و هم برای خانواده‌اش تا هرچه سریع‌تر خود را به روستای اجدادیشان برسانند.
نسبت به همه چیز کور و مانند به یک مرده بی احساس بود. تنها با قلب مجروحش که در راه طولانی خانه تیر می‌کشید و برای خانه دلتنگی و بی قراری می‌کرد و او را عذاب می‌داد.
قبل از این که او یک شغل ثابت پیدا کند، روزانه مانند کشتی تایتانیکی که در تمام طول منهتن حرکت می‌کند، راه می‌رفت. درحالی که کودکان و حتی بزرگسالان اغلب از سر راهش کنار می‌رفتند تا راه برایش باز شود. از دور مانند یک هیولای بزرگ با یک تیر بر روی قلب شیشه‌ای‌اش به نظر می‌رسید.
در فروشگاهی که در گذشته کار پیدا کرده بود، ابتدا کارکنانش از او به خاطر ظاهر غول پیکرش می‌ترسیدند، اما در نهایت در او یک غول بی ضرر دیدند که به کسی آسیبی نمی‌رساند. همکارانش بارها به او طعنه می‌زدند و اذیتش می‌کردند.
زن و مردهای بسیاری در آن جا کار می کردند که تنها یک نفر با بقیه متفاوت بود و با زلیگ پیر‌ دوستانه رفتار می‌کرد.
آن شخص یک نگهبان بور و کوچک انـ*ـدام غیر یهود، به نام پل بود که دهانش همیشه باز، چشمانش وحشت‌زده و کمی بور به نظر می‌رسید.
خیلی از افراد دوستی این دو را به سخره می‌گرفتند!
دلقک فروشگاه با طعنه گفت:
-بزرگ‌تره شبیه فیله!
-فقط شکمش رو به جای بادوم زمینی از پول پر می‌کنه.
فیلسوف فروشگاه با او هم صدا شد:
-آهای مردک! مواظب باش دماغت بهت خیـ*ـانت نکنه!
در طول ساعات شام این‌گونه او را اذیت می‌کردند:
-نگاه کن، پول‌های زلیگ به جونش بستست! اون همه‌ش به خودش گشنگی می‌ده و هیچی نمی‌خوره تا پول جمع کنه که برگرده خونشون. پُل درباره‌‌ش همه چیز رو بهم گفته. حالا چرا این مرده این جا مونده؟ آزادی دینی براش معنی نداره!
هیچ وقت به کنیسه یا جلسه مطبوعات آزاد نمی‌ره. اون حتی مجله سنتی *Tageblatt رو هم نمی‌خونه.

زلیگ پیر جواب طعنه‌های آنان را با خونسردی و سکوت می‌داد.

*روزنامه آلمانی


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
به ندرت چشمانش را درشت می‌کرد تا سفیدی‌هایشان مشخص شود. او با ابروان در هم کشیده و و با اخمی‌ غلیظ آخرین ضربه اتویش را محکم‌تر می‌کوبید.
هنگامی که فریاد و ناله‌های وحشتناک یهودیان که درحال قتل عام شدن در روسیه و سراسر اقیانوس اطلس بودند، بلند شد و در محله یهودی نشین منهتن یک روز برای اولین بار درخیابان‌های باریک و پوشانده شده از رنگ سیاه و سرشار از سرقت‌های ناگهانی، رژه‌ای در سکوت برگزار شد. فروشگاه‌ها و مغازه‌ها متشنج شدند و درها و پنجره‌ها را می‌بستند تا صدای درد و رنج‌های پیچیده شده را نشوند. تنها کسی که آن روز در مغازه باقی ماند، زلیگ پیر بود. کارفرما و همکارانش نیز از او نخواستند برای پیاده‌روی به آن‌ها ملحق شود. آن‌ها از ناسازگاری این وحشی‌گری‌های پیش رو را با دیدن عزادارن حس کردند.
لحظه‌ای که صدای نوای تدفین از آن طرف خیابان ساطع شد، زلیگ کلاه روغنی‌اش را که همیشه می‌پوشید، برداشت و دوباره با سردرگمی بر سرش نهاد. پل با وحشت به حرفش ادامه داد:
-همه طول روز، وحشی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید! برای همین اتو رو محکم‌تر روی لباس می‌کوبید، طوری که ترسیدم ساختمون رو سرم خراب بشه!
اما فکرش را تنها به این اختصاص داد که درآمدش را پس انداز کند، اما از خرج شدن مقدار پس اندازش می‌ترسید.
بیش از یک بار همسرش وحشت‌زده در شب تاریک، زلیگ پیر را مانند شبحی می‌دید که لباس خوابش را برتن دارد و در تـ*ـختِ خواب نشسته و دسته‌ای اسکناس که همیشه زیر بالشش می‌گذاشت را می‌شمارد.
او «همسرش» اغلب زلیگ را به خرج کردن ترغیب می‌کرد، چون ذاتاً خود دار نبود و نمی‌توانست مثل زلیگ خساست به خرج دهد و پول‌هایشان را پس انداز کند. همسر زلیگ او را بخاطر رد کردن همه درخواست‌های مالی به جز پرداخت کرایه خانه، سرزنش می‌کرد. او التماس می‌کرد، داد می‌زد، تشویق می‌کرد؛ اما هیچ فایده‌ای نداشت!
زلیگ همواره پاسخ می‌داد:
-حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
زن نیز اشاره به دیوارهای برهنه و عاری از هرگونه قاب عکس، مبلمان شکسته و لباس‌های گدا نمایشان می‌کرد.
-پسرمون مریضه؛ چرا حداقل پول دوا و دکترش رو نمی‌دی؟ می‌خوای بمیره؟!
زن ناله کرد:
-اون به غذا و استراحت ویژه احتیاج داره! نوه‌مون هم دیگه بچه نیست. این پسر به زودی به مدرسه می‌ره و پول احتیاج داره برای تحصیل کردن. دنیای من رو سیاه کردی، الان هم به این بچه رحم نمی‌کنی. داری ما رو به کشتن می‌دی با این کارهات!


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
رنگ و روی زلیگ پرید. لرزش دستانش به وضوح دیده می‌شد.
احساسات زلیگ به مغزش داشتند غلبه می‌کردند!
زن فقیر با دیدن وضع شوهرش، گمان کرد که موفق شده. لبخند محوی بر لبانش نشست، اما زلیگ بعد از چند لحظه سرش را به دو طرف تکان داد و نفس‌نفس زنان گفت:
-حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
یک روز زلیگ پیر تماسی در فروشگاه دریافت کرد که پسرش دچار حمله قلبی شده است! در حالی که از پله‌های خانه بالا می‌رفت، همسایه اش فریاد زد.
همسایه‌شان با دیدن وضع پسرک فریاد زد:
-ببرینش دکتر، وگرنه زنده نمی‌مونه!
ناگهان زلیگ با صدایی که انگار از قبر در می‌آید، گفت:
-من حتی روحم یک سنت نداره بهت بده.
راهرو خانه مملو از مستأجرانی بود که انگار به جای راه رفتن، می‌خزیدند! بیشترشان هم زن و بچه بودند. از دور می‌شد صدای ریتم گریه مادر پسرک را شنید که زجه می‌زد و پسرش را صدا می‌کرد.
پیرمرد لحظه‌ای ایستاد؛ گویی از نوک انگشتان تا ریشه‌ی موهای سرش بی حس می‌شوند و خون در رگ‌هایش یخ می‌بندد.
همسایه‌اش می‌شنید که زلیگ زیر لـ*ـب با خود سخن می‌گفت:
-من باید برم جایی و با التماس پول قرض بگیرم.
پس به پله‌ها پشت کرد و راه افتاد.
او یک پزشک به خانه آورد تا بالای سر بچه‌اش باشد. هنگامی که نوه اش از او پول خواست تا به داروخانه برود؛ نسخه را با عجله از او گرفت و از آن مکان دور شد.
هنوز زمزمه می‌کرد:
_من باید برم جایی و با التماس پول قرض بگیرم.
در پاسی از شب همسایه‌ها از آپارتمان زلیگ پیر صدای زجه شنیدند و متوجه شدند که پسر زلیگ دیگر در میان آن‌ها نیست!


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
زلیگ با پول‌های باقی مانده اش هزینه‌های دفن پسرش را داد و با انگشتانش که دیگر جانی در آن‌ها نمانده و فلج شده بودند، پسرش را دفن کرد و به دنبال آن به روبه‌رویش خیره شد.
همان طور که همسایگانش به او یاد داده بودند، برای پسرش مراسمی گرفت.
زلیگ چاقویی در دست گرفت و بریدگی عمیقی در کت کهنه‌اش ایجاد کرد؛ سپس کفش هایش را در آورد و روی زمین نشست، سر تعظیم فرود آورد و با چشم‌های خیس زار زد.
فروشگاه بعد از سه روز غیبت زلیگ که برایش تعیین شده بود، باز شد. حتی پُل هم جرأت نداشت نزد زلیگ برود. انگار قطعه فیلمی چشمان خیره او را پوشانده بود، چین و چروک‌ها صورتش را فرا گرفته و جثه عضلانی‌اش آب رفته بود.
بعد از آن روز، او گرسنگی به خود داد.
دیگر شور و اشتیاق بازگشت به زادگاهش روسیه و آرزوی مرگ در آن جا در درونش از بین رفته بود! با این حال نقطه امید خیلی کم‌رنگی برایش وجود داشت که شاید او را به دنیا و زندگی جدید پیوند می داد.
"خانه ای برای زندگی ابدی"
بر فراز تپه کوچکی در Base Alchaim، خانه زندگی ابدی، زیر سنگ قبری که با خط عبری روی آن حکاکی کرده بودند، جزئی از وجود زلیگ «همان پسرش» آرمیده بود؛ ولی حواسش را از ان تپه دور کرد.
چقدر طول خواهد کشید که زلیگ خودش را همین‌گونه و خستگی ناپذیر حفظ کند؟!
سال‌ها می گذشت و سن و سالش به سرعت زیاد می‌شد. دیگر قدرتی نداشت تا کارش را ادامه دهد یا اگر هم داشت، بسیار کم بود.
فقط چند هفته دیگر، چند ماه دیگر!
این فکر درخشش گرمی به استایل یخ زده و افسرده‌اش می‌داد.
حتی با مهربانی طرح و برنامه‌هایش را با همسرش در میان می‌گذاشت، مخصوصاً وقتی که شکایت‌های مالی‌اش را رفع و رجوع می‌کرد.
_می‌بینی چی از ما ساختی؟ ببین چه بلایی سر این بچه بیچاره آوردی!
زن اغلب به مرد این‌گونه می‌گفت و اشاره می‌کرد به بالغ شدن نوه اش موسی.
_از وقتی که مدرسه رو ترک کرده، برای تو کار می‌کنه. هدفت از این کارها چیه؟ باز چه بلایی می‌خوای سرمون بیاری؟


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
ناگهان قلب زلیگ دردش دوچندان شد، گویی کسی به قلبش چنگ می‌زد!
انگار از یک ترس نامعلوم و اتفاقی غریب آگاه بود. جواب‌هایی که در خصوص نوه‌اش به ذهنش می‌رسید، همه ناگهانی و بی ربط بودند؛ همانند شخصی که جواب سوالی را نمی‌داند و و از او سوال می‌پرسند و با وحشت و ترس پاسخ می‌دهد.
بدگمانی‌های تلخ درباره پسر کدر خیالبافی و توهم پیرمرد داستان ریشه افکند. در ابتدا زلیگ به سختی درمورد این مسائل فکر می‌کرد. بالاخره پسرک بی صدا و بدون دردسر رشد کرد.
موج روند روز افزون اطلاعات جهانی که در قسمت شرق زیاد جریان داشت، این پسر را در خود گرفتار کرد و باعث شد بی سر و صدا درس بخواند و خود را آماده‌‌ی تحصیل در کالج نماید. شوق جمع آوری پول باعث شده بود زلیگ دیگر به اطرافش توجهی نداشته باشد و تنها به این فکر می‌کرد که هرچه سریع‌تر پول‌هایش را جمع کند و حالا که او در نقطه پیروزی بود، متوجه وجود ترس از یک چیز غیر معقول و فریبنده شده بود!
حوالی عصر یک روز، او به طرز مشکوکی صدای نوه‌اش را شنید که درباره‌ی نفرتش از استبداد روسیه و علاقه‌اش به ماندن درهمین ایالت با مادربزرگش صحبت می‌کرد. موسی از مادربزرگش خواهش می‌کند که از پیرمرد بخواهد تا هزینه‌ی لازم برای تحصیلات کالج را بپردازد.
زلیگ داخل خزید و با چشم‌های وحشتناکش به پسرک نگاه کرد و گفت :
-به این پول نیاز داری؟ پسره‌ی احمق!
پیرمرد با خشم غیرقابل کنترلی فریاد زد:
-تو باید تحصیلاتت رو توی روسیه ادامه بدی، بی شعور احمق!
همسرش که همیشه ترسو به نظر می‌رسید، این بار به طور ناگهانی و شگفت آوری با شجاعت فریاد زد:
_بله! باید پول‌هات رو صرف تحصیل این بچه، در همین جا بکنی.
خاک توسر من! و خودت خوب می‌دونی توی روسیه هیچ بچه‌ی یهودی نمی‌تونه تحصیلات عالی داشته باشه.
زلیگ پیر صورتش از شدت عصبانیت بنفش شد.
برخاست، اما دوباره سرِ جایش نشست. سپس وحشیانه با دستی که بالا گرفته بود به سمت پسرکی که او را دشمن محسوب می‌کرد، حمله ور شد؛ دشمنی که در همه این مدت از وجودش می‌ترسید!


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهترین انجمن رمان‌نویسی | دانلود رمان جدید
اما پیرزن به سرعت فریاد کشید و با جیغ گفت:
-تو دیوونه‌ای! به این بچه مریض نگاه کن. مثل این که یادت رفته پسرمون چطوری مرد؟ درست مثل یک شمع لرزون و خاموش...
آن شب زلیگ با تب و اوضاع پریشانی به تـ*ـخت خواب رفت. برای اولین بار حرف‌های همسرش را در مورد ظاهر مریض احوال نوه‌اش به خاطر آورد.
وقتی پسرش مرد، دکتر اعلام کرد که علت فوتش بیماری سل بوده.
زلیگ روی انگشتانش برخاست. دانه‌های سرد عرق روی پیشانی‌اش نشست و روی گونه‌ها و ریش بلندش سرازیر می‌شد.
رنگ پریده و نفس‌نفس زنان سرِ جایش میخکوب شد. صداهای لرزانی در قالب تصورات وارد ذهن او شد و مدام این جمله را تکرار می‌کرد:
-باید با اون پسر چی کار کنم؟
اتاقشان کم نور بود. در آن شب آبی، به پنجره خیره شد. همه شهر در سکوت شب پوشانده شده بودند؛ فقط یک حلقه عجیب و غریب می‌درخشید. نوزادی با سرفه زیاد از خواب بیدار شد و صدای گریه‌اش همه جا پیچیده بود. پیرمرد از جایش بلند شد. با قدم‌های سریع بالای سر نوه‌اش رفت. برای مدتی به عضلات قوی و جثه کوچک‌تراز حد معمول پسرک خیره شد. پسر برای لحظه‌ای چشمانش را گشود و کمر خم شده‌ی پیرمرد را دید؛ سپس بی پروا چشمانش را بست.
-تو از این که به پدربزرگت نگاه کنی متنفری؟ حس می‌کنی اون دشمنته، آره؟
صدای پیرمرد مثل کودکی که شب از خواب بیدار می‌شود و گریه می‌کند، لرزید. پسرک جوابش را نداد، اما پیرمرد متوجه شد چگونه تن پسر می‌لرزد. چگونه اشک‌هایش مانند مروارید از صورتش میچکد و گونه‌هایش را می شوید.
برای چند دقیقه سکوت کرد؛ سپس خم شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد:
-داری گریه می‌کنی؟ آره، پدربزرگت دشمنته پسره‌ی احمق! فردا بهت پول می‌دم تا به کالج بری. تو از این که به پدربزرگت نگاه کنی متنفری! پدربزرگت دشمنته، مگه نه؟
پایان در 7 دی 1398


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

!MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/10/19
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
10,559
امتیاز
323
زمان حضور
73 روز 8 ساعت 4 دقیقه

تاریخ پایان ویرایش: 1399/6/21
ویراستار: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!

yeganeh yami


ترجمه داستان کوتاه زلیگ | *ROyA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، رکسانا میری، . faRiBa . و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا