انجمن رمان۹۸| رمان۹۸
*پارت اول*
دستام رو فرو کردم توی جیب شلوارم، سرم رو پایین انداختم و به راه رفتنم ادامه دادم. ذهنم، هم پر از فکر و دغدغه و هم، خالی و پوچ بود. به ساعت موبایلم نگاهی انداختم که ساعت نه و نیم رو نشون میداد.
این یعنی اینکه من دو ساعت بود، در حال راه رفتن و فکر به چیزهایی بودم که سر و ته نداشت. پاهام خسته شده بود، برای همین روی نیمکت پارک کوچیکی که اون نزدیکیها بود نشستم. دستام رو به صورت قائم روی زانوم گذاشتم و سرم رو توی دستم گرفتم.
تو همون حالت چشمهام رو بازکردم و به کفشام زل زدم. ذهنم هنگ بود و توان فکر کردن نداشتم. تو حال خودم بودم که با حس ویبره موبایلم، به خودم اومدم. به زور موبایل رو ازشلوار تنگ و چسبونم بیرون کشیدم و به صفحش خیره شدم که اسم نیما افتاده بود.
پوف، شصتم رو روی دکمه سبز رنگ صفحه لمسی کشیدم، گوشی رو کنار گوشم گرفتم.
-هوم؟ بازچیه؟
-کجایی تو؟ نمیخوای تشریف بیاری بانو؟
-سرقبر اجدادم، تو رو سننه؟
-مامان گفت هرجا هستی زودی خودت رو برسون، بابا تو راه برگشته تا یکی دو ساعت دیگه میرسه، اگه بیاد ببینه نیستی میدونی که حسابت با...
حرفش رو قطع کردم و سرد جوابش رو دادم
-اوکی الان میام، شرّت کم.
وبدون اینکه اجازه جواب دادن بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم و از روی نیمکت بلند شدم. از اینجا تا خونه حدود نیم مین پیاده راه بود و منم پولی نیاورده بودم که بخوام تاکسی چیزی بگیرم. سری بخاطر حواس پرتی خودم تکون دادم و برای اینکه تا خونه حوصلم سر نره هندزفریهام رو در آوردم و به موبایل وصل کردم و تا رسیدن به خونه آهنگ گوش دادم.
جلوی در خونه که رسیدم کلید انداختم و درحیاط رو باز کردم و وارد ساختمون شدم. به سمت آسانسور رفتم دکمهش رو زدم ومنتظر شدم تا برسه به همکف. بالاخره رسید و یه پسر و دختر ازش پیاده شدند. بی توجه بهشون سوارشدم و دکمه طبقه ده رو که واحدمون بود رو فشردم و به آینه آسانسور تکیه دادم و چشام رو بستم.
با صدای صبط شده که اعلام کرد؛ رسیدم چشام رو باز کردم و پیاده شدم. به سمت واحدمون رفتم، لای در کمی باز بود. انگار منتظرم بودند. رفتم تو و بعد از در آوردن کفشهام در رو بستم و کفشها رو توی جا کفشیها گذاشتم، از راهرو کوچیک رد شدم و وارد نشیمن شدم.
چشم گردوندم تا ببینم بقیه کجان، مامان تو آشپزخونه بود و کسی دیگه هم توی نشیمن نبود. خوبه پس بابا هنوز نرسیده بود. حوصله غرغراش رو نداشتم. رفتم روی کاناپه نشستم و به صفحه خاموش تی وی چشم دوختم. تیوی رو روشن کردم و تو همون حال کلاه و اون یه تیکه پارچه به اسم مانتو که تنم بود رو ازتنم خارج کردم و کانالها رو بالا پایین کردم اما هیچی نداشت.
کلافه از روی بیحوصلگی شروع به دید زدن محیط خونه و اطراف کردم. خونه ما، یه واحد دویست متری و شیک سه خواب بود، از در که وارد میشدی یه راهرو کوچیک دو سه متری و بعد، وارد نشیمن میشدی که به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود.
سمت راست با ست سنتی و سمت چپ با ست مدرن چیده شده بود و گوشه سمت راست، آشپزخونه اپن بود. سمت چپ هم پله کوتاهی میخورد و به اتاقها و سرویس ختم میشد. بعداز تجزیه و تحلیل خونه پاشدم به سمت اتاقها حرکت کردم و وارد اتاق خودم شدم و در رو پشتم بستم. اتاقم یه اتاق بیست و چهار متری بود که سمت چپش یه پنجره بزرگ قدی داشت که به تراس ختم میشد. تـ*ـخت یه نفره که گوشه اتاق بود و رو به روش میز آرایش و کمد لـ*ـباسها و میز دراور نزدیک به تـ*ـخت. کنار تـ*ـخت، میز عسلی کوچیک قرار داشت. دیوارها و تمام ست اتاق مشکی با طرحهای قرمز بود. ساده و دنج. به سمت تـ*ـخت رفتم و به زور شلوار تنگم رو از تنم خارج و با همون تاپ و لباس زیر کوتاهی که تنم بود دراز کشیدم و با خوردن یه قرص خواب بدون آب، سعی کردم بخوابم و بعد ازتقریبا نیم مین، این پهلو و اون پهلو شدن، وارد دنیای خوابها شدم.