سایت انجمن رمان 98 |
رمان 98
ملافه رو یک دور، دور پام میپیچم. غلت میزنم و به طرف دیگه میخوابم، دوباره وارد خلسهِ عمیق خوابم شدم؛ اما صدای زنگ ساعت رو میزی بلند میشه و بیدارم میکنه.
کلافه با چشم های بسته دستم رو به سمتش دراز میکنم و خاموشش میکنم، سرم رو تو بالشت جا به جا میکنم؛ اما خوابم نمیبره، همیشه اگه چیزی از خواب بیدارم کنه دیگه خوابم نمیبره، هیچ وقت این عادت لعنتی دست از سرم برنمیداره!
با حرص ملافه رو کنار میزنم و از تختم پایین میرم.. اخم میکنم و دستم رو جلوی صورتم نگه میدارم، نور خورشید از لای پرده های کشیده شدهِ اتاقم عبور کرده و صاف تو چشم های من زده. لعنتی! اینقدر میتابی که چی؟! ول کن بابا پختیم!
در اتاقم رو باز میکنم و به سمت روشویی میرم.. شیر آب رو باز میکنم، دستام رو زیرش میگیرم و وقتی پر از آب میشن، به صورتم میپاشم.
اوه! نفسم برای یه لحظه از سردی آب حبس شد! و بعد تند تند نفس میکشم، دستام رو روی صورتم میذارم تا کمی از آب روی صورتم رو بگیرم، چشمام رو آروم باز میکنم تا تو آینه به تصویر خودم نگاه کنم؛ اما.. خشکم می زنه! یکی دقیقا پشت سرم ایستاده! من فقط شونه هاش رو می بینم.
با ترس تند برمیگردم به پشت سرم نگاه میکنم، نیست! هیچ چیز و هیچ کس نیست! به همه جا نگاه میکنم؛ ولی هیچی! انگار خیالاتی شدم! نفس راحتی میکشم و برمیگردم به آینه نگاه میکنم، لعنتی بازم پشت سرمه!
این بار حس میکنم بهم نزدیک تره! دوباره برمیگردم، نیست! نمی فهمم چی شده؟! آروم از نیم رخ به آینه نگاه میکنم، می بینمش! لباس سیاه، صورت و دست های سفید، موهای بلند مشکی و چشم های سیاه و بی نهایت خالی، مثل یه گودال.
با ترس بهش خیره میشم! حس می کنم داره بهم نزدیک میشه! جیغ میکشم و با تمام سرعتم بیرون میدَوَم، در رو محکم میبندم و با ترس عقب عقب میرم و به در خیره میشم... حس میکنم الان از در عبور میکنه و بیرون میاد.
قلبم به شدت میتپه، این دیگه چی بود؟! نفس های عمیق و با صدای بلند میکشم، به حدی بلند که صدای نفس های خودم رو هم می شنوم!
همین طور که با ترس به در روشویی زل زدم نفسهای سردی رو کنارِ گوش سمت چپم حس می کنم! موهای آزادم با هر نفس اون، تکون میخورن! چشمام رو تو کاسه میچرخونم و از گوشهِ چشمم به سمت چپم نگاه میکنم.
چیزی نمیبینم؛ اما جرات اینکه برگردم رو هم ندارم، یعنی همونه؟! چطوری فرار کنم؟! همینطور با خودم درگیر بودم که صدای فریاد بلند و گوش خراشی رو کنار گوشم میشنوم و منم ناخودآگاه جیغ میکشم و به سمت پله ها میرم.
تند تند از پله ها پایین میرم، یک دفعه پام سر میخوره و میافتم، سرم به لبهی پله میخوره و محکم روی زمین پرت میشم.
زیر سرم داره خیس میشه و قرمزی خون رو میبینم که خیلی آروم داره سرامیک های سفید رو قرمز رنگ میکنه، یک حالت خلسه و بی حالی داره به سراغم میاد، پوست صورتم گز گز میکنه و احساس میکنم از سرامیک زیر تنم هم دارم سرد تر میشم، اطرافم رو تار میبینم و هرچقدر هم پلک میزنم تغییری نمیکنه.
پاهای به شدت سفید با کبودی های زیادی رو میبینم که به سمتم میان، هر چند محو؛ اما می بینمشون که هر لحظه به من نزدیک تر میشن.
سعی میکنم خودم رو تکون بدم و ازش دور بشم؛ اما نمیتونم و فقط صدای نالم بلند میشه.. تو چند قدمیم میایسته، تو خودم جمع میشم، حتما میخواد منو بکشه! چشمام رو میبندم و...