خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام: #روز_اسب_ریزی
نویسنده: #بیژن_نجدی
ویراستار: رها
خلاصه:
داستان را از زبان اسبی است که اتفاقات و ماجراهای چند روزه او را از عرش به فرش می‌کشاند.
داستان از این قرار است که اسب پس از دوسالگی، سرحال، اسب مسابقه قالاخان است و...

درباره‌ی نویسنده:
بیژن نجدی، شاعر و داستان‌نویس بود.
او در ۲۴ آبان ۱۳۲۰ از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد.
نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» را در سال ۷۳ منتشر ساخت که در سال ۷۴ جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داد.
بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابان‌ها» در سال ۷۹ نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد.
زنده یاد بیژن نجدی ، داستان نویسی بود که با نگاهی ویژه به اشیا و آدم‌ها و روایت، آثاری منحصر به فرد و شاعرانه را خلق می‌کرد.
داستان روز اسب ریزی اثر بیژن نجدی، از مجموعه «یوزپلنگانی که با من دویده اند»، داستانی مفهومی است که با از خودبیگانگی و عادت رابـ*ـطه برقرار می‌کند.

#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Narín✿، niloofar.H و 10 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکه‌ی باریک تنباکویی لای دست‌هایم بود. فکر می‌کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه‌ها به دماغم می‌خورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاج‌های پاکوتاه، جست بزنم و بی آن‌ که پل را ببنیم قالاخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه، جلوتر از همه‌ی اسب‌ها به میدان دهکده برسم، دو ساله بودم. قالان‌خان یک زین یراق‌دوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه‌هایم، خراش بر ندارد.
روز بعد، قالان‌خان آن زین را روی پشتم گذاشت و تسمه‌اش را زیر شکمم سفت کرد. باران می‌بارید. تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان، روی سـ*ـینه‌ی تپه‌ها و در حاشیه‌ی باغ‌های پنبه دواند. کنار رودخانه پاشنه چکمه‌اش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم. بعد، آلاچیق‌ها را دور زدیم. از بوی دود اجاق‌ها رد شدیم. زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود، خراشم می‌داد، مثل براده‌ی شیشه.
نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم. دختر قالاخان کنار چاه بود. به طرف ما دوید. پاکار دهنه‌ام را گرفت و قالان‌خان بی آن که پیاده شود مرا به اصطبل برد. آن جا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد. پاکار زین را باز کرد. تا او برود و یک تکه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد، صدایی نرم، مثل علف، گفت:
-سلام.
قالان‌خان گفت:
-سلام آسیه.
آسیه گفت:
-بده من خشکش کنم.
قالان‌خان گفت:
-دختر خوشگلم، این چکمه‌ها خیلی خیس شده، باید بگذارمش کنار بخاری.
آسیه گفت:
-اسب را می‌گم بابا!
قالان‌خان گفت:
-اسب؟
پاکار، نمد به دست رسید.
قالان‌خان گفت:
-بده آسیه خشکش کنه.
و با پاکار رفت.
آسیه پوست سرخ و سیاه شده‌ای داشت. موهای بلندش را روی گوش راستش گیس کرده بود. دنباله‌ی گیس روی سـ*ـینه‌اش افتاده بود. نمد را روی تیرک اصطبل گذاشت و کف دست‌هایش را به گردنم مالید. بعد تا جای خالی زین کشید. کف دست‌هایش از روی کپل‌هایم گذشت و عرق ران‌ها تا مچ پاهایم را خشک کرد. از جیب دامنش یک حبه قند در آورد و آن را زیر لـ*ـب‌هایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را می‌داد و خود آسیه بوی جنگل.
گفت:
-بخور دیگه.
گفت:
-چیه؟ از من بدت میاد؟
من فقط زین را نگاه می‌کردم.
گفت:
-از اون بدت میاد؟ بدون زین، میذاری سوار شم؟
سطل کنار دیرک بود. آسیه سطل را وارونه کرد. روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد. گرمایش را به تن اسب مالید. گردن اسب را بـ*ـغل کرد. موهایش را روی آرواره‌ی اسب ریخت. همین که گفت《هی》 اسب و آسیه دهکده را بهم ریختند.
طناب رخت وسط حیاط پاره شد. سبدهای پنبه از روی چهار چرخه‌ای افتاد. سگ‌های کنار قصابی دهکده، لای پای مردم دویدند. زنی، خودش را کنار کشید و گندم‌های زنبیلی که روی سرش بود بر زمین ریخت. درختان غان راه باز کردند. برگ‌های افتاده، به طرف شاخه‌ها رفتند.
از آلاچیق‌های پراکنده، مردان درشت و پیر با ریش سفید و شانه شده بیرون آمدند و برای اسب و آسیه دست تکان دادند.


#کتاب_خوب

#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Narín✿، Karkiz و 8 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
قالان‌خان با زیرشلواری به حیاط آمد و داد کشید:
-این‌ها کجا رفتند؟ پدر سگ!
پاکار که سرش را از پنجره اتاقک آن طرف چاه بیرون آورده بود گفت:
-نمی‌دانم آقا.
قالان خان گفت:
-اگر آسیه را بندازه، هم تو را می‌کشم هم اسب را، برو پوستینم را بیار، یالا.
تا اسب با قدم‌های آرام، آسیه را به حیاط بگرداند، قالان‌خان با زیرشلواری و پوستین پر از منجوق در حیاط راه رفت و چاه را دور زد.
فردای آن روز، وقتی که خواست باز هم زین را روی پشتم بگذارد، دست‌هایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روی آن منجوق‌ها پایین آوردم. قالان‌خان به طرف دیوار اصطبل پرت شد و فریادش پاکار وحشت‌زده را به اصطبل آورد.
پاکار، قالان‌خان را روی زمین کشید و بیرون برد. بعد صدای پای عده‌ای را شنیدم و صدای گریه آسیه را شناختم که کم‌کم دور می‌شد. کمی از تشتک آب خوردم. دمم را آرام تکان دادم و با یکی از دست‌هایم خاک اره کف اصطبل را این طرف و آن طرف بردم. فکر می‌کنم همان طور ایستاده کمی هم خوابیدم، تا این که دوباره سر و صدای قالان‌خان بلند شد:
-یکی بره اون دولول منو بیاره.
پاکار گفت:
-آقا! شما را به خدا...
قالان‌خان گفت:
-برو!
هنوز کمی از روز باقی مانده بود. قالان‌خان با دست چپی که به گردنش بسته شده بود و با دست راست مشت شده دور یک دولول وارد اصطبل شد و به پاکار تشر زد:
-این گلنگدن را بکش.
پاکار تفنگ رو گرفت و گلنگدن را کشید.
-بزنش.
پاکار گفت:
-نکنید آقا... آقا!
قالان‌خان گفت:
-بزنش حروم*زاده!


#کتاب_خوب

#کتاب_خوب_بخوانیم


داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Narín✿، Karkiz و 8 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاکار سوراخ‌های دولول را به طرف صورت اسب گرفت. صدایی مثل باران به طرف اصطبل آمد. بین سقف و شانه‌های اسب پر از ابر شد.
آسیه پشت صدایش ایستاده بود. گفت:
-بابا.
قالان‌خان گفت:
-برو بیرون.
به طرف دخترش رفت. ابر از شانه تا روی دست‌های من پایین آمده بود. پاکار خودش را بین پدر و دختر انداخت. آن‌ها از اصطبل بیرون رفتند. قالان‌خان داد می‌زد:
-می‌دونی با اسب‌هایی مثل این چه کار می‌کنن؟
آسیه گفت:
-دیگه سوارش نمی‌شم.
می‌گریست:
-باشه؟
می‌گریست:
-به خدا... باشه؟
بوی نمد خیس می‌آمد. پوست کپلم می‌لرزید.
قالان‌خان گفت:
-می‌بندمش به گاری... اون رو ببندین به گاری.
***
من نمی‌دانستم گاری چیست. صبح روز بعد، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید. آفتاب بی‌گرمای پیش از برف، روی زمین افتاده بود. کلاهی از دسته‌های کلاغ روی درختان غان بود.
چند کارگر، کنار گونی‌های گندم ایستاده بودند. قالان‌خان راه می‌رفت. آسیه پشت پنجره‌ای بود و چشم از اسب برنمی‌داشت. باد، تکه‌های ریز گل را از زمین برمی‌داشت و به صورت اسب می‌زد.
قالان‌خان به پاکار گفت:
-یادت می‌مونه که؟ گندم‌ها رو که تحویل دادی، رسید بگیر.
پاکار گفت:
-البته آقا.
دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد. قدش به گردن اسب هم نمی‌رسید. شکم برآمده‌ای داشت. کمربند شلوار را درست زیر نافش بسته بود. صورتی داشت با گوشت آویزان. لـ*ـب بالایش آن قدر کوتاه بود که انگار بدون هیچ خنده‌ای، همیشه لبخند می‌زد. اسب را به گاری بست و به کارگران گفت:
-چرا مثل مرده وایسادین؟
آن‌ها، گونی‌ها را بار اسب کردند. من برای دیدن پشت سرم، سرک کشیدم. کارگران طناب را دور گونی‌ها گره زدند. زیر لمبر پاکار را گرفتند و کمک کردند تا او بتواند از گاری بالا رود و روی گونی‌ها بنشیند. تا آن لحظه، روز،خودش رو لـ*ـخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب می‌مالید. خونی که در مویرگ‌های گردن اسب راه می‌رفت از زیر سفیدی پوستش دیده می‌شد.
کمی دورتر از او، رودخانه از زیر پل می‌گذشت. تسمه‌ها لای دندان‌هایم بود. دهانم طعم چرم می‌داد.
قالان‌خان گفت:
-راه بیوفت دیگه!


#کتاب_خوب

#کتاب_خوب_بخوانیم





داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Karkiz، SAEEDEH.T و 7 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاکار شلاق کشید. اسب لرزید. دست و پایش را به یورتمه باز کرد.
کوهستانی از درختان غان را به پشت من بسته بودند.
نرسیده به پل، پاکار افسار کشید:
_یواش! یواش‌تر حیوون.
آن قدر دهنه را کشید که گوشه‌ی لـ*ـب‌هایم زخم برداشت. اسب پاهایش را آرام کرد. عرق نازکی زیر یال‌هایش راه می‌رفت. نگاهش روی سم دست‌هایش بود و از چشم‌هایش صدای شکستن قندیل‌های یخ به گوش می‌رسید.
از پل که رد شدم دیدم آسیه روی یکی از نیمکت‌های میدان خلوت اسب‌دوانی نشسته است و با فاصله‌های دور از هم برایم دست می‌زند.
هیچ دهکده‌ای از دور نمی‌آمد. برف می‌بارید. پاکار برف روی کلاهش را نمی‌تکاند. گرسنه نشده بود. شلاق را می‌برد و می‌آورد. سرما از چاک باریک زخم می‌رفت زیر پوست اسب و همان جا می‌ماند.
اسب بعد از پل دوید. بعد از درخت‌ها یورتمه رفت. بعد از آلاچیق‌ها ایستادم. گردنم را بالا کشیدم. سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم. تیرک‌های گاری به آرواره‌ام چسبیده بود. نمی‌توانستم چیزی را که با خودم می‌کشیدم ببینم. می‌توانستم کسی را روی پشتم باور کنم، اما سنگینی آن طرف دمم را نمی‌فهمیدم.
اذیتم می‌کرد. با سم دستم برف را پس زدم.
پاکار داد کشید:
-راه برو دیگه.
خون‌مردگی پوستم طوری می‌سوخت که انگار کسی با آتش سیگار روی سفیدی تن من چیزی می‌نوشت. باید دور می‌زدم. باید پشت سرم را می‌دیدم. اسب دور زد. سمچاله‌هایش بین خطوط موازی چرخ‌های گاری دوباره پر از برف شد.
هیچ اسبی با او آن همه راه را ندویده بود. پاکار از گاری پایین آمد. روی صورت اسب شلاق کشید. اسب دست و گردنش را کنار کشید. گاری سر خورد. اسب به تیرک تکیه کرد. پاهایش باز شد و گاری برگشت. اسب با سفیدیش روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون، پشت رانش راه افتاد که او دمش را بر آن کشید. گونی‌های گندم از روی گاری قل خورد.


#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم



داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Karkiz، SAEEDEH.T و 5 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاکار یکی یکی تمام فحش‌هایی را که تا آن روز یادگرفته بود به خاطر آورد. به گندم فحش داد، به اسب فحش داد، به گاری فحش داد. مرا از گاری باز کرد و به تنه‌ی یک درخت بست. حالا گاری روبروی من بود، آن را می‌دیدم و نمی‌دانستم باید از آن بدم بیاید یا نه. پاکار هن و هن می‌کرد و گونی‌ها را روی آن می‌گذاشت. طناب‌های گاری را گره زد. خودش گاری را تا پشت اسب کشید و تسمه‌ها را دوباره بست. دورتر از آنها آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود. دوباره راه افتادیم. از جنگل کوچکی گذشتیم.
چرخ‌های گاری پشت سر من، غژِ غژ می‌کرد. مالرو روی کوه پیج می‌خورد و بالا می‌رفت. صدای تمام شدن روز را می‌شنیدم. پوزه‌ام را به لکه تنباکویی لای دست‌هایم چسبانده بودم. زبانم را تکان می‌دادم تا زیر دندان‌هایم کمی آب پیدا کنم. سرفه‌ای گلوی من را می‌خاراند. اگر انگشتان آسیه یک حبه قند را به لـ*ـبم نزدیک می‌کرد صورتم را به کف دستش تکیه می‌دادم. خط نازک خون روی کپل اسب پینه بسته بود. سفیدی تنش به خاکستری می‌زد. تکه‌های پهن به دم و پشت پاهایش چسبیده بود و تاریکی شب، قطره قطره از یالم می‌ریخت. گاهی یک تخته سنگ از کوه می‌افتاد و از مالرو می‌گذشت. گوش‌هایم را به خاطر صداهای اطرافم تکان می‌دادم. سایه‌هایی از کنارم رد می‌شد. گله‌ای از اسب‌های سیاه، تاریکی را هل می‌دادند و لای درخت‌ها می‌دویدند. دندان‌هایشان را می‌دیدم که تاریکی را گاز می‌زد. شب پرزهای سیاهش را به من می‌مالید.
پاکار، شبکلاهی روی سرش کشید و گفت:
-هش.
اسب ایستاد و پاکار توبره‌ای را از گوش‌های اسب آویزان کرد. بوی یونجه دماغم را پر کرد. دهنم خیس شده بود. یونجه را نجویده قورت می‌دادم. بعد از برداشتن توبره، دیدم آب از دهانم روی زمین می‌ریزد. صورت آسیه را نمی‌توانستم به یاد بیاورم. شانه‌هایم را به تیرک تکیه دادم.
اسب زینی از زخم را بر پشت داشت و راه می‌رفت، راه می‌رفت، راه می‌رفت.
همین که صبح نوکِ پا نوکِ پا رسید، دهکده، خودش را از تاریکی بیرون کشید. پاکار گاری را به طرف میدان دهکده برد. کنار یک پلکان چوبی گاری را نگه داشت. پایین آمد. داد زد:
-آتای!
تا آتای لباس بپوشد و از اتاق بیاید و دیگران را بیدار کند که گونی‌ها را پایین بیاورند، اسب توانست نگاهی به اطرافش بیاندازد. دور تا دور او زمین باز و بدون درختی بود. از سوراخ دماغش بخار بیرون می‌زد. پاکار شروع کرد به باز کردن تسمه‌ها.
منتظر بودم که تیرک‌ها را بردارد. باید تا آن سرازیری می‌دویدم و خودم را از بوی پهن چسبیده به تنم دور میکردم. پاکار تیرک‌ها را باز کرد. دهان اسب پر از صدای دلش بود. لـ*ـذت یورتمه به کشاله‌های رانم زور آورده بود. می‌دانستم که نه پاکار و نه آتای هیچ کس نمی‌تواند مثل من بدود.
پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خلای بزرگ را پشت خودش احساس کرد. یکی از دست‌هایش را جلو برد. پاهایم را نمی‌توانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم. اسب دست دیگرش را هم جلو برد. تمام سنگینی تنم روی دست‌هایم ریخت. پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانه‌هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
آتای و پاکار خودشان را کنار کشیدند. حالا دست‌های تا شده‌ی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیم‌رخ اسب روی برف بود. آتای و پاکار باید کمک می‌کردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند.
من دیگر نمی‌توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم
. اسب دیگر نمی‌توانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی‌توانستم...
اسب...
من...
اسب...




پایان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم



داستان کوتاه روز اسب ریزی | بیژن نجدی

 
  • تشکر
  • پوکر
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Narín✿، Ftme.sh و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا