خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ادامه بدم؟


  • مجموع رای دهندگان
    3

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان: من و ممد
ژانر: طنز
نویسنده: فاطمه شکرانیان
خلاصه:
به نام خدا. آقا الله وکیلی هر جای این کره‌ی خاکی را بگردی مثل این پیدا نخواهی کرد. الکی هم واسه ضایع کردن من دنبال گشتن نگرد عزیز!
چون این داستان جذاب و خنده‌دار که تو را تا حد مرگ می‌خنداند، به قلم فاطمه شکرانیان است. شوخی کردم بابا!
چون این داستان درباره‌ی دو مرد بسیار همسر دوست است که برای رهایی از دست زن‌های غرغرو و فولادزره‌شان، خانه را ترک و به یک‌جایی می‌روند. عروسی؟ خیر! دانشگاه؟ خیر!
پاریس؟ خیر! پس کجا؟ داستان را بخوان و از خنده غش برو. اگر نخندیدی بیا من تو را بزنم. عمرا بتوانی قبل از خواندن آن را حدس بزنی. عمرا بتوانی بفهمی چه خواهد شد!

سخن نویسنده:
سلام دوستان عزیزم. این داستانی متفاوت و کاملا غیر کلیشه‌ای هست. تضمین می‌کنم! اگر عاشق داستان‌هایی هستین که چهره‌های افسانه‌ای و خوشگل و
و اینجور چیز‌ها توش هست که با این‌چیزها خنده‌تون می‌گیره، لطفا این رمان رو نخونید چون من با چیزی کاملا غیر کلیشه‌ای اومدم تا شما رو بخندونم.



داستان کوتاه من و ممد | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بسم الله الرحمن الرحیم»
نگاهی به عاطفه که پشت به من خوابیده می‌اندازم. دست‌هایم را به صورت دعا بالا می‌آورم و به خدای خودم می‌گویم:
ـ خدایا خیلی عشقی که یه راه پیش روم گذاشتی که از دست این زندگی راحت شم.
همان لحظه حس می‌کنم ندای |آسمانی می‌اید که می‌گوید:
ـ آره! از زن‌ذلیلی خودته! ما که کاری نکردیم.
بعد هم با ترس کمی خودم را خم می‌کنم و نگاهی به صورت اخمویش می‌اندازم. ای خدا مرا لعنت کند! اگر بین راه مرا پیدا کرد چه می‌شود؟ خاک بر سرت علی! آن وقت توی بدبخت باید تا چند روز جور جای سرخ‌ شده‌ی دمپایی سوسکی را بکشی. لـ*ـب‌هایم را مثل بانوان سوسول در هم می‌کشم و آرام از روی تـ*ـخت بلند می‌شوم. نگاهی به شلورا گشادم که کشش را تا روی شکمم کشیده‌ام، می‌اندازم.
یعنی از دست این تیپ لعنتی هم خلاص می‌شوم؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم و از روی میز کنار تـ*ـخت گوشی‌ام را بر می‌دارم. با آهسته‌ترین حالت ممکن اتاق را ترک می‌کنم و نفسم را بیرون می‌دهم. به سمت سرویس بهداشتی نقلی رو به رو قدم بر می‌دارم. در قهوه‌ای رنگش را باز می‌کنم و بعد از زدن چراغ، وارد می‌شوم. آرام در را می‌بندم و گوشی‌ام را روشن می‌کنم. بعد از پیدا کردن شماره‌اش، تماس می‌گیرم.
سه تا بوق می‌خورد که بالاخره بر می‌دارد. می‌خواهم صدتا فحش نثارش کنم که با شنیدن صدای فاطم خانم، حرف توی دهانم می‌ماند.
ـ الو؟ الو آقا علی؟
به تته پته می‌افتم و قبل از گفتن چیزی، ناخودآگاه تماس را قطع می‌کنم. ای خدا لعنتت کند ممد خر! مگر من نگفتم سر این ساعت زنگ می‌زنم لعنتی؟ یعنی همیشه باید با این اسکول بازی‌هایش نقشه‌هایم را خراب کند. در این فکر بودم که گوشی‌ام دوباره زنگ می‌خورد. خدا تو را بکشد علی! با این آهنگ تتلویی که تو گذاشتی الان عاطفه بیدار می‌شود. سریع تماس را وصل می‌کنم و منتظر صدا می‌مانم. یعنی فاطمه خانم دوباره زنگ زده؟
ـ بابا بردار منم! نگاه چه قدر هم ترسیده موش موشی!
بعد هم صدای خنده‌ی زشتش بلند می‌شود. حرصم می‌گیرد.
ـ مرض! ببر اون صدات رو! آماده‌ای؟
ـ نه بابا؛ آماده چیه؟


داستان کوتاه من و ممد | FatiShoki کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، نگار 1373 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا