خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این بخش داستان های کوتاهی قرار میگیره که صرفا مختص دوره ی کودکانه و خردسالانه.
نام داستان کوتاه: کودکانه
نویسنده: بازنویسی توسط تیم رادیو کودک
ژانر: آموزنده
سبک: داستان کوتاه

مقدمه :
در این بخش خلاصه داستان کوتاه کودکانه درباره شجاعت، اسراف، حیوانات؛ بهداشت؛ مفاهیم اجتماعی؛ اقتصادی؛ فرهنگی؛**** و... آورده شده است
این داستان ها به دلیل نگارش ساده ای که دارند؛ کودکان را درگیر جزئیات بی اهمیت نمی کنند و مفهوم اصلی داستان را به کودکان منتقل می کنند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mana، نویسنده -کوچک، Karkiz و 10 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه دوستی مورچه کوچولو و خرگوش پشمالو

روزی از روزهای گرم تابستان،
مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد که همیشه برای پیدا کردن غذا به روستای کوچک پایینی میرفت.
در یکی از روزها، خرگوش سفید پشمالویی رو در مزرعه دید که در حال کندن هویچ های خوشمزه بود.
مورچه کوچولو پیش خرگوش رفت و گفت: "من تاحالا تو رو هیچ وقت اینجا ندیدم!." خرگوش کوچولو گفت: "من که تو رو نمیبینم! این صدا داره از کجا میاد؟"
مورچه کوچولو گفت: "منم مورچه ی مزرعه، اگه به پایین نگاه کنی منو میبینی."
خرگوش پشمالو به پایین نگاه کرد، مورچه کوچولو رو دید که بار سنگینی به دوش داره. خیلی ناراحت شد و گفت: "مورچه تو چطوری میتونی انقد بار سنگین رو به خونت ببری؟"
مورچه کوچولو گفت: "من همیشه برای خودم و خانوادم غذا میبرم."
خرگوش پشمالو گفت: "من دیگه برای همیشه میخوام به اینجا بیام و برای خودم غذا جمع کنم. میتونم به تو هم کمک کنم تا دیگه خسته نشی."
مورچه کوچولو خوشحال شد و از اون به بعد با هم به مزرعه ی پایین میرفتند و هم خودشون غذا میخوردند و هم برای خانوادشون هویج و گندم میبردند.
از این به بعد اونا تصمیم گرفتن به هم کمک کنند و دوستای خوبی برای هم باشند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 13 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه شکارچی شجاع

روزی روزگاری یک شکارچی بود که همیشه داستان شکارها و شجاعتش را برای بقیه ی روستاییان تعریف میکرد.
مثلا تعریف میکرد که چطور با دست خالی یک شیر را در جنگل شکار کرد است. یا چطور با یک طناب یک فیل بزرگ را شکار کرد. همه ی روستایی ها او را با داستان های شجاعت و قدرتش میشناختند.
روزی شکارچی در جنگل قدم میزد که یکی از هیزم شکن های روستا را دید که در حال قطع کردن درختان بود.
شکارچی بادی به غبغب انداخت و به هیزم شکن گفت: "این نزدیکی ها ردپای یک شیر ندیدی؟ چند وقتی هست که شیر شکار نکردم."
هیزم شکن که میدونست شکارچی داره خودنمایی میکنه جواب داد: "بله بله. اتقاقا یک شیر در همین نزدیکی است. میخواهی برویم تا نشانت بدهم؟"
شکارچی که جا خورده بود و ترسیده بود گفت: "نه نه! من فقط دنبال رد پای شیر میگردم نه خود شیر." و سریع از هیزم شکن دور شد.
شکارچی یاد گرفت که از این به بعد ادعای توخالی نکند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 12 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه مرغ پر قرمزی


روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.
روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.
سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه او بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.
دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.
کبوتر رفت در و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.
گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Saghár✿، A...A و 11 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سروگوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا حروس ندیده بود، با خودش گفت: "وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم." بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش حودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره." همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اضلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد. و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 12 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه دندان فیل

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."
خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دنددون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."
موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. به ندون های فیل میگن عاج.
رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."پ
اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که از اینور اونور بردنسون خسته میشم. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"
موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 12 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه یک پسته و دو بچه

دو پسربچه داشتند در حیاط باهم بازی میکردند، که یکی از پسرها یک پسته روی زمین دید.
تا آمد پسته را بردارد، پسر دیگر آن را برداشت.
پسر اول گفت: "پسته ی من رو بده. من اول اونو دیدمو"
پسر دوم گفت: "پسته ی تو نیست، پسته ی خودمه. من اول اونو برداشتم."
و شروع کردند باهم دعوا کردن.
در این حین پسر بزرگتری که از آنجا رد میشد آنها را دید و پرسید: "سرچی دعوا میکنین؟" پسرها گفتند : "سر پسته."
پسر بزرگترپسته را از آنها گرفت، پوستش را کند. نصف پوست را به یکی از پسرها، و نصف دیگری را به یکی دیگر از پسرها داد.
مغز پسته را هم خودش برداشت . گفت: "مغز پسته هم سهم من، که مشکلتان را حل کردم!"


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، ~ZaHrA~، A...A و 10 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه موش شهری و موش روستایی

در زمان های قدیمی یک موش شهری و یک موش روستایی بودند که با هدیگر دوست بودند. یک روز موش روستایی، موش شهری را به خانه اش دعوت کرد. موش شهری به خانه ی او آمد.
برای ناهار موش روستایی مقداری دانه ی جو و مقداری ریشه ی درختان را بر سر سفره گذاشت. ریشه ی درختان کمی مزه خاک میداد و موش شهری زیاد از مزه آن خوشش نیامد.
موش شهری به موش روستایی گفت: "دوست عزیزم تو اینجا داری خیلی ساده و مثل حشرات زندگی میکنی. باید به شهر بیایی و زندگی مرا ببینی. از غذاهایی که من میخورم بخوری تا بفهمی زندگی یعنی چه. خانه ی من در یک گنجه پر از خوراکی است"
وقت برگشتن، موش شهری موش روستایی را با خود به شهر برد.
آنها به داخل یک گنجه رفتند که پر از آرد، آرد جو، انجیر، عسل و خرما بود.
موش روستایی که تابحال انقدر غذا ندیده بود خیلی تعجب کرده بود. اما تا نشستند که از غذاها لـ*ـذت ببرند، یک مرد از در وارد شد و موش ها مجبور شدند بروند و بین دیوار در یک جای خیلی باریک و تنگ قایم شوند.
مرد از در بیرون رفت و موش ها خواستند به جای خود برگردند که مرد دیگری در را باز کرد و وارد شد، و موش ها باز مجبور شدند قایم شوند.
موش روستایی به دوستش گفت: "دوست عزیزم من برمیگردم به خانه ی خودم. درسته که انقدر غذاهای خوشمزه و زیاد ندارم، ولی در آرامش زندگی میکنم و این از همه چیز مهم تر است."


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 11 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه طاووس و مرغ ماهی خوار

روزی یک طاووس به یک مرغ ماهی خوار برخورد. نگاهی به او کرد و گفت: "خیلی برای تو متاسفم. تو خیلی پرهای کم و زشتی داری. به رنگ پرهای من نگاه کن که چه زیباست!"
مرغ ماهی خوار لبخندی زد و گفت: " درسته که تو پرهای زیبایی داری. درسته که تو از من زیباتری. اما عوضش من میتوانم بر فراز آسمان پرواز کنم و همه ی دنیا را ببینم. اما تو فقط میتوانی در همین اطراف بخرامی و راه بروی. پس بدان که هرکس ویژگی های مثبت و منفی خودش را دارد، و نباید به همدیگر فخر بفروشیم"


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 10 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟"
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.
خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشید در مسابقه برنده شد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا