بـــــــرگزیده رمان سُهِش (جلد دوم بازیگر عشق) | ^moon shadow^ کاربر انجمن رمان98

^moon shadow^ · 23/4/18

کنارهم تا جلوی درب چوبی کرم رنگ رفتیم و گفت:
- همین جاست مال مردا. من می رم تو اتاق تو یکم استراحت کنم.
گودی زیر چشم های همیشه آراسته به خط چشم و رنگ پریده اش نشان می داد که واقعا بی خوابی کشیده. برای چند دقیقه از موضع دفاعی و نفرت بیرون آمدم و...

^moon shadow^ · 23/4/18

چشم های درشت سیاه پسر با شادی درخشید و گفت:
- خوبم. می شه عکس بندازیم؟
- من در بست در خدمتم! اسمت چیه عموجون؟
- اسمم کامبیزه.
- چندسالته کامبیز؟
- هفت.
از مظلومیت پسر هفت ساله ای که پدرش گفت در صف پیوند آخر است و نجاتش معجزه می خواهد دلم گرفت...

^moon shadow^ · 23/4/18

با آسودگی به دیوار تکیه زدم و گفتم:
- خدایا شکرت!
پیمان لحنش را جدی کرد و پرسید:
- دوسش داری؟
ترسیده به نگاهش چشم دوختم. برادر بود و از نوع غیرتی. اگر می گفتم دوستش دارم باید علت جلو نیامدن و یا زن داشتنم را هم می گفتم و این یعنی از دست دادن...

^moon shadow^ · 23/4/18

اصلا درکش نمی کردم. از همان بچگی تنها سرگرمی اش کلکل با من بود. خسته بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم و تمام ذهنم درگیر جملات مهسا بود که با کینه گفته بود.

فصل دوم: نبش قبر...

^moon shadow^ · 23/4/18

***
- شادی کجایی؟
- همون آدرسی که دادی ولی هیچ کس خونه نیست.
عجب! یعنی خانه اش را عوض کرده بود؟ به شدت سرم را تکان دادم. دیگر هرچه بود انقدر هم احمق نبود؟!
کلافه گفتم:
- مرسی آجی. پس یه راه می مونه.
شادی با کنجکاوی پرسید:
- فک می کنی کمکت کنه؟
لـ*ـب...

^moon shadow^ · 23/4/18

***

خیلی راحت یک هفته گذشت و برعکس نقشه ها و منم منم هایم نتوانستم خبری از رهام بگیرم. طبق معمول درازکش روی تـ*ـخت به سقف اتاق زل زده بودم که گوشیم زنگ خورد، بدون نگاه به شماره پاسخ دادم:
- بله؟
- سلام پارمیدا جان. شناختی؟
ابروانم درهم شد و بدون فکر...

^moon shadow^ · 27/4/18

قلبم طوری به قفسه ی سـ*ـینه ی ام می کوبید که هرآن می ترسیدم صدایش را بشنوند. به محض دیدن بقیه چشم هایم تقلاکنان در جست و جوی گمشده ی خودشان بودند ولی طولی نکشید که بفهمم رهام اینجا نیست!بغضی که به یک باره سراغم آمد مانع می شد پاسخ احوال پرسی های گرم بقیه را ‌بدهم و تنها با لبخند فیک و سرتکان دادن و لـ*ـب...

^moon shadow^ · 6/7/18

آب در گلویم پرید و با سرفه های شدید و متوالی مرگ را به چشم دیدم. فرید هم هول کرده بود و بالاخره تصمیم گرفت بیخیال فاصله بشود و چند بار با ضربات آرام پشتم کوبید تا بالاخره سرفه ام بند آمد. در حالی که گوشه ی چشم هایم اشک جمع شده بود لبخند زورکی زدم و گفتم:...

^moon shadow^ · 24/7/18

- ببخشید.
با تعجب به طرف رهام چرخیدم که نگاهش را دزدید:
- واسه چی معذرت می خوای؟
به خشکی گفت:
- به خاطر همه چیز. به خاطر اینکه زندگیتو خراب کردم.
با خستگی شالم را جلوتر کشیدم و گفتم:
- حرفات چقدره؟ بریم خونه ی من حرف بزنیم؟
دودل گفت:
- بریم. فکر...

^moon shadow^ · 24/12/18

سه روز گذشت و علاقه ای به بیرون رفتن از خانه نداشتم و تنها کار سودمندم بو کردن عطر رهام از شال گردنی بود که جا گذاشته بود. با صدای بلند به خودم توپیدم:
- قوی باش دختر! پاشو یه سر برو آرایشگاه و خرید حتما حالت خوب می شه!
چیزی از درون دهن کجی کرد ولی...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین