خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Helia.Z

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/20
ارسال ها
147
امتیاز واکنش
1,691
امتیاز
178
سن
17
محل سکونت
از شمال ایران ویران ^ـ^
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خداوند آفتاب"
نام اثر: گربه سیاه | The Black Cat
مترجم: Helia.Z
نویسنده: ادگار آلن پو
ژانر: ترسناک
خلاصه:
روایت کننده به ما می‌گوید که در همان سال‌های اولیه او عاشق حیوانات بوده است. او به همراه همسرش حیوانات خانگی زیادی مثل گربه سیاه بزرگ به نام پلوتو دارند. این گربه مورد علاقۀ خاص راوی و بالعکس است. دوستی دوطرفه آنها برای چندین سال به طول می‌انجامد تا وقتی که روایت‌کننده معتاد می شود. یک شب بعد از آمدن به خانه با حالت سرخوش، او متوجه می‌شود که گربه از او دوری می‌کند...


در حال ترجمه داستانک گربه سیاه | Helia.Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Erarira و 10 نفر دیگر

Helia.Z

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/20
ارسال ها
147
امتیاز واکنش
1,691
امتیاز
178
سن
17
محل سکونت
از شمال ایران ویران ^ـ^
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
درباره کتاب:
گربه سیاه (Black Cat) نام داستان کوتاهی از نویسنده آمریکایی ادگار آلن پو است. در ۱۹ اگوست ۱۸۴۳ این داستان برای اولین بار توسط انتشارات “Saturday Evening Post” چاپ شد. این داستان از لحاظ شخص تعریف‌کننده و حالت روانی راوی، با کتاب قلب رازگو پو مقایسه می‌شود. در هردوی این داستان‌ها، قاتل (راوی) جسد قربانی را در جای بسیار خوبی مخفی می‌کند و احساس آسودگی خاطر می‌کند؛ در حالی که به طوری ناگهانی و توسط عاملی غیر منتظره که به خاطر کار خودش به وجود آمده است، رازش برملا می‌شود.


در حال ترجمه داستانک گربه سیاه | Helia.Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Erarira و 9 نفر دیگر

Helia.Z

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/20
ارسال ها
147
امتیاز واکنش
1,691
امتیاز
178
سن
17
محل سکونت
از شمال ایران ویران ^ـ^
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
شما این داستان را باور نمی‌کنید. اما این یک داستان واقعی است؛ همان‌طور که در اینجا نشسته‌ام، همان‌طور که به زودی خواهم مرد. بله، این داستان با مرگ من پایان می‌یابد.
من همیشه فردی مهربان و دوست‌داشتنی بوده‌ام. همه این را به شما خواهند گفت. آن‌ها همچنین به شما خواهند گفت که من همیشه حیوانات را بیش از هر چیز دوست داشته‌ام. وقتی بچه بودم, خانواده‌ام همیشه حیوانات مختلف زیادی در اطراف خانه داشتند. وقتی بزرگ شدم، بیشتر وقتم را با آن‌ها گذراندم و به آن‌ها غذا دادم و آن‌ها را تمیز کردم.
من زمانی ازدواج کردم که خیلی جوان بودم, و خوشحال بودم که متوجه شدم همسرم همه دوستانم را به اندازه من دوست دارد. او برای من زیباترین حیوانات را خرید. ما انواع پرندگان، ماهی طلایی، یک سگ زیبا و یک گربه داشتیم. گربه ما بسیار بزرگ و زیبا و سیاهِ سیاه بود. خیلی باهوش بود. زنم اغلب به چیزهایی که بعضی‌ها اعتقاد دارند می‌خندد. مثلا بعضی‌ها معتقدند که همه گربه‌های سیاه شیطان هستند؛ شیاطین در بدن گربه. نام گربه «پلوتو» بود. او گربه مورد علاقه من بود. من همیشه به او غذا می‌دادم و او همه جا دنبال من می‌آمد.
اغلب مجبور بودم جلوی او در خیابان‌ها بایستم! سال‌ها او و من و به همراه حیوانات دیگر با خوشحالی زندگی می‌کردیم.
اما در آن سالها کم کم تغییر می‌کردم. این دشمن شیطانی من به نام نوشیدنی بود که مرا تغییر می‌داد. من دیگر مهربان و دوست داشتنی نبودم.
خودخواه‌تر شدم. ناگهان از چیزهای بی اهمیت عصبانی می‌شدم. بیشتر از همه با همسرم بد رفتاری می‌کردم. حتی گاهی اوقات او را کتک می‌زدم. و البته در آن زمان کارهای وحشتناکی با حیواناتم نیز انجام می دادم. من همه آنها را کتک می‌زدم و می‌آزردم اما هرگز به پلوتو کاری نداشتم. بیماری من همین‌طور بدتر می‌شد.
آه، بله، نوشیدن یک بیماری است! کم کم شروع به صدمه زدن به پلوتو عزیزم کردم.
آن شب را خیلی خوب به یاد دارم. دیر به خانه آمدم ، دوباره پر از نوشیدنی و سرخوش. نمی‌توانستم درک کنم که چرا پلوتو از دیدن من خوشحال نیست!
گربه از من دور بود. پلوتو من نمی‌خواست به من نزدیک شود! من او را گرفتم و محکم نگه داشتم. او از من ترسید و دستم را گاز گرفت. ناگهان‌، من دیگر خودم نبودم. شخص دیگری در بدن من بود: آدمی شر، دیوانه و سرخوش!
چاقوی خودم را از جیبم برداشتم، حیوان را از گردنش گرفتم و یکی از چشمانش را درآوردم. صبح روز بعد، وقتی بیدار شدم ، ذهنم پر از درد و آزرده بود. من عمیقا متاسف بودم. نمی توانستم درک کنم که چطور توانستم چنین کار بدی انجام دهم. اما نوشیدنی خیلی زود به من کمک کرد تا فراموش کنم. به آرامی گربه بهتر شد. به زودی او دیگر احساس درد نکرد. اکنون فقط یک سوراخ خشک زشت وجود داشت که روزی چشم در آن بود. او دوباره به طور معمول شروع به گشتن در خانه کرد. مطمئناً هرگز به من نزدیک نمی‌شد و وقتی من خیلی نزدیک می‌شدم فرار می‌کرد.


در حال ترجمه داستانک گربه سیاه | Helia.Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، bitter sea و 6 نفر دیگر

Helia.Z

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/20
ارسال ها
147
امتیاز واکنش
1,691
امتیاز
178
سن
17
محل سکونت
از شمال ایران ویران ^ـ^
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
می‌دانستم که دیگر دوستم ندارد. ابتدا غمگین بودم. سپس به آرامی شروع به احساس عصبانیت کردم و یک کار وحشتناک دیگر انجام دادم. این کار را با غمی وحشتناک در قلبم انجام دادم چون می‌دانستم که شیطان درونم است. و به همین دلیل این کار را کردم؛ بله! این کار را کردم چون می‌دانستم که شیطان درون من است. چکار کردم؟
گربه را گرفتم و از درختی آویزان کردم تا او بمیرد ...
آن شب ناگهان بیدار شدم. تختم آتش گرفته بود. مردم بیرون فریاد می‌زدند: آتش! آتش! خانه ما می‌سوخت! من، زنم و خدمتکارها شانس فرار داشتیم. ایستادیم و تماشا کردیم. صبح روز بعد چیزی باقی نمانده بود. تمام دیوارها در طول شب پایین افتادند به جز یک دیوار در وسط خانه .
فهمیدم چرا این دیوار نمی‌سوزد. گچ تازه‌ای روی آن وجود داشت. گچ هنوز کاملاً مرطوب بود. از دیدن جمعیت زیاد در کنار دیوار تعجب کردم. آنها صحبت می‌کردند و به نظر می‌رسید کاملاً هیجان زده بودند. نزدیکتر شدم و در گچ سفید یک شکل سیاه دیدم. این شکل گربه بزرگی بود که از گردنش آویزان شده بود.
با وحشت به شکل نگاه کردم. چند دقیقه گذشت تا دوباره فکر کنم. من می‌دانستم که باید سعی کنم فکر کنم. من باید می‌فهمیدم که چرا آنجا بود.
یادم آمد که گربه را در باغچه خانه کنار خانه آویزان کرده بودم. هنگام آتش سوزی باغ پر از مردم بود. احتمالاً ،کسی گربه مرده را از درخت بریده و آن را از روی پنجره پرتاب کرده است - برای امتحان کردن و بیدار کردن من.
دیوارهای فرو افتاده بدن حیوان را به گچ تازه فشار می‌داد. گربه کاملا ً سوخت و شکلی سیاه در گچ تازه نقش بست. بله، مطمئن بودم که این اتفاق افتاد. اما ماه‌ها بود که نمی‌توانستم آن شکل سیاه را فراموش کنم. حتی در رویاهایم دیدمش. برای از دست دادن حیوان ناراحت شدم. پس به دنبال یکی دیگر گشتم. بیشتر به بخش‌های فقیرنشین شهر که در آن نوشیدنی می‌خوردم نگاه می‌کردم. دنبال گربه سیاه دیگری گشتم؛ از همان اندازه و نوع پلوتو . یک شب هنگامی که در خانه‌ای تاریک و کثیف نشسته بودم، متوجه یک شی سیاه‌رنگ در بالای یک کابینت، نزدیک شیشه‌های نوشیدنی رویش شدم. از دیدنش تعجب کردم. چند دقیقه پیش به آن بطری‌ها نگاه می‌کردم و یقین داشتم که قبل از برخاستن آن شی وجود نداشت و رفتم تا ببینم چیست. دستم را بالا بردم، لمسش کردم و دیدم که یک گربه سیاه است. یک گربه بسیار بزرگ، به بزرگی پلوتو. او هم مثل پلوتو بود به هر حال. تنها فرقش این بود پلوتو هیچ کجای بدنش یک موی سفید نداشت.
وقتی به او دست زدم بیدار شد و چند بار پشت سرش را به دستم فشرد. از من خوشش می‌آمد. این حیوانی بود که دنبالش می‌گشتم! به دنبال من به خیابان آمد. او با من به خانه آمد - حالا خانه دیگری داشتیم - و داخل شدیم. بی‌درنگ از جا جست و روی راحت‌ترین صندلی به خواب رفت. او در کنار ما ماند. او هر دوی ما را دوست داشت و خیلی زود او حیوان مورد علاقه همسرم شد. اما، با گذشت هفته ها، من بیشتر و بیشتر از حیوان متنفر شدم. نمی دانم چرا، اما از آنجایی که او مرا دوست داشت، متنفربودم. کمی که گذشت فهمیدم که از او نفرت داشتم اما هرگز با او نامهربان نبودم. بله، من در این مورد بسیار مراقب بودم. من از او دوری کردم زیرا به یاد آوردم که چه کاری با پلوتو بیچاره کردم. من همچنین از حیوان متنفر بودم زیرا او فقط یک چشم داشت. من این را صبح امروز متوجه شدم که او با من به خانه می‌آمد. البته این فقط باعث شد همسر عزیزم او را بیشتر دوست داشته باشد!


در حال ترجمه داستانک گربه سیاه | Helia.Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Erarira و 6 نفر دیگر

Helia.Z

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/20
ارسال ها
147
امتیاز واکنش
1,691
امتیاز
178
سن
17
محل سکونت
از شمال ایران ویران ^ـ^
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
چگونه امکان داشت من شب قبل متوجه این نکته نشوم؟
به نظر می‌رسید هرچه حس تنفر حیوان در من بیشتر می‌شد، علاقه حیوان به من هم افزایش می‌یافت. او مرا دنبال می‌كرد. هرجا که می‌رفتم مرا دنبال می کرد. وقتی می‌نشستم زیر صندلیم می‌نشست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال ترجمه داستانک گربه سیاه | Helia.Z کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Erarira و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا