خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    9

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خدا»
نویسنده: فاطمه شکرانیان
ژانر: تراژدی

باز باران بی ترانه
می‌کند اشکش روانه
می‌خورد بر بام خانه؟
گویا خانه‌ای نداره!
یادش آمد روز باران
نصف ظهری در خیابان
کرد او فریاد و اصرار
که ای وای!
منم من کودک کار!
کرد گردش روز شیرین
او چو برگشت خورد سیلی
از پی آن مرد پیری
کودکی ده ساله است او
روز‌ها دستش پر است او
پر ز گل، دستمال، اسپند
پر ز فال حافظ است او
با دو پای کودکانه
کرد اصرار آن جوانه
که بخر والا گران نیست
روزگار من سیاهیست
می‌پریدی از لـ*ـب جو؟
پرت می‌شد در خود جو!
آرزو دارد چه کوچک
تکه‌ای نان و لواشک
باز هر چند هم بگویی
هه چه کوچک!
وای باران زمانه!
نکنی اشکش روانه!
طفلکی خانه ندارد
کِی زند بر بام خانه؟
آخ که قلبم درد آمد
قلمم بی رنگ آمد
حرف آخر می‌زنم من
باز کودک بی‌بهانه
می‌کند اشکم روانه

:)


★مجموعه اشعار کودک‌کار | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ASaLi_Nh8ay، Mahla_Bagheri و 12 نفر دیگر

FatiShoki

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/1/20
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
2,999
امتیاز
163
سن
19
زمان حضور
12 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز صبح آمد
نگاهش کرد و رفت
نقابی داد دستش
پوزخندی زد
روانه شد، برفت
نقابش را بزد بر صورتش
او هم برفت
او چه می‌دانست
از عشق؟
از صدایی از درون قلب
یک کودک
چه می‌دانست از عشق؟
او چه می‌داند از این دستان خسته؟
از دلی نالان و غمدیده چه می‌داند؟
نمی‌داند!
او تمام قلب خود را کرده خسته!
دست در جیب خود و...
رو به جلو
چشمان یخ بسته
بزد پلکی ولی آیا بشد آگاه
از این دل های خسته؟
او نشد آگاه از این انسانیت ها
و...
از این لبخند های سرد و یخ بسته
نقابش را بزد
اما دوباره...
کودک ده ساله را دید
فال حافظ
دود اسپند
او تمام عشق در چشمان کودک را
بدید اما ندید!
مشت‌های با تمام جان کودک را بدید
اما برفت
او کرد لعنت آن چراغ سرخ را
ترمز بزد
کودک ده ساله آمد با تمام جان خسته
کرد فریاد ولی مردک ندید
کودکی گفت:
منم من کودک کار!
ولی مرد نقابی پلک زد
خواست نبیند هیچ یک را و ندید
او ندید
او تمام عشق کودک را
برای درس و مشقش هم ندید
او تمام سیلی و درد تنش را در شب تار
ندید
او تمام آرزو ها
تکه‌ای نان و لواش و
برگه‌ای کاغذ،
قلم
دفتر
کتابی کهنه و خاکی
ندید
او ندید!
مرد یخبندان تمام خنده‌‌ی بی‌جان
کودک را ندید
او ندید
شب شد و یک روز دیگر هم گذشت
نقابش را در اورد و
برفت
رفت تا روز دگر
او چه می‌دانست از عشق؟
فکر می‌کرد عشق یعنی دختری
زیبا و با احساس و غِیِره...
او ندید!
او تمام عشق در چشمان کودک را ندید
او تمام رنج‌های پشت پرده را ندید
او ندید و صبح شد
کاش می‌دید
کاشکی در این زمین خاکی و خونی
کسی بود که می‌گفت چه چیزیست؟
که این عشق چه چیزیست؟
ولی هیچ!
دریغا که در این شهر
کسی هیچ نمی‌داند که این عشق...
بشد لبخندهای خاک و خون خورده
خیال بچه‌های شغل و کار است.
چه اسمی!
کودک کار!
چه عشقی دارد این اسم
برایم...​


★مجموعه اشعار کودک‌کار | FatiShoki کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ASaLi_Nh8ay، ~HadeS~ و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا