دل نوشته خاطرات قاتل | * کاربر انجمن رمان ۹۸

~ZaHrA~ · 4/6/20

عجیب قدرتمند خاطراتی که زنده نیستند....
گاهی اوقات جوری زمینت میزنند که حتی توان حرف زدن نداری
گاهی دل سنگ را ذوب میکنند
و گاهی. .
آرام و بی صدا می‌کشند.

~ZaHrA~ · 5/9/20

دیدی؟
دیدی که چطور خاطرات به جا مانده ات جانم را میگیرند؟
بی انصاف ،یک بار با خود نگفتی بعد ط با این قلب عاشقم چه کنم؟
روزها و شب ها با خاطراتت سر کردم،در خیالم با تو ط قدم میزدم.

با تویی که در حال حاضر هستی نه!
با توی عاشقی که پیش از این بودی...
با تویی که مرا دوست داشت
با تویی که عاشقانه هایش را خرجم میکرد...
نمیگذاشت غم...

~ZaHrA~ · 27/9/20

خب تمام شد...
دکوراسیون زیبایی شد
حالا هرکسی در این قلب را باز کن اولین چیزی که میبیند خاطرات قاب شده ات بر در و دیوار این قلب آشفته است...
صبح تا شب قاب هارا گردگیری می‌کنم و مرورشان را از سر میگیرم
به امید برگشتنت نمی‌گذارم حتی سرسوزنی خاک خاطراتت را دربرگیرد
میشود برگردی؟!
برگرد تا جان بگیرم از حضورت
دیگر توان بی تو بودن را...

~ZaHrA~ · 23/10/20

میدونی!

راستش از یه جایی به بعد...

مسیر دلت و احساست تغییر میکنه

دیگه پیام نمیدی بهش...

زنگ نمیزنی...

نه که ازش زده بشیا نه

فقط میخوای راحت تر فراموش بشی و فراموش کنه

میخوای همه احساستو بریزی تو دریا و دلتو خالی کنی از وابستگی ها....

درد داره :)چون یه تیکه از وجودت میمیره

یه جزء خیلی مهم به اسم قلب

ولی...

اون...

~ZaHrA~ · 13/11/20

حکم دادگاه دلم امروز به دستت میرسد...
حبس ابد خورد به خاطراتت،میمانند تا ابد در قلبم
قلبم خیلی با خودش کلنجار رفت تا حکم فراموش شدنت را دهد
اما...
نتوانست نبودنت را تحمل کند،پس خاطراتت را زندانی کرد که جای خالی ات را پر کنند
تا کمتر حس شود،که دیگر متعلق به قلب من نیستی...
تا هرکجای دنیا که هستی جایت در قلب من محفوظ باشد
اما...

~ZaHrA~ · 14/1/21

چشم گشودم و باز خاطرات بودند که هجوم آوردند

هجوم آوردند سمت کسی که خودش را رها کرده و به دست زمان سپرده

تا حس نکند و نبیند که چه بر سرش آمده و آینده اش چه میشود

کسی که حتی فکر نمیکرد روزی اینطور بی احساس باشد

اما ...

خاطرات از آنچه فکر میکنید کشنده تر و سمی تر هستند

آرام آرام جانت میگیرند و بی صدا تو را دفن میکنند

که...

~ZaHrA~ · 23/1/21

نگاهت میکنم از دور
خیلی دور ....
ساکت و آرام در بین خاطرات قدیمی و پوسیده ات نشسته ام و نگاهت...

~ZaHrA~ · 23/2/21

همه ی دردهایم را رو به رویم گذاشتم..
خنده دار نیست اگر بگویم:در لا به لای تک تک غم و غصه هایم تکه ای از تو پنهان است؟
نمیخندی اگر بفهمی با وجود آن همه زخمی که زدی هنوز هم خاطراتت را مرور میکنم؟
ثانیه به ثانیه غمی که در دلم کاشته ای ریشه میزند به جانم...
آتشی در قلبم انداخته ای که با...

~ZaHrA~ · 2/3/21

شدی مثل قطعه ای از پازل هزار تکه در خاطراتم !
ساعت ها خاطرات را کنار هم میچینم ...
خنده ها!
گریه ها!
ساعت هایی که کنار هم گذراندیم!
اما یک تکه از پازل گم شده ...
چهره ات را دیگر به یاد ندارم!!
در همه ی خاطرات فرد مبهم و گنگی هست که چهره ای ندارد!!
به یاد ندارم لبخند هایت را!
اخم هایت ...
ناراحتی ها و اشک هایت را
به یاد ندارم...

~ZaHrA~ · 2/3/21

ساده از خاطره ها بگذر
اگر بگذری دیگر خطری برایت ندارند
وقتی بی توجه باشی تورا سمت خود نمیکشند
ولی ...
امان از آن زمان که به یکی از انها اهمیت بدهی و فکر کنی
کارت را میسازند
درگیرت میکنند و همانند گردآبی شدید تورا به عمق خود میکشند
درون خاطرات دفن میشوی و کم کم جسمت روی خاطرات معلق میشود و روحت همانجا دفن میشود
ساده بگذر و به...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

دلنوشته ها در چه سطحی هستند؟!

عالی

خوب

متوسط

بد

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

مدیر بازنشسته رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین