- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,025
- امتیاز واکنش
- 17,426
- امتیاز
- 323
- سن
- 21
- محل سکونت
- زیر گنبد کبود
- زمان حضور
- 92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بسم رب القلم ومایسطرون»
*رقصی مستانه*
حالت عجیبی داشت.*رقصی مستانه*
چشمانش ناباوری را فریاد میزد و دور بود.
در مکانش فارغ از مکان بود.
آهسته نجوا کرد:
در آ*غو*ش این دنیای زمهریر مستانه تاب میخوردم
آن روزها غایت آرزویم سفر بود
به هر رهگذری می رسیدم با شادمانی کلاه از سر برداشته وسلام و احوال پرسی می کردم و مردم مردم گریز این شهر عجیب با منی که غریب بودم مهربان بودند. آنها می خواستند مسئولیتم را کم کرده و کلاه را خودشان برایم بردارند!
از مزرعه ای عبور می کردم؛ جوی آبی وسوسه انگیز از دل آن میگذشت. تصور برخورد قطرات آب بر صورتم حسابی سر ذوقم آورد.
سر خم کردم تا سر و صورتی شاداب کنم..
- سلام دوست من!
سر بالا آوردم.. مردی بود با گرد پیری بر شانه هایش! نمی شناختمش و از مردم آن زمانه هم صحبتی ب سود بعید بود!
- سلام!
- هوای خوبیست برای گردش!
گفتم: بلی! ولی آیا ما قبلا یکدیگر را ...
اجازه پایان کلامم را نداد!
- من هم تو را دوست می دارم!
چقدر مهربان بود!
- اما منظورم این بود که من شما را...
- من هم دلتنگ تو خواهم شد!
گفتم: ای بابا پیر مرد می خواهم بگویم...
سکوت کرد و سکوت کردم..
- دوست من به خاطر داشته باش که در این شهر انسان های زیادی انتهای جملاتشان را باز می گذارند و تو مختاری متناسب با حال و هوایت برداشتشان کنی! وقتی به این گونه جملات برخورد می کنی خودت تصمیم بگیر چه می خواهی بشنوی... این گونه حال دلت بهتر می شود.
و رفت.
فریاد زدم:
دوست من نام تو چیست؟!
در حال انجام رقصی مستانه بود!
خندید و از دور کلاهم را برایم تکان داد!
داستانک رقصی مستانه | yeganeh yami کاربر انجمن رمان 98
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: