خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا اینجای کار چطور بوده؟

  • عالی

    رای: 1 100.0%
  • داره جالب میشه

    رای: 0 0.0%
  • ادامه نده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:پرنده‌ای با موهای سفید
نویسنده:غزل دشت آبادی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر رمان: M O B I N A
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
خلاصه رمان:
داستان دخترکی ساده، با اتفاقاتی که در سرزمین خیالی داستانمان می افتد مسیر زندگی دخترک تغییر میکند در میان این اتفاقات دخترک عاشق میشود عشقی که سرنوشت سرزمین را تغییر می دهد سه فرد که در پایان به هم میرسند و پایانی غیر قابل تصور رقم می زنند


در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 17 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :در هیاهوی جنگ و صلح قلبی به تپش می افتد قلبی که با شکستنش سرنوشت تغییر میکند و مرهمی که دوا و درمان چند ساله عشق میشود و قدرت زبانه میکشد تا تعیین کننده جنگ و صلح باشد آن هم با موهای سفید...


تقدیم به شخصی که در تمامی دوران سخت پشتیبان من بود.


در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، Meysa و 15 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول:مرگ و صلح
جابه جا میشم، لحاف های این قصر واقعا مزخرفن کلافه بلند میشم به سرجیو نگاه میکنم دم پنجره اتاق تیکه داده تمام بدنش داخله و فقط سرش بیرون رو می پاد پوفی میکشم بهم توجهی نمیکنه
ادوراد:_هی سرجیو هیچ خبری اون بیرون نیست اونا حتی نفهمیدن که ما جز نگهباناشون نیستیم.
سرجیو بدون اینکه برگرده غرید:آروم میخوای همه این شهرو خبر دار کنید؟
نالیدم:چرا اینقدر استرس داری؟
سر جیو اینبار برگشت و با چشمای سیاهش بهم خیره شد توی این لباس ها بزرگتر و هیکلی تر نشون داده میشد حداقل دو سر گردن بلند تر از من زمزمه کرد: اون پرنده
خندیدم :معلومه که پرنده فهمید اون از اولشم میدونست ما کی هستیم ولی خودتم خوب میدونی پرنده ها حق دخالت در حکومت و این مسائل رو ندارن.
نگاهی به بیرون انداخت:وقتی پرنده سرزمینمون مرد من کنارش بودم
بلند شدم به سمتش رفتم :اینو نگفته بودی:
ادامه داد:من کنارش بودم تمام حالت ها.،حرکات ها، نفس کشیدنهاش یادمه
خواستم چیزی بگم که گفت: کل برنامه تغییر کرد باید از اینجا بریم
کلافه گفتم:چی میگی؟ من و آدریانا صبح زود قرار فرارو گذاشتیم
به سمتم برگشت از حرکت ناگهانیش جا خوردم سرجیو:شاهدخت آدریانا نه صبح زود و نه به این زودی نمیتونه بیاد.
به سمت شمشیر من که کنار اتاقم بود رفت و به سمتم انداخت توی هوا گرفتمش غریدم: من تمام این راه رو از یک کشور دیگه نیومدم توی کشور دشمن که بدون اون برگردم.
ضربان قلبم که تند شده بود رو حس میکردم سرم داغ بود
سرجیو بهم نگاه کرد:متوجه نیستی؟ اینجا یه خبراییه بیرونو نگاه کن.
از پنجره به بیرون نگاه کردم پنجره ما به سمت شهر پایتخت بود از اون چیزی که دیدم خوف کردم و یکباره از داغی خشم به سردی ترس پرت شدم چشمانم را بازو بسته کردم و باز نگاه کردم هزاران پرنده روی پشت بوم های خانه ها به قصر خیره شده بودن بدون حرکتی و یا حتی صدایی، اما نه هر پرنده ای اونا کلاغ بودند.
وحشت زده قدمی به عقب برداشتم برق چشم اون همه کلاغ ترسناک بود،انگار به من خیره شده بودند و تا ته افکارم رو می خواندند.
سرجیو که حالا آماده بود درب اتاق رو آروم باز کرد و به راهرو سرک کشید نور کمی به داخل اتاق آمد، لـ*ـب زدم:سرجیو من نمی فهمم اینجا چه خبره؟من بدون آدریانا نمیرم.
سرجیو کلافه به سمتم آمد و بهم توپید :شاهدخت نمیاد چون پرندشون تا صبح نشده میمیره و همشون جمع میشن یک جا فکر میکنی کسی نمیفهمه شاهدختشون نیست؟ در ضمن نداشتن پرنده تا کلاغ های بیرون یکی رو انتخاب کنن تمام درهای اصلی قصر بسته میمونه راه بیفتید امشب وقتش نیست شاهزاده صبر داشته باش برمیگردیم.
کلافه دستی توی موهام که تا شانه هام میرسن میکشم که با صدای ناقوس بلند ترین برج قصر از جا میپرم صدای هماهنگ و وحشتناک غار غار کلاغ ها با ناقوص در می آمیزه بدون تعلل بیشتر با سرجیو بیرون می روم تا به اسب های توی اصطبل برسیم شهر روشن میشه سوار اسب میشیم و در میان ناله ها و گریه های مردم شهر اروم و بی صدا از دروازه رد میشیم به عقب نگاه میکنم به یک شهر عذا دار ودختری که منتظرم بود
ادوارد: سرجیو
سرجیو:بله سروروم
ادروارد:چرا مردم اینقدر پرنده این کشور رو دوست دارن حتی مردم کشور خودمون.
سرجیو:اون باعث صلح شد،،طی 60 سال جنگ میان تمام کشور ها دیگه بچه ای نمونده بود تمام آدم ها پیر و یا مجروح بودن دیگه سربازی باقی نمونده بود مردم کشور ها اینقدر جنازه خاک کرده بودن که بوی تعفن مرده همیشه وجود داشت آسمون از دود آتش های جنگ قرمز بود بشریت طی 60 سال جنگ بر سر زمین بیشتر داشت از بین میرفت تا این پرنده ای صلح رو با توافق با پرنده های کشور های دیگه به وجود آورد صلح برای بقا
اسمش آلمو بود. الان 130 سال از اون زمان میگذره شاهزاده شما نسل هفتم از اون جنگ و من نسل پنجم از اون جنگم و باور کنید حسی به من میگه این اتفاق قراره یک تغییر اساسی به وجود بیاره
ادروارد: چه تغییری سرجیوپرنده های دیگه حواسشون هست درسته؟
سرجیو آهسته غر میزند: برای همین میگفتم از کلاس تاریختون فرار نکید وادامه داد:
سرورم پرنده های دیگه میلی به این صلح نداشتن
از سردی حرفش میلرزیمو زمزمه میکنم:
منظورت اینکه...
وسط حرفم می پرد:
جنگ سرور من، جنگی بد تر از جنگ سابق امشب یک پرنده نمرد یک صلح مرد


در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، Sami.20rh و 17 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرشد اعظم
ناباور به تمامی اتفاقات یک ساعت پیش فکر میکنم اون مرده بود پیر مردی که 20 سال از زندگیم را پیشش تعلیم دیده بودم کسی که حکم پدر رو برام داشت. اما اون سالم بود، هنوز هنوز میتونست 100 سال دیگه زندگی کنه چطور یک دفعه؟ سرم را ناباور تکون میدم لباس آبی که پوشیدم رو مرتب میکنم لباسی دربان سلطنتی حضورم رو اعلام میکنه با سرعت قدم بر میدارم و وارد سرسرا سلطنتی که با مشعل های تازه روشن شده بوی نفت گرفته میشم کف سنگی سرسرا تاریک تر از همیشه تمام درباریان و وزرا ی جنگ با لباس های مرتب ایستاده اند در انتهای سالن تـ*ـخت پادشاهی که شاه اندوهگین روش با لباس های خواب سفیدش نشسته در کنارش شاهدخت بهت زده و طرف دیگرش ملکه کاملا آرام به شاه خیره شده. همه سر ها به سمتم بر میگردن بعضی ها ناباور و بعضی ها غمگین جلوی تـ*ـخت میرسم زانو میزنم بلند و رسا میگویم:سرورم
سکوت مطلق بر قرار میشه شاه جیکوب رو تختش جابه جا میشود و میگوید:
هی مرشد اعظم چه اتفاقی افتاد؟
سرم همچنان پایین میگرم از این سوال ترسیدم اما نباید نشان بدم
مرشد اعظم:سرورم پرنده میدونستند که قراره این اتفاق بیفته قبل از مرگشون کلاغ های زیادی رو فراخواندن
صدای حضار بالا میرود یکی داد میزند: سرورم جنگ
دیگری میگوید: در های قصر را ببندید
دیگر می‌گوید: این یک توطئه هست
شاه فریاد میزند:ساکت
همه ساکت میشن و منتظر به شاه نگاه میکنن
شاه بهم نگاه میکنه: پرنده جدید چه مدت زمان میبره تا پیدا بشه؟
اینبار همه منتظر به من نگاه میکنند
اب دهانم راقورت میدهم :مشخص نیست سرورم
با هیاهو در سرسرا اینبار با ادامه صحبت هایم همه آرام میشوند:اما میتوان پیداش کرد
اینبار ملکه لـ*ـب میزند:چطوری؟
کمی تعلل میکنم و جواب می دهم:خود پرنده قبل از مرگ بهم گفتن که پرنده جدید به قصر میاد
ملکه به جلو خم میشود:فقط همین؟
مطمنا فقط همین نبود اما من اجازه نداشتم بیشتر از این بگویم پادشاه نفسی میکشد :وزرای جنگ بمانند بقیه بروید و کار های تدفین و دیگر کار ها برسین. سرسرا بازدر هیاهو فرو میرود یک سری به بیرون و بقیه می مانند به جلو شاه رو به من ادامه می‌دهد:
این کلاغ ها تا کی توی شهر میمونن؟
مرشد اعظم:سرورم تا زمانی که پرنده جدید تمامی قدرت خود رو به بدست بیاره تدریجی با قوی شدن پرنده جدید از تعداشون کم میشه
شاه بلند میشود و با دستش بهم اجازه مرخصی می‌دهد
از سرسرا خارج میشوم به سمت برج پرنده میروم بلند ترین برج قصر جایی که جنازه پرنده در حال آماده شدن برای تدفین هست از بالای برج به شهر خیره میشم هوا گرم و میشه و خورشید داره طلوع میکنه کلاغها هنوز در آرامش به قصر خیره شده اند به جنازه پرنده نگاه میکنم مردی که صلح سرزمین و پدری برای تمام مردم بود. یکی از مرشد ها به کنارم می آید پسری نوجوان که پرنده علاقه خاصی به او داشت و خودش بزرگش کرده بود با صدای آرامی می گوید :مرشد اعظم من...
به سمتش برمیگردم صدایش با بغض بود پسری تنومند که با شلواری همرنگ لباسم و بالا تنه ای عضلانی که با پیراهن سفید تمیز پوشیده شده بود بلند و قوی تر از من لبخندی می زنم و می گویم:
آوین، نگذار کسی این حالت رو بفهمه تو خودت حرفاش رو شنیدی.
آوین بغضش رو قورت داد و بهم خیره شد هر دو میدونستیم که چه وظیفه سنگینی رو دوشمون هست
دستم رو روی سرش کشیدم و به بیرون خیره شدم
ویاد پیشگویی پرنده قبل از مرگش افتادم
و باز افسوس خوردم که چرا سرنوشت اینگونه رقم خورده بود


در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، Sami.20rh و 16 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
لورا
چشمانم را با صدای فریاد مادرم که می گوید:بلند شید باز میکنم.
باز چشمانم را می بندم که اینبار دیوید میگوید :بلند شو تا کلبه رو خراب نکرده.
بلند میشوم و زیر انداز حصیریم را جمع میکنم
کلبه ما اتاقی نداشت تنها و تنها یک اتاق بود که آن هم طبقه بالا بود بدون راهرو 15 پله چوبی و بعد درب اتاق. من و دیوید و توماس پایین می خوابیدیم
به جز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 16 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
داخل خانه که رفتم مادرم مشغول نخ کردن فلفل های قرمز بود و به راستی که چقدر از بوی سیر و فلفل های داخل خونه بدم می آمد دیگر اعضا خانواده عادت کرده بودن اما من ن هنوز
صورتم را جمع میکنم که مادرم زیر ‌لـ*ـب چیزی می گوید به شومینه که دیگ سنگی روی هیزم هاش معلق قل میزد سرک میکشم سوپ کلم غذای مورد علاقه مادر پوفی میکشم از شومینه به سمت میز بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 16 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
ادوارد
امروز روز ششمی هست که با سر جیو به سمت کشور خودمون در حال حرکتیم شب های توی جنگل اتراق میکنیم و روز ها حرکت میکنیم سر جیو به ندرت حرف میزند و من ناراحت از این که آدریانا را به همره نداشتم
به یاد شبی که به اون قول عشق بی پایانم را دادم افتادم آدریانا اون شب لباس زرد کمرنگی به تن داشت و موهای مشکیش رو محکم به صورت گل آرایش کرده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 15 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم تغییرات عادی و غیر عادی

لورا


دارم می دوم قفسه ام از دویدن زیاد می سوزدو پهلو های تیر می کشد نمی دانم از چه فرار می کنم فقط می دانم که باید بدوم حس ترس وجودم رو گرفته تا به حال این چنین حسی نداشتم با تکان های دست دیوید از خواب میپرم،به اطراف نگاه میکنم سیر و فلفل های قرمز و سبز، کف قهوه ای سوخته خونه که با نور گرگ میش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 13 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از غروب آفتاب توماس به کلبه بر میگردد مادر نگران می گوید:پدرت کجاست توماس؟
توماس روس صندلیش مینشیند و میگوید:مثل اینکه که نامه رسانی از پایتخت آمده و نامه ای مهم رو به خانه جک پیر برده همه مرد های روستا جمع شدن تا جک نامه رو برای همه بخونه پدر گفت شاید دیر بیاید
مادرم غر غر می کند:آخر این کار ها به پدرت چه دخلی دارد
توماس شانه ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 14 نفر دیگر

Ghazalak

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/4/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
262
امتیاز
118
محل سکونت
یزد
زمان حضور
1 روز 14 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدون هیچ حرفی بیرون می رود دیوید اما شانه هایش را بالا می اندازد
روی صندلیش می‌نشیند و خودش را مشغول خنجر می‌کند ، ناگهان گریه ام می گیرد با صدای بلند گریه می کنم حس میکنم با ریخت اشک از دست این همه احساس راحت می‌شوم توماس با عجله وارد کلبه می‌شود
داد می‌زنم :برید بیرون بیرید بیرون نمیخوام ببینمتون برید بیرون
هر دو با دو از اتاق خارج...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پرنده‌ای با موهای سفید | غزل دشت آبادی کاربر انجمن 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Sami.20rh و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا