پارت اول و دوم
*النا*
به جمعیت روبهرو نگاه کرد و با اقتدار شروع کردم به سخنرانی!
- قهرمانان و الههها من امروز شما را در اینجا جمع کردهام که چیز خیلی مهمی را به شما بگویم، همان طور که خودتان میدانید دنیاهای ما به دست اهریمن در حال فروپاشی هستند و هیچ یک از ما به تنهایی نمیتوانیم از این اتفاق جلوگیری کنیم؛ اما من راهی را پیدا کردم که شاید روزنهای برای نجات باشد!
با این حرفم همهمهای ایجاد شد، دستم را به علامت سکوت بلند که و ادامه دادم:
- اما این راه حل
بهایی هم دارد! شما اینکار تمام نیروهای جادویی خود را از دست میدهید اما دنیایتان نجات پیدا میکند. هر کسی که در اینجا حضور دارد حق انتخاب دارد! شما میتوانید با این دروازهی بین ابعاد به دنیای خود برگردید.
چند دقیقه سکوت حکم فرما شد و هیچ کس از جاش بلند نشد که باعث خوشحالی من بود.
- و یک چیز دیگر! این کار نیاز به قربانی کردن یک الهه دارد که من با خوشحالی این کار را انجام میدهم.
چهرهی همه افراد حاضر غمگین شد ولی من مصصم بودم که این کار رو انجام بدم. به سمت جایگاه قربانی که تخته سنگی بزرگ بود رفتم و چهار زانو نشستم، با صدای بلند رو به الههها و قهرمانان گفتم:
- همهگی دست هاتون رو به سمت من بگیرید و این جمله را با صدای بلند تکرار کنید « فورامس، کنگیرو، جانگرو»
همه این ورد رو با صدای بلند تکرار کردند که نورهای طلایی رنگی از انگشتان شان بیرون آمد و وارد بدن من شد! برای آخرین بار به صورت تک تک آنها نگاهی انداختم و لبخندی زدم. من این پایان رو برای خودم دوست دارم، پایانی برای الههی فداکاری!
*17 سال بعد*
کریستال
بازم یه دنیای جدید و منی که باید این جهان رو نجات بدم! درسته من اون نوزادی هستم که هفده سال پیش با جادوی الههها و قهرمانان زاده شدم! اون روز الههی فداکاری النا با فدا کردن جون خودش به من زندگی بخشید و من الان در حال آموزش دیدن هستم. به شهر زیبای رامس نگاه کردم که چطور مردم زندگی خوبی دارند، همیشه دوست داشتم که من هم یه زندگی آروم و بی دقدقه داشته باشم ولی این محال بود! وظیفهی من نجات جهان بود و نمیتونستم که مثل مردم به کارهای خونه بپردازم، من به هیچ جا تعلق ندارم!
- کریستال عزیزم تو به همهجا تعلق داری!
این صدای الههی فداکاری الناست که از بچهگی روحش همیشه با من بوده و مثل مادر مهربان من رو راهنمایی میکنه
- دلم میخواد بعد از نجات دنیا مثل یه دختر عادی زندگی کنم.
و بعد از این حرف به سمت قصر بانو ماریا حرکت کردم قصری بزرگ که از کریستالهای رنگارنگ ساخته شده بود و کریستالها زیر نور خورشید برق میزنند که صحنهی باشکوهی رو ایجاد میکرد! بانو ماریا الهه سابق پاکی در جلوی قصر به استقبالم اومد.
- خوشحالم که میبینمتون الهه...
هنوز حرفم کامل نشده بود که بانو ماریا پرید وسط حرفم و با مهربانی گفت:
- کریستال من دیگه الههی پاکی نیستم، تو هستی! پس لطفا بهم بگو ماریا!
لبخندی زدم که اون هم متقابلا لبخند زد و با هم همرا شدیم و وارد قصر شدیم
ماریا: آخرین باری که تو رو دیدم یه نوزاد کوچک بودی کریستال!
- درسته.
بانو ماریا من رو به اتاقی برد تا استراحت کنم. یه اتاق بزرگ که تـ*ـخت بزرگی وسطش قرار داشت و پنجرهی بزرگی هم بود که با پردههای کرم رنگ پوشونده شده بود. خسته بودم و به دیگر وسایلها توجه نکردم و روی تـ*ـخت شیرجه زدم
تق تق... تق تق... تق تق
با صدای در بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم، وقتی فهمیدم که کجام بیحوصله جواب دادم:
- بیا داخل.
در باز شد و خدمتکاری وارد شد. خدمتکار موهای بلند مشکی داشت و چشمهای کشیدهی عسلی و لـ*ـب و بینی کوچولو که یه لباس آبی تیره پوشیده بود که تا بالای زانوش میرسید و مثل همهی خدمتکارها یه پیشبند سفید بسته بود.
خدمتکار: خانوم بانو ماریا فرمودند که برای تمرین آماده بشید.
- فهمیدم میتونی بری.
خدمتکار چشمی گفت و از اتاق خارج شد. از روی تـ*ـخت بلند شدم و به طرف سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم و از سرویس بیرون اومدم. نگاه کردم که دیدم سینی صبحانه روی میز عسلی هست، میل به خوردن نداشتم باید برای تمرین برم، از اتاق خارج شدم و به همراه خدمتکار به سمت سالن تمرین رفتم.
به سالن روبهرو نگاه کردم، یه سالن دایره شکل قهوهای که یه طرفش پر بود از ابزار جنگی! به جز اینا چیز خاصی نداشت.
ماریا به سمتم اومد؛ ماریا یه زن زیبا با موهای مواج مشکی، چشمهای عسلی لـ*ـبهای قلوهای و بینی متناسب که یه لباس بلند آبی که یه کمربند داشت پوشیده بود.
ماریا موهای مواج مشکی رو پشت گوشهاش انداخت و دستهام رو گرفت، چشمهای عسلی
مهربونی رو داد میزد. ماریا جلوم ایستاد و گفت:
- کریستال تو روح پاکی داری ولی باید بتونی این پاکی رو حفظ کنی و برای حفظ این پاکی به یه قلب مهربون نیاز داری. الهه پاکی به تمرین نیاز نداره! پاکی توی وجود همه هست فقط باید پیداش کنی!
- پس یعنی مقصد بعدی من الههی مهربانی هست؟!
بانو ماریا سرشرو تکون داد و گفت:
- درسته، باید بری ولی یادت بمونه که تو برای نجات جهان هستی به یه قلب پاک نیاز داری پس خوب مراقب باش.
از ماریا خداحافظی کردم.
چشمهام رو بستم و اتاقم رو تصور کردم بعد چند لحظه باد خنکی وزید. چشمهام رو باز کردم که توی اتاقم بودم! به طرف کوله پشتیم رفتم و برش داشتم و دوباره با استفاده از تلپورت به بیرون قصر رفتم.
برای آخرین بار به قصر نگاه کردم و به سمت دروازه ابعاد رفتم وارد دروازه شدم فقط الهه ها و افراد خیلی خاص می تونند از این دروازه عبور کنند.
چشمهام رو بستم و به الهه مهربانی فکر کردم یه دفه توی وجودم یه احساس خاص بوجود اومد و بعد کمکم از بین رفت.
همیشه همین کار رو انجام میدم! از وقتی که یادم میاد در حال آموزش بودم تا جهان رو نجات بدم همه ازم انتظار دارن که بهترین باشم ولی هیچ کس حس من رو درک نمی کنه! حس اینکه ندونی به کجا تعلق داری و همیشه سرگردان باشی، هیچ کس درک نمی کنه که چه حسی داره که خانوادهای نداشته باشی! سرم رو تکون دادم من نباید این افکار رو داشته باشم، من نباید به فکر خودم باشم نباید...
انجمن رمان نویسی
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com