خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: طلسم اهریمن
ژانر: فانتزی،عاشقانه
نویسنده: مهدیه محتاجی
ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه: دنیا‌ها به دست اهریمن در حال فروپاشی هستند و هیچ یک از قهرمانان و الهه ها نمی‌توانند از این اتفاق جلوگیری کنند.
در این میان یکی از الهه ها به‌دنبال فرد خاص هر دنیا می‌رود، تا با جمع کردن آنها در محراب پایان دنیا، تنها راهی که برای نجات دنیاهایشان هست را انجام دهند.
و این راه چیزی نیست جز جمع کردن تمام نیرو‌هایشان و بوجود آوردن نوزادی که از قدرت قهرمانان و الهه‌ها زاده شده.
اما چه سرنوشتی در انتظار نوزاد است؟
نوزادی که شاید هزاران خانواده دارد!
آیا می‌تواند با استفاده از نیرو‌هایش جهان هستی را نجات دهد؟


در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: S.a.n.a.z1779، Saghár✿، Ghazaleh.A و 36 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو نمی‌دانی چه حسی دارد که وجود معشوقت بازوان تو اسیر چنگال‌های آزمند گردد، نمی‌دانی بلاتکلیفی و ناتوانی چه حسی دارد، نمی‌دانی نابودی آخرین امید چه حسی دارد؛ تو هیچ نمی‌دانی که چطور من با خاک یکسان شدم.

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 35 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول و دوم


*النا*
به جمعیت روبه‌رو نگاه کرد و با اقتدار شروع کردم به سخنرانی!
- قهرمانان و الهه‌ها من امروز شما را در اینجا جمع کرده‌ام که چیز خیلی مهمی را به شما بگویم، همان طور که خودتان می‌دانید دنیاهای ما به دست اهریمن در حال فروپاشی هستند و هیچ یک از ما به تنهایی نمی‌توانیم از این اتفاق جلوگیری کنیم؛ اما من راهی را پیدا کردم که شاید روزنه‌ای برای نجات باشد!
با این حرفم همهمه‌ای ایجاد شد، دستم را به علامت سکوت بلند که و ادامه دادم:
- اما این راه حل بهایی هم دارد! شما اینکار تمام نیروهای جادویی خود را از دست می‌دهید اما دنیایتان نجات پیدا می‌کند. هر کسی که در اینجا حضور دارد حق انتخاب دارد! شما می‌توانید با این دروازه‌ی بین ابعاد به دنیای خود برگردید.
چند دقیقه سکوت حکم فرما شد و هیچ کس از جاش بلند نشد که باعث خوشحالی من بود.
- و یک چیز دیگر! این کار نیاز به قربانی کردن یک الهه دارد که من با خوشحالی این کار را انجام می‌دهم.
چهره‌ی همه افراد حاضر غمگین شد ولی من مصصم بودم که این کار رو انجام بدم. به سمت جایگاه قربانی که تخته سنگی بزرگ بود رفتم و چهار زانو نشستم، با صدای بلند رو به الهه‌ها و قهرمانان گفتم:
- همه‌گی دست هاتون رو به سمت من بگیرید و این جمله را با صدای بلند تکرار کنید « فورامس، کنگیرو، جانگرو»
همه این ورد رو با صدای بلند تکرار کردند که نورهای طلایی رنگی از انگشتان شان بیرون آمد و وارد بدن من شد! برای آخرین بار به صورت تک تک آنها نگاهی انداختم و لبخندی زدم. من این پایان رو برای خودم دوست دارم، پایانی برای الهه‌ی فداکاری!

*17 سال بعد*

کریستال
بازم یه دنیای جدید و منی که باید این جهان رو نجات بدم! درسته من اون نوزادی هستم که هفده سال پیش با جادوی الهه‌ها و قهرمانان زاده شدم! اون روز الهه‌ی فداکاری النا با فدا کردن جون خودش به من زندگی بخشید و من الان در حال آموزش دیدن هستم. به شهر زیبای رامس نگاه کردم که چطور مردم زندگی خوبی دارند، همیشه دوست داشتم که من هم یه زندگی آروم و بی دقدقه داشته باشم ولی این محال بود! وظیفه‌ی من نجات جهان بود و نمی‌تونستم که مثل مردم به کارهای خونه بپردازم، من به هیچ جا تعلق ندارم!
- کریستال عزیزم تو به همه‌جا تعلق داری!
این صدای الهه‌ی فداکاری الناست که از بچه‌گی روحش همیشه با من بوده و مثل مادر مهربان من رو راهنمایی می‌کنه
- دلم می‌خواد بعد از نجات دنیا مثل یه دختر عادی زندگی کنم.
و بعد از این حرف به سمت قصر بانو ماریا حرکت کردم قصری بزرگ که از کریستال‌های رنگارنگ ساخته شده بود و کریستال‌ها زیر نور خورشید برق می‌زنند که صحنه‌ی باشکوهی رو ایجاد می‌کرد! بانو ماریا الهه سابق پاکی در جلوی قصر به استقبالم اومد.
- خوشحالم که می‌بینم‌تون الهه...
هنوز حرفم کامل نشده بود که بانو ماریا پرید وسط حرفم و با مهربانی گفت:
- کریستال من دیگه الهه‌ی پاکی نیستم، تو هستی! پس لطفا بهم بگو ماریا!
لبخندی زدم که اون هم متقابلا لبخند زد و با هم همرا شدیم و وارد قصر شدیم
ماریا: آخرین باری که تو رو دیدم یه نوزاد کوچک بودی کریستال!
- درسته.
بانو ماریا من رو به اتاقی برد تا استراحت کنم. یه اتاق بزرگ که تـ*ـخت بزرگی وسطش قرار داشت و پنجره‌ی بزرگی هم بود که با پرده‌های کرم رنگ پوشونده شده بود. خسته بودم و به دیگر وسایل‌ها توجه نکردم و روی تـ*ـخت شیرجه زدم
تق تق... تق تق... تق تق
با صدای در بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم، وقتی فهمیدم که کجام بی‌حوصله جواب دادم:
- بیا داخل.
در باز شد و خدمتکاری وارد شد. خدمتکار موهای بلند مشکی داشت و چشم‌های کشیده‌ی عسلی و لـ*ـب و بینی کوچولو که یه لباس آبی تیره پوشیده‌ بود که تا بالای زانوش می‌رسید و مثل همه‌ی خدمتکارها یه پیشبند سفید بسته بود.
خدمتکار: خانوم بانو ماریا فرمودند که برای تمرین آماده بشید.
- فهمیدم می‌تونی بری.
خدمتکار چشمی گفت و از اتاق خارج شد. از روی تـ*ـخت بلند شدم و به طرف سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم و از سرویس بیرون اومدم. نگاه کردم که دیدم سینی صبحانه روی میز عسلی هست، میل به خوردن نداشتم باید برای تمرین برم، از اتاق خارج شدم و به همراه خدمتکار به سمت سالن تمرین رفتم.
به سالن روبه‌رو نگاه کردم، یه سالن دایره شکل قهوه‌ای که یه طرفش پر بود از ابزار جنگی! به جز اینا چیز خاصی نداشت.‌
ماریا به سمتم اومد؛ ماریا یه زن زیبا با موهای مواج مشکی، چشم‌های عسلی لـ*ـب‌های قلوه‌ای و بینی متناسب که یه لباس بلند آبی که یه کمربند داشت پوشیده بود.
ماریا موهای مواج مشکی رو پشت گوش‌هاش انداخت و دست‌هام رو گرفت‌، چشم‌های عسلی مهربونی رو داد میزد. ماریا جلوم ایستاد و گفت:
- کریستال تو روح پاکی داری ولی باید بتونی این پاکی رو حفظ کنی و برای حفظ این پاکی به یه قلب مهربون نیاز داری. الهه پاکی به تمرین نیاز نداره! پاکی توی وجود همه هست فقط باید پیداش کنی!
- پس یعنی مقصد بعدی من الهه‌ی مهربانی هست؟!‌
بانو ماریا سرش‌رو تکون داد و گفت:
- درسته، باید بری ولی یادت بمونه که تو برای نجات جهان هستی به یه قلب پاک نیاز داری پس خوب مراقب باش.
از ماریا خداحافظی کردم.
چشم‌هام رو بستم و اتاقم رو تصور کردم بعد چند لحظه باد خنکی وزید. چشم‌هام رو باز کردم که توی اتاقم بودم! به طرف کوله پشتیم رفتم و برش داشتم و دوباره با استفاده از تلپورت به بیرون قصر رفتم.
برای آخرین بار به قصر نگاه کردم و به سمت دروازه ابعاد رفتم وارد دروازه شدم فقط الهه ها و افراد خیلی خاص می تونند از این دروازه عبور کنند.
چشم‌هام رو بستم و به الهه مهربانی فکر کردم یه دفه توی وجودم یه احساس خاص بوجود اومد و بعد کم‌کم از بین رفت.
همیشه همین کار رو انجام میدم! از وقتی که یادم میاد در حال آموزش بودم تا جهان رو نجات بدم همه ازم انتظار دارن که بهترین باشم ولی هیچ کس حس من رو درک نمی کنه! حس اینکه ندونی به کجا تعلق داری و همیشه سرگردان باشی، هیچ کس درک نمی کنه که چه حسی داره که خانواده‌ای نداشته باشی! سرم رو تکون دادم من نباید این افکار رو داشته باشم، من نباید به فکر خودم باشم نباید...

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 32 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم


*آرتا*
دیگه خسته شدم از این زندگی، همه‌ش تو کل زندگی کارهای تکراری انجام دادم و هیچ هیجانی نداشتم.
حالا توی سن ۲۳ سالگی که همه‌ی افراد همسن من دارن ازدواج می‌کنن، من منتظرم که زندگی بیهوده‌ام تموم بشه!
تبرم رو برمی‌دارم و به سمت جنگل حرکت می‌کنم. وارد جنگل می‌شم، جنگلی که یه روزی به زیباترین جنگل آدولف معروف بود و حالا چندین ساله به جنگلی مخوف تبدیل شده و هیچ کس به جز من جرعت وارد شدن به این جنگل رو نداره! من همیشه عاشق هیجان بودم ولی به نظرم هیچ کاری هیجانی که من می‌خوام رو نداره! من توی کشور آدولف که به کشور الهه فداکاری معروفه زندگی می‌کنم، اما ۱۷ سال پیش الهه فداکاری به طرز عجیبی ناپدید شد و تا الان کسی از اون خبری نداره!
از فکر بیرون میام و حواسم رو جمع می‌کنم که یه وقت موجودات عجیب بهم حمله نکنند. خیلی آروم و با احتیاط توی جنگل قدم برداشتم، عجیب بود جنگل امروز آرومه درست برعکس همیشه!
یکم که جلوتر رفتم ناگهان دورم رو افراد اهریمن احاطه کردند! از طرفی هم ترسیده بودم و هم به خاطر اینکه یه اتفاق جالب افتاده بود هیجان داشتم.
افراد اهریمن بدن‌های چاق و زشت گردنی بلند و سری که فقط یه چشم بزرگ داشت و دست هایی که چنگال‌های بزرگی روی اون قرار داشت داشتن واقعا قیافه‌ی زشت دارن حتی از قیافه‌ی تام(برادر بزرگم) هم زشت ترن!
یکی از هیولاها به طرفم حمله کرد که با تبرم زدمش و نقش زمینش کردم. بقیه‌شون که این صحنه رو دیدن با عصبانیت به طرفم حمله کردن، بعضی‌ها رو جاخالی دادم و با بعضی‌ها هم درگیر شدم، ناگهان یکی‌شون با چنگالاش تبرم رو پرت کرد اون طرف، زیر لـ*ـب لعنتی گفتم و آماده بودم که از هر طرف بهم حمله کنن اما هیچ کدوم تکون نخوردن و این واقعا عجیب بود!
یه دفه متوجه فردی که پشت درخت ها بود شدم انگار داشت چیزی زیر لـ*ـب زمزمه می‌کرد!
یه چیزی مثل ورد! کم‌کم سرم گیج رفت و بی‌هوش شدم.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Dylan O'Brien، Saghár✿، Ghazaleh.A و 29 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

*کریستال*
دوباره سفر به دنیای دیگه! دیگه داره حالم بهم می‌خوره. من این زندگی رو انتخاب نکردم ولی محکوم به ادامه‌ی اون هستم!
به قصر روبه‌روم نگاه کردم، یه قصر بزرگ که از سنگ مرمر ساخته شده بود و روی مرمرها اشکال عجیبی حک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Dylan O'Brien، Saghár✿، Ghazaleh.A و 31 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
forum.roman98.com forum.roman98.com
پارت پنجم

*آرتا*
با احساس سوزشی چشم‌هام رو باز کردم.
توی جنگل بودم ولی خبری از هیولا‌ها نبود!
یعنی چی؟! چه اتفاقی افتاده؟! یعنی هیولاها از خیر من گذشتن؟! نه امکان نداره!
از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و نقش زمین شدم، به زور خودم رو بلند کردم هرچی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 29 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم

از شهر خارج شدم و راهم را به سمت دریاچه‌ی قو عوض کردم. کنار دریاچه نشستم و به قوهایی که دو به در کنار هم شنا می‌کردند نگاه کردم، یعنی میشه که من هم یه روزی دختر مورد علاقه‌ام رو پیدا کنم؟ دختری که آروم باشه و مهربون، دختری که بتونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Dylan O'Brien، Saghár✿، Ghazaleh.A و 25 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم

با لبخندی که گوشه‌ی لـ*ـبم جاخوش کرده بود به سمت خونه حرکت کردم. مدام فکرم به سمت کریستال کشیده می‌شد، چهره‌ی زیبا رو دلفریبش داخل قالب ذهنم مثل تصویری نقش بسته بود که قصد نداشت هرگز اون زیبایی خیره کننده رو فراموش کنم. اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، Nargesabd و 22 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم

دانای کل
به تصویر آرتا در آینه جادویی‌اش خیره شد و لبخند مرموزی روی لـ*ـب‌هایش نشست.
در دل به آرتا و ساده‌گی اش می‌خندید و از اینکه به زودی تنها کسی مانع‌اش بود از بین خواهد رفت خوشحال بود.
اما یک نفر بود که او را می‌کرد، مگان بیش از حد مراقب آرتا بود و این برای او و نقشه‌هایش بسیار بد بود. با فکری که به ذهنش رسید لبخند عریضی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ghazaleh.A، ASaLi_Nh8ay و 23 نفر دیگر

آلیسا

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/3/20
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
2,729
امتیاز
213
سن
18
زمان حضور
10 روز 23 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت نهم

آرتا
خشم تمام وجودم رو گرفته بود. مگان هم هیچ حرکتی نمی‌کرد که من واکنش بدی نشون ندم ولی دیگه صبرم تموم شده بود. با صدای دورگه‌ای که به خاطر عصبانیت اینطوری شده بود گفتم:
- کجا رفتن؟
وقتی که هیچ واکنشی از جانب مگان دریافت نکردم فریاد زدم:
- کجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان طلسم اهریمن | آلیسا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Dylan O'Brien، Saghár✿، Ghazaleh.A و 24 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا