خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدرش با عصبانیت داد زد:
-چیه؟ باز می‌خواین طرف مادرتون رو بگیرین؟ آره؟
نغمه و نسیم که از فریاد پدرشان وحشت کرده بودند، زود به سمت امیر رفتند و پشت او ایستاند. امیـر با صدای لرزانی که نشان از عصبانیتش میداد گفت:
-چرا زدیش؟!
پدرش با کلافگی چنگی به موهایش زد و چشم‌هایش را محکم بست و به آرامی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 11 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خونتون...
گویا که دخترکــ از رفتار تند پسر مقابلـش به شدت خشمگین و ناراحت شده بود؛ به همین خاطر بود که با شدت دست‌هایش را از دست‌ امیر جدا کرد که این عمل، باعث توقف هر دو جوان شده بود!
- صبر کن ببینم، هی هیچی نمیگم برای خودت تصمیم میگیری!
امیـر با تعجب به دختر عصبی رو به رویش خیره شده بود که دخترک ادامه داد:
- چـرا نمی‌خوای قبول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرش با خنده گفت:
- نگو اینطوری؛ صبر کن تا برم بیام!
امیر سری تکان داد و بعد از حدود ده دقیقه منتظر ماندن، راهی خانه شدند!
ذهن امیـر سخت مشغول بود؛ طوری که متوجه مادرش نشد. مادرش برای بار سوم با صدای بلند تری صدایش کرد که امیـر از فکر و خیالش بیرون آمد و سوالی به مادر نگاه کرد.
- به چی فکر میکنی امیر؟ چیزی شده؟
امیر کلافه گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
- به من دست نزن...!
امیـر با دلخوری نگاهش کرد و گفت:
- باشه، ببخشید؛ چند بار برات توضیح بدم؟ بابا من اون لحظه واقعا عصبی بودم... یکم درک کن!
ولی دخترک هیچ به حرف‌های امیر توجه‌ای نمی‌کرد و گویا که حواسش به نقطه‌ی دیگری بود؛ به همین دلیل بود که امیر تکرار کرد:
- سانیا... شنیدی من چی گفتم؟!
بعد از شنیدن جمله دوم امیر، سانیا به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما با سماجت اشک‌هایش را پس زد و با صدای محکم‌تری گفت:
- این حرف آخرم بود؛ امیدوارم بتونی راحت فراموش کنی و خوشبخت‌شی...
اما لحظـه‌ای بعد پوزخندی زد و با تمسخر ادامه داد:
- گرچه بعید میدونم!
چه راحت شخصیت پسر مقابلـش را خورد می‌کرد و او را خار و خفیف جلوه می‌داد! همه چیز غیر باور بود و امیر فرصتی بـرای تحلیل جمله‌های دخترک نداشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 9 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
غذایش را پس زد و از جایش بلند شد؛ وارد اتاقک چوپی‌اش شد. اتاقی بسیار کوچک و با وسایل ناچیز! یک طرف میز کوچکی بود که چند کتاب درسی رویـش قرار داشت و طرف دیگر اتاق، رخت خواب پهن شده‌ای بود که از صبح جمع نشده بود.
برق‌ها را خاموش کرد و به رخت خوابش پناه برد؛ پتو را تا سرش بالا کشید و چشم‌هایش را بست. تمام سعی‌اش را کرد تا دل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 9 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نگاهی به ساعت پاره پاره‌ای که هنوز با نبض دستانش کار می‌کرد انداخت؛ هفت و بیست دقیقه صبح را نشان می‌داد. کتابش را در دستانش جا به جا کرد و پوفی کشید. نگـران شده بود، ده دقیقه دیر کرده بود! با صدای مرد دست فروشی که داد و بی‌داد می‌کرد به پشت برگشت؛ مامورهایی که برای مجوز نداشتن پیرمرد او را بازخواست می‌کردند و مرد عاجزانه داد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
[یک هفته بعد]
***
علی آقا نگاهی به صورت امیر کرد و با اخم گفت:
- چت شده امروز امیر؟ درست کار کن!
پسرک با بغضی که هنوز در گلویش خانه کرده بود، گفت:
- باشه، ببخشید..
علی با تعجب به صورت مظلوم امیر نگاه کرد و به آرامی گفت:
- چیزی شده؟
امیر تلخندی زد و گفت:
- نه نه... من میرم چوب‌هارو از تو ماشین بیارم.
علی سری تکان داد و مشغول کارش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 9 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
- آره، برو بیارشون، رضا و زنش فرستادن.
با شنیدن اسم رضا، پوزخندی کناره‌ی لبان امیـر نشست. شاید هم از این ترحم‌های مسخره خسته بود.
- یکی باید خودش رو جمع کنه، بـرای ما لباس فرستاده؟!
مادرش اخمی کرد و گفت:
- بسه امیر، نا شکری نکن، بالاخره اونم داییته!
امیر سری تکان داد و از خانه بیرون رفت. رضا فردی معتاد و بی‌مسئولیت بود، همیشه و همه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 9 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از اینکه مطمئن شد چند دقیقه دیگر به داد مادرش می‌رسند، گوشی را قطع کرد و به سمت حیاط دوید.
صدای جیغ‌های پشت سرهمی که از حیاط می‌آمد، امیر را ترساند! گویا که خواهرانش از مدرسه برگرشته بودند. سرعتش را برای رسیدن به حیاط بیشتر کرد؛ نغمه با دیدن امیر جیغ زد:
- چه بلایی سر مامان اومده؟ چیکارش کردین...
نسیم همان‌طور که مادرش را صدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا