خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
■○|به نام او|○■

نام رمان:
تـازیـانه حیـات!
نویسنده: ★PARDIS★ کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: Ryhwn
خلاصه: رمان در مورد پسری به اسم امیر، که کودکی سخت کار کرد و بی وقفه تلـاش کرد!
بیشتر از سنش میفهمید و
همین یکــ مشکل بزرگ بود!
تا جایی که دلـش را به دریا زد و عاشق شد؛ ولـی...

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 17 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقــدمه:

از یـه جایی به بعد،
خودش مانـد و خودش...!
تنـهای تنـهای تنها.
در تهـرانِ آلوده به غم، کسی را نداشت؛
پـس
گله‌گی، حرف، عشق، شکایت و تمـام این‌ها را روی کاغذ نوشت.

شایـد هم آن بی کسی به جا بود!
چون همان تیکه کاغذ‌ها، حـال او را
مشهور ساخته بود...!
انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 16 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشـمانش را ریز کرد و با دقـت به تابلـوی نصب شده نگاه کرد؛ سال سوم ابتدایی بود و از آنجایی که خیلی درس‌خوان بود، هنوز نمیتوانست به راحتی متن روی تابـلو را بخواند! تمـام سعی‌اش را کرد، و تمـام سوادش را به پای همان یکـ خط جمله گذاشت و درآخـر توانست به نتیجه برسد!

"به یک کارگر ساده
نیازمندیـم"

با خجالـت همیشه‌گی‌اش، کمی به سمت جلو حرکت کرد، هنـوز دودل بود که داخـل شود یا نه؛ یا بایـد خجالـتش را کنار می‌گذاشـت، یا امشــب را گرسنه می‌خوابید.
پس عزمش را جذب کرد و به سمت نجاری رو به رویش حرکـت کرد؛ در چوبی را کنار زد و داخل شد. سه مرد با لبـاس‌های خاکی سخت مشغـول کار بودند که حالـا با دیدن
پسـرک حسابی جا خورده بودند. امیـرحسین هنوز دهن باز نکرده بود کـه یکـی از مرد‌ها دست از کار برداشت و به طرفش آمـد.
- چی‌شده پسرم؟ چیزی می‌خوای؟
پسـرک دهانش را تر کرد و آب دهانش را قورت داد.
- ن... نه... فقط... فقط دنبـال کار می‌گردم.
مرد ابروهایش را بالا داد و گفت:
-کار؟!
کلـاس چندمی پسر؟!
-س... سوم.
مرد دستی بر سرش کشید و گفت:
-خب الـان فکر کنم بهتر باشه بری خونه و به درس و مشقت برسی!
امیر با اخم سری تکان داد و گفت:
-نه! مدرسه و درس اصلـا خوب نیست! اونا مجبورمون میکنند هر زمانی که خودشون می‌گند از خواب بیـدار شیم، درس بخونیم و غذا بخوریم. من اون‌جا رو دوست ندارم؛ اون‌جا جای بچه‌هاست!
مرد خنده‌ای کرد و گفت:
-خب باشه مرد بزرگ! کار اینـجا برای تو خیلی سخته ولی...
حالـا که امیر خجالتش ریخته بود، با تشر گفت:
-سخته؟! نه، من دیگه بزرگ شدم؛ اگه حقوق خوبی بدی قـول میدم درست کار کنم.
مرد از سرتقیه کودکـ خنده‌ای سر داد و گفت:
-تو درست میگی، ولی من یه پیشنهاد بهتر دارم...!
امیر سوالی نگاهـش کرد که مرد ادامـه داد:
-ببین از اونجایی که به نظر می‌رسه تو خیلی باهوش باشی، به نظرم اول از کارهـای آسون تر شروع کنی.
امیر با ناراحتی چشمانش را به دهان مرد دوخت.


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
2
-مثلا ببین،
همین مغازه کناری، نیاز به یه فروشنده داره؛ اگه واقعا میتونی این‌کارو انجام بدی، من با صاحب مغازه صحبت کنم؟
امیرحسین با غرور سرش را بالـا پایین کرد و گفت:
-آره، میتونم!
-خب خوبه؛ پس همینجا بشین تا من برگردم.
پسرک روی صندلی چوبی کنارش نشست و مرد بیرون رفت تا با صاحب سوپری صحبت کند.
امیـر علـاقه‌ای به درس و
مدرسه‌اش نداشت! ولی همیـشه امتحان‌هایـش را به خوبی پاس می‌کرد! معمولـا شب‌های امتحان دستی بر کتاب و دفتر میکشید و چندخطی می‌خواند؛ ولی، در نهایت سوالـات را با فهم و درکــ خود پاسخ می‌داد و کاری به نوشتـه‌های کتاب نداشت. او همیشه این فرق بین خود و دوستانش را دوست داشت! او با سن کمش خیلی از چیـزهـارا می‌فهمید و درک می‌کرد.
از تکـرار‌ها بی‌زار بود و همیشه به دنبال فرقـی بین خود و دیگران می‌گشت؛ به زبان دیگـر تفاوت‌هارا دوست می‌داشت و به آنهـا احترام می‌گذاشت.
امیر در یک خانواده پنج نفره فقیر زندگی می‌کرد. پدر و مـادرش را دوست داشت و صفت "مشتی" به آنها می‌داد.
به فوتبال علـاقه شدیدی داشت؛ این
علـاقه از سمت پدری‌اش به او رسیده بود و همانند پدرش به این رشتـه عشق می‌ورزید!
با تکان خوردن دستی از خیالات بیرون آمد و به مرد رو به رویش خیره شد.
از جایش بلند شد و گفت:
-خب، چیشد؟!
مرد با لبخند گفت:
-قبول کرد! فقط باید بری یه صحبتی هم با خودت داشته باشه.
امیرسری تکان داد و با خجالت تشکر خشک و خالی‌ای از مرد کرد و به سمت مغازه کناری حرکت کرد.
آسمآن مـه گرفته بود و نم بـآران صورتش را خیـس کرده بود؛ دست‌هـآیش را در هم چفت کرد و سرعتـش را بـرآی رسیدن به خـآنه بیـشتر کرد! امشـب را بایـد زود می‌خوابیـد! زیـرا کـه فـردا روز سختی داشـت
به خـانه که رسیـد به آرامی در را باز کرد که صـدای آواز قشنـگی به گوشش خورد. نفـسی گرفـت و داخـل شد؛ با صدای آرامی مـادرش را صدا زد. همانطور که لبـاس‌هایش را عوض می‌کرد، مـادرش در چهارچوب در پیدا شد!
-سلـآم امیرجآن، خسـته نباشی!
-سلـام، ممنون؛ مآمآن من از فـردا میـرم سوپری محلمون و اونـجا کار میکنم.
غم بزرگـی در چشمـان مادرش نقـش بست و کم کم قطـره‌هایی از آن چکید. امیـر که متوجه این موضوع شده بود کلـافه گفت:
-چته مامان! چیـزی نشده که، حدقـل خرج خودم در میاد.
شایـد از این همـه درک و فهم پسرک در این سن، واقعـا بایـد چشم‌ها را شست و با دید دیگـری نگاه کرد...!
مـادر لبخند غمگینی زد و راهـش را گرد کرد که برود اما امیر گفت:
-مامان؟ بابا کجاست؟
مادر پوزخندی زد و گفت:
-نمی‌دونم!


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
3
و زود از دید
چشـمان امیـر دور شد. پدر امیـر مرد نسبتا خوبی بود! ولی نه بـرآی خانواده‌اش، بلـکه بـرای آشنایان، همسـایه‌هـا و حتی غریبه‌ها؛ خلـاصه نه پول کسی را خورد و نه به کسی ظلم کرد! امـا بیـشتر از این‌که به فکر خانواده‌اش باشد، فکـر مشکلـات مردم و گرفتاری‌هایشان بود که این موضوع،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
4
***

نغمـه و نسیم، خواهران امیر، اشـک می‌ریختند و کلـافه بودند. از طرفـی مـادرش گوشه‌ای از اتـاق زار می‌زد و زخم‌هایـش را پانسمان می‌کرد. امیرهم گوشه‌ی دیـگر اتـاق نشسته بود و اخم‌هایـش در هم بود!
دو ساعتی بود که آن از خدا بی‌خبرها رفته بودند؛ ولی این خـانه آرام نمی‌گرفت!
با تمـام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
5
به
اولیـن خانه که رسیـد دلـش کمی آرام گرفت و زنگ در را زد؛ بعد از چنـد لحظـه صدای زن جوانی از پشت آیفون به گوشـش خورد.
-سلـام خانوم، سفارشتون رو آوردم.
-باشه، همونجـا وایستا الـان میـام پایین.
پسرک چند دقیـقه‌ای ایسـتاده زیر باران صبـر کرد که در باز شد، زن خوش بر و رویی به او سلـام...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمـان پسرک هر لحـظه پر تر میشد. پدرش با تعجب به او خیره شده بود! خانه در سکوتِ دردناکی فرو رفته بود؛ نغمه با نگـرانی به سمت امیر رفت و دستانش را به آرامی فشرد.
گویا امیر از تمام آدم‌ها متنفر شده بود!
با لجاجت دستان خواهرش را پس زد و قطره اشکی که بر صورتش چکیده بود را پاک کرد. دلـش پر بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پنج سال بعد"

پاهـایش را بر زمین کوبید و با خنده گفت:
-سانی! ببند چشماتو، جرزنی نداریم!
دختر سیزده ساله، ملوسانه خندید و گفت:
-خب میخوام ببینمش...
-میبینیش،
فقط یکم صبر داشته باش!
سانیـا با هیجان لبخند دندان نمایی زد و گفت:
-هیجان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر

★PARDIS★

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/8/19
ارسال ها
491
امتیاز واکنش
1,981
امتیاز
228
زمان حضور
28 روز 3 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
بـرای بار سوم زنگــ در را زد؛ ولـی همچنان کسی پاسخگو نبود! کمـی نگران شد، ولی سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
بـرای بار آخـر زنگــ را فشرد و راهـش را گرد کرد که برود، اما در با صدای تیکی باز شد!
صدای گرفته‌ای گفت:
-سلـام پسرم، خسته نباشی مادر...
امیـر با نگرانی زود برگشت و گفت:
-سلام مامان؛ چـرا در رو باز...
اما ناگهان با دیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تازیانه حیات | پردیس کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا