اشعار شهریار

moh@mad · 3/1/23

paeez81 گفت:
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دردناک است که در دام شغال افتد شیر
یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم

نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

Moubina · 4/1/23

moh@mad گفت:
دردناک است که در دام شغال افتد شیر
یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم

نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

چشم خود بستم ک دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش

moh@mad · 5/1/23

Moubina گفت:
چشم خود بستم ک دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش

عاشقی ها میکند دل گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند

هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند

Morad · 5/1/23

moh@mad گفت:
عاشقی ها میکند دل گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند

هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند

در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه تست

moh@mad · 5/1/23

Morad گفت:
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه تست

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لـ*ـب افسانه تو بود

Morad · 5/1/23

moh@mad گفت:
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لـ*ـب افسانه تو بود

داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شد
گل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شد
یادگاران بود واز یاران دیرین یادها
یادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد

moh@mad · 5/1/23

Morad گفت:
داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شد
گل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شد
یادگاران بود واز یاران دیرین یادها
یادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده‌ام که چو جان در بر آرمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشکی ببارمت

Morad · 5/1/23

moh@mad گفت:
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده‌ام که چو جان در بر آرمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشکی ببارمت

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لـ*ـب افسانه تو بود

b_a244 · 6/1/23

Moubina گفت:
چشم خود بستم ک دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش

شـب بـه مـهـتـاب رخـت بـلـبـل و پروانه وگل
شـــمـــع بــزم چــمــنــنــد انــجــمــن آرائــی را

Moubina · 6/1/23

b_a244 گفت:
شـب بـه مـهـتـاب رخـت بـلـبـل و پروانه وگل
شـــمـــع بــزم چــمــنــنــد انــجــمــن آرائــی را

آمدی جانم ب قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا ک من افتاده ام از پا چرا

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر ممتاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

عضو تازه وارد انجمن

دوستدار انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین