خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون روی رمان الهه تلنگر چیه؟ ادامه بدیم؟

  • اره حتما ادامه بده رمان قشنگیه

    رای: 25 100.0%
  • بدک نیست دوست داری ادامه بده

    رای: 0 0.0%
  • خوبه ادامه بده

    رای: 0 0.0%
  • اصلا ادامه نده رمان مزخرفیه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,716
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: الهه تلنگر
نویسنده: الناز حقیقی کاربر انجمن رمان 98
ناظر: YeGaNeH
ویراستار: Asal_Zinati
ژانر: فانتزی،
عاشقانه، تراژدی
سبک: سوررئال
خلاصه:
خطای چه کسی بود؟ من
تاوان کار چه کسی را پس دادم؟ پدرم؟ مادرم؟ خطایشان چه بود؟ تقصیر چه کسی بود؟ او؟ آری... تقصیر آن زن بود. آن زن لعنتی و... تنها یک تلنگر و جهان من فروپاشید. تلنگری که از کسی خوردم که روزی عشقم بود... چطور توانستی؟ چطور توانستی اینقدر بی‌تفاوت باشی؟ این تلنگر بود که مرا الهه کرد. شاید بپرسی: خوب کجای این بد است؟ الهه بودن بد نیست اما الهه تلنگر بودن خود وحشت است.



در حال تایپ رمان الهه تلنگر | elnaź вαnσσ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 52 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,716
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع


مقدمه:
من محکومم به نابودی
نه، نابودی نه، من محکومم به بقا در این مرگ احساسات
عدالت؟ از عدالت می‌گویی؟ از قانون کارما می‌پرسی؟
اما من گناهی نکردم
به هر چه می‌پرستی نکردم
به هر چه می‌پرستم نکردم
من تاوان گناهی را پس می‌دهم که دیگران کردند
جرمی که دیگران مرتکب شدند
و لعنت بر عدالت
کجاست این عدالت؟
لعنت بر تمام قوانین خلقت
لعنت بر خدایان
لعنت بر شیاطین
لعنت بر فرشتگان
و لعنت بر انسان ها


رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

#الهه_تلنگر


در حال تایپ رمان الهه تلنگر | elnaź вαnσσ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 49 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,716
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
با شنیدن صدای مهیبی از خواب پریدم، نفهمیدم چه شده؟ هنوز گیج خواب بودم و نمی‌دانستم که تا بدبختی‌ام فاصله‌ای نمانده، پناه بردم به زئوس خدای خدایان. در حالی که چشمانم از ترس دودو میزد، سرانگشتانم یخ کرده بودند و عرق سردی برجانم نشسته بود به در اتاق نزدیک شدم تا بفهمم که چه شده که ناگهان در اتاق با صدای مهیبی باز شد.
مادرم درحالی که نفس نفس میزد و چشمانش از ترس سورمه‌ای شده بودند وارد اتاق شد:
-تو چرا وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟ هی! کجایی؟
وقتی جوابی از من متعجب دریافت نکرد چنگی به بازویم انداخت و مرا کشان کشان برد بیرون از اتاق.
خانه‌ی ما بسیار ساده بود. یک هال کوچک و نقلی با کاناپه‌های رنگ روشن و دواتاق که درکنار هم بودند. یکی برای من و دیگری برای پدر و مادرم. در کنار آنها هم حمام کوچکی قرار داشت که آرامش‌بخش من در لحظات اضطراب بود، هر چند، اکنون دستم از آن کوتاه بود. گوشه سمت راست هال هم یک آشپزخانه کوچک و تمیز بود.
دست از تجزیه و تحلیل برداشتم، تازه داشتم اتفاقات اطراف را درک میکردم، دوباره جنگ؟!
مادرم را درحال جمع وجور کردن وسایل پیدا کردم، حتما بازهم می‌خواست با مردم شهر به پناهگاه خودشان که یک تونل در زیر قصر بود، بروند. من که هیچ وقت به آنجا سرهم نزدم، چون در وقت جنگ بسیار شلوغ می‌شد و حتی جای نفس کشیدن هم به زور بود.
آهی خسته و نالان سر دادم و خسته از این پیکار های پی در پی پاهای بی جان خودرا به کار واداشتم و گفتم:
-مادر من به جنگل می‌رم تا پناه بگیرم.
-لطفا زیاد از شهر دور نشو، وضع شهر رو که می‌بینی. الان همه جا خطرناکه، اگه جای مطمئنی سراغ داری برو وگرنه صبر کن تا باهم به پناهگاه شهر بریم.
-نه مادر اونجا رو دوست ندارم زیادی شلوغ می‌شه و همین‌طور صدای همهمه مردم آرامش را از آدم می‌گیره و باعث می‌شه نگرانیم بیشتر بشه.
-باشه مادر اما دیر نکن، می‌دونی که هم من، هم پدرت بسیار نگرانت می‌شیم.
-چشم، سعی خودم رو می‌کنم.
مادرم سری به تایید تکان داد. از او خداحافظی کردم و دستگیره در را گرفتم و خارج شدم.
هوای سرد شبانگاه و تاریکی لرزه به جانم انداخت اما آتش هایی که از سوی مالالند به سوی شهر پرتاب میشد کمی از تاریکی شب کاسته بود. مردم با هول و ولا به این سو و آن سو می‌رفتند و سعی در پیداکردن جایی برای پناه گرفتن داشتند.
با دویدن به سوی جنگل تاریکی که آن طرف شهر بود از هیاهوی جمعیت دور شدم و به دل تاریکی پناه بردم. قدم هایم را آهسته تر کردم و با ترس و لرز گوش هایم را تیز کردم تا مبادا با حمله حیوانی غافل‌گیر شوم.
تا رسیدن به پناهگاه راهی نمانده بود، پناهگاهی که فقط و فقط خودم از وجودش خبر داشتم چون خودم پیدایش کرده بودم.
پا به شلوغترین قسمت جنگل گذاشتم، قسمتی که جای راه رفتن هم به زور داشت. مردم از ترس جانشان بی‌توجه به دیگران تنه‌ای می‌زدند و رد می‌شدند. با پیدا کردن جای مورد نظرم پاتند کردم و با خوشحالی به سمت آن درخت که خانه کوچکی در دل خود داشت رفتم، البته خانه که نبود فقط چوب بود، اما برای بی پناهانی چون ما همین هم غنیمت بود.
داخل درخت روی چوب ها نشسته بودم و به اتفاقات اخیر فکر میکردم.
چند روزی بود که مالاها آسایش را از ما گرفته بودند. علت و چرای این نزاع ها معلوم نبود، دربین مردم حرف های مختلفی رد و بدل می‌شد، هرکس چیزی می‌گفت، بعضی‌ها می‌گفتند آن ها درحال کشور گشایی‌اند، بعضی دیگر نیز می‌گفتند آن‌ها دنبال یکی از ما هستند که قدرت خاصی دارد.


رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی


#الهه_تلنگر


در حال تایپ رمان الهه تلنگر | elnaź вαnσσ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 51 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,716
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
چه دلایل مسخره‌ای! مگر در هابیچوئلولند هم آدم خاص پیدا میشد؟ اینجا همه عادی بودند، جای غیر عادی‌ها درمیان ما نبود. پادشاه ویلیام هم آدمی نبود که بگذارد یک غیر عادی در شهر بچرخد و سکوت کند.
آرام تکه چوب جلوی پوسته درخت که مثل در بود را به کناری هل دادم نگاهی به آسمان انداختم. هنوز اوضاع خراب بود، آسمان با قرمزی آتش، خونین شده بود، در مواقع دیگر حتما این صحنه دلربا می‌شد، اما اکنون... آه!
چقدر بدبخت بودم و نمی‌دانستم، آنقدر بدبخت که این صحنه های دلربا را باید در جنگ تجربه کنم، البته آدمی هم نبودم که ضعف وناتوان برمن غلبه کند اما به شدت ترسو بودم و می‌ترسیدم از آینده نامعلوم خودم و مردم این شهر در این اوضاع وخیم.
با بی‌قراری سرجایم نشستم و سرم را روی دوزانویم گذاشتم. ترس حتی قدرت فکر کردن هم از من گرفته بود. خداکند زودتر اوضاع آرام شود تا بتوانم به خود مسلط شوم و به زندگی روزمره ام ادامه دهم، هرچند تکراری بودند روزمره هایم ولی بهتر از جنگ بود، نبود؟
چشمانم را بسته بودم و روی صداهای اطرافم تمرکز کرده بودم...هیاهوی جنگ حتی نمی‌گذاشت صداهای حیوانات درنده جنگل راهم بشنوم.
دیگر چیزی به پایان شب و آغاز پادشاهی خورشید نمانده بود.
جنگ هم همیشه در آغاز روز تمام می‌شد چون مالاها از تاریکی تغذیه می‌کردند و در روز انرژیشان تمام میشد و مجبور بودند به سرزمین همیشه تاریک خودشان برگردند.
هوا گرگ و میش و سروصداها خیلی کم شده بود.
به آرامی تکه چوب جلوی در را کنار زدم و سرک کشیدم.
در روشنایی جنگل بسیار خودنمایی می‌کرد، با آن درختان بلند و سربه فلک کشیده و گل های رنگارنگ که مانند فرش روی زمین جنگل پخش شده بودند و بوی نم خاک همه و همه حس طراوت و تازگی را به آدم می‌داد.
چشم از جنگل گرفتم و به آرامی از پناهگاهم خارج شدم و با ریزبینی اطراف را زیر نظر گرفتم، وقتی از تمام شدن جنگ مطمئن شدم به سمت شهر راه افتادم.
در راه شهر بودم. صبح شده بود و هوای تازه طراوت به جان آدمی می‌بخشید. خود را به دست نوازش‌های ملایم نسیم صبحگاهی سپرده و از این هوا و عطر گل‌هایش سرخوش شده بودم که حرکت چیزی را پشت بوته هایی که چندمتری جلوتر بودند احساس کردم، کمی خیره شدم اما دیگر چیزی ندیدم. با خود گفتم حتما اشتباه شده و خواستم حرکت کنم که این بار هم بوته ها تکان خوردند، دیگر یقین پیدا کردم که چیزی پشت آن بوته‌هاست، اما از ترس پاهایم به زمین چسبیده بود و قلبم محکم میزد. با فکر اینکه ممکن است یکی از آن موجودات خبیث باشد بدنم سست شد؛ مدام بزاق دهانم را قورت میدادم. تکان‌ها همچنان ادامه داشت تا اینکه چیزی از بوته‌ها بیرون پرید. قلبم لحظه‌ای از تپیدن ایستاد. با دیدن خرگوش بازیگوشی که این طرف و آن طرف می‌پرید نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم.
به افکار خودم خندیدم، مگر من نمی‌دانستم که آنها فقط شبها انرژی دارند، پس چرا در مواقع ترس همه اینها یادم میرفت؟! نمی‌دانم.
دیگر به شهر رسیده بودم، مردم هنوز هم درتکاپو بودند، بعضی ها در به در دنبال طبیب بودند تا افراد زخمی را نجات دهند، بعضی دیگر خودشان زخمی شده بودند و ناامید گوشه‌ای افتاده بودند، گویی زندگی را برای خودشان تمام شده می‌دانستند، اما با دیدن چیزی چشمانم پر از اشک شد و آن هم دختر بچه ای یود که برادرش زخمی روی زمین افتاده بود و او داشت زجه می‌زد و عاجزانه با آن دستهای کوچکش از مردم تقاضای کمک می‌کرد، پس پدرومادرش کجا بودند؟
با به یاد آوردن پدرو مادرم با سرعت به سمت خانه دویدم، در را با شتاب باز کردم، هرچه مادرم را صدا زدم کسی جواب نداد پدر هم که جز افراد نظامی قصر بود، خانه نبود. در تمام اتاقها را باز کردم. آشپزخانه و حمام را گشتم اما کسی را ندیدم. دیگر تحمل هیچ اتفاق بدی را نداشتم.
به سرعت از خانه خارج شدم و به سمت پناهگاه قصر دویدم،
بارسیدن به آنجا حالم دگرگون شد. تعداد زخمی‌های پناهگاه چندبرابر سطح شهر بود. مردم داشتند برای از دست رفته هایشان گریه میکردند و گل برسر خود می‌ریختند.
از میان مردم گذشتم و با چشم دنبال پدرو مادرم گشتم، در گوشه‌ای از حیاط بیرونی قصر افراد مرده را کنار هم گذاشته و پارچه هایی برسرشان کشیده بودند. با دیدن این صحنه رعشه ای بر تنم افتاد و جدالی در ذهنم رخ داد؛ طرف خوش‌بین ذهنم میگفت چیزی نشده اما طرف دیگر معتقد بود که آنها مرده اند. فریادی برسر آن دو کشیدم و دوباره به گشتن ادامه دادم. نمی‌دانم چرا، اما اصلا دلم نمی‌خواست به طرف دیگر قصر بروم.
زئوس بزرگ، یعنی چه بلایی بر سر پدرو مادرم آمده؟


#الهه_تلنگر


در حال تایپ رمان الهه تلنگر | elnaź вαnσσ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 49 نفر دیگر

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,716
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

بالاخره جرئتم را جمع کردم و به طرف سربازی که کنار جنازه‌ها ایستاده بود رفتم:
-ببخشید، شما می‌دونید چه کسانی کشته شدن؟
سرباز به طرفم چرخید:
-نه، تعداد کشته‌ها خیلی زیاده. کسی نمی‌دونه چه کسانی کشته شدن.
لرزان از بغض زمزمه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان الهه تلنگر | elnaź вαnσσ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تعجب
Reactions: YeGaNeH، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 49 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا