خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ن.jpg
مقدمه:
یک
طلسم، یک نفرین.
باعث میشه به خودت بیای و دست به کارای مرگ‌آور بزنی!
هرروز به خودت توی آیینه نگاه کنی و بگی این منم...
کسی که قراره آینده رو بسازه، آینده ای بدون جنگ، غم و غصه.
هیچ جادو و طلسمی نمی‌تونه حتی یه
لحظه هم تو رو از هدفت دور کنه.
این کار توئه...
بجنگ...
کم نیار...

پیروز شو!
ناظر: MaRjAn

سخنی قبل از شروع رمان:

سلام دوستان گل، محدثه فارسی هستم و خوشحالم که این یکی دیگه از کارای گروهی خوبم با یکی از دوستان خوبمه. دوستان خواهشا قبل از خوندن رمان توجه داشته باشید این رمان بر اساس هیچ فیلمی نوشته نشده، اگه حتی یک ذره شما رو یاد فیلمی انداخت دلیل بر این نمیشه که حتما ما کپی کردیم. خواهشا صبور باشید و داستان رو تا آخر بخونید. تشکر

"این رمان، تقدیم به روح پاک شهید سپهبد سردار قاسم سلیمانی و همرزمانِ شهیدشان. امید به این‌که ایران، مثل همیشه جاودان و سربلند باشد."


(تمامی شخصیت ها و اسم های این داستان بر اساس تخیل نویسندگان است)


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان نفرین جهنمی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، YaSnA_NHT๛ و 42 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
"19 آوریل سال 858 میلادی-ژاپن"

شهر در امن و امان بود و هیچ خبری از شورش‌گران و دزدهای شبانه نبود. فقط یه شب عجیب باعث این اتفاق شد!
سرباز از اسب خود پایین اومد و در حالی که زین اسبش رو درست می‎‌کرد پوفی کشید و گفت:
-امیدوارم سرورم از شنیدن این خبر عصبانی نشوند.
اما خودش هم می‌دونست این اتفاق غیر ممکنه و با ترس از خدمتکاری که جلوی درب بود درخواست ورود کرد. طولی نکشید که درخواستش تایید شد. در چوپی رو کنار کشید و وارد شد. زانو زد و به نشانه تعظیم دستش رو جلوی صورتش گرفت.
-سرورم سلامت باشن. بانوی من، امپراطوری ایون‌شانگ برای شما نامه‌ای فرستادن.
دست‌های ظریفش رو به سمت سرباز دراز کرد. سرباز با لرزه ای ناشی از ترس نامه رو به دستش ‌سپرد.
با باز کردن
نامه اخمی روی صورتش نقش بست و با عصبانیت نامه رو به سمت خدمتکارا پرت کرد. عصبانیت بیش از اندازه اون باعث ترس تک تک افراد حاضر شده بود. اون خطرناک بود و خطرناک تر هم شده بود. پا گذاشتن روی دم همچین موجودی جرات می‌خواست. با عصبانیت رو به سرباز گفت:
-همشون تقاص پس میدن.
بعد از زدن این حرف، خنده های بلند و شیاطینیش رو به رخ سیاهی و تاریکی کشید.

***

"زمان حال"

ماهور (به قلم محدثه)

مهم نیست که چند سالته و داری توی این دنیای عجیب زندگی می‌کنی. مهم اینِ که داری زندگی می‌کنی و نفس می‌کشی. قدرت داری ببینی و بشنوی و حتی راه بری. چیزی که شاید خیلی از آدم‌ها از اون محروم هستن.
مهم نیست که کی، مانع از رسیدن به هدفتِ، مهم اینِ که خودت چه قدر تلاش می‌کنی تا به اون جایی که دلت می‌خواد برسی.
شاید سال‌ها باشه که برای انتخاب هدفم دارم تاوان پس می‌دم. تاوانی از جنس سختی، حرف و گلایه!
هر روز تلاش و تلاش و در نهایت تلاش؛ باعث شد تا به این جایی که همیشه آرزوش رو داشتم برسم.
این منم که دارم با خودم توی خیال و توهمات و تاریکی ذهنم حرف می‌زنم!
چشم‌هام قفلِ روی سقفی که طرح‌های فوق العاده گچ کاری، به زیبایی اون افزوده بود.
تنها یه پلک باعث شد که چشم‌هام به سوزش بیفته. بلند کردن این تنِ خسته از روی تـ*ـخت شاید به یه بولدوزر نیاز داشته باشه؛ اما بازم به سختی بلند می‌شم و به سمت پنجره می‌‌رم. پرده رو کنار می‌زنم و به گرگ و میش هوا خیره می‌شم. چرا حداقل یه شب، یه بار نتونستم درست بخوابم؟ تا چشم روی هم می‌ذارم، کابوس‌های لعنتی به سراغم میان! از بی‌خوابی، سردرد بدی گرفته بودم.
پرده رو انداختم پایین و به سمت کشو دِراورم رفتم. هرچی دنبال قرص سردرد گشتم، نبود که نبود.
پوفی کشیدم و بدون اینکه از نور گوشیم استفاده کنم، از اتاقم رفتم بیرون. از پله‌ها رفتم پایین و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم اما نگاهم افتاد به مهرزاد. درحالی که نشسته روی مبل خوابش برده بود، کلی برگه دور و برش ریخته بود!
لبخندی به روش پاشیدم و به سمتش رفتم و برگه‌ها رو از دور و برش جمع کردم.
عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشتم و پتو مسافرتی که گوشه مبل بود رو، روش کشیدم. دوباره راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. پیدا کردن قرص برام کار سختی شده بود! حوصله گشتن نداشتم و دلم می‌خواست یه جا بشینم و یه نفر برام آماده کنه! نه از روی تنبلی، از بی حوصلگی و خستگی.
بعد از تلاش‌های زیاد، موفق به پیدا کردن قرص نشدم و کلافه دوباره راهی اتاقم شدم. قدم زدم و قدم زدم، تیک تاک ساعت نشون دهنده‌ی این بود که زمان مثل نور می‌گذره.
روی کاناپه اتاقم نشستم و هندزفری‌هام رو توی گوشم گذاشتم؛ بدون هیچ آهنگی! طبق وسواس خاصم، گوشیم رو برعکس کردم و صفحه لمسش رو، روی میز گذاشتم و مشغول تماشای طلوع خورشید از پنجره شدم.
انقدر زل زدم که بالاخره چشمام روی هم افتاد!
دقیقا نمی‌دونم تو چه تاریکی داشتم دست و پا می‌زدم اما، با صدای بلند زنگ گوشیم که از طریق هندزفری بلند تر شده بود، از خواب پریدم.
سریع به گوشی نگاه کردم و هندزفری‌ رو ازش جدا کردم؛ تک سرفه ای کردم و جواب دادم:
- بله؟
صدای پر اقتدار مردی که سالها باعث شده بود من الان به اینجا برسم، به این نقطه از موفقیت، توی گوشم طنین انداخت:
- سلام فروتن، ساعت10 صبحِ دختر! پس کی می‌خوای بیای؟ همه منتظر تو هستن.
از این همه حواس پرتیم حرصم گرفت و با خشم به ساعت اتاقم که بهم دهن کجی می‌کرد، نگاه کردم و با لحنی متاسف گفتم:
- متاسفم، الان خودم رو می‌رسونم.
شاید همه کارهام روی هم 10 دقیقه هم طول نکشید، سریع به سمت پایین پرواز کردم که با مهرزاد و دوستای هنرمندش رو به رو شدم. سلام کوتاهی کردم که مهرزاد سریعا از زدن گیتارش دست کشید و به من نگاه کرد. عینکش رو کمی پایین داد و بی اهمیت به حضور دوستاش که مشغول حرف زدن در مورد کارشون بودن، گفت:
- صبحانه برات حاضر کردم، بخور و برو.
ابروم و انداختم بالا و کش چادرم و تنظیم کردم. سوییچ ماشین رو از روی اپن چنگ زدم و گفتم:
- گرسنم نیست، دیرم شده باید سریع برم. خداحافظ.
جوابم رو داد و من از خونه خارج شدم، به سمت ماشین پرشیام رفتم و تا توان داشتم گاز دادم. حداقل گاز می‌دادم تا به مردم نشون بدم، یک زن هم می‌تونه دست فرمون خوبی داشته باشه.
وقتی به محل کارم رسیدم، سریع چادرم رو که کج و کوله شده بود رو درست کردم و وارد شدم. احترام‌هایی که بهم می‌ذاشتن، روز به روز قوی تر و با اعتماد به نفس ترم می‌کرد. چرا؟ چونکه من استثنا قائل شده بودم و از شغلم، به نفع تمامی زنان استفاده کردم که بگم، ما هم هستیم!
در اتاق رو زدم و بدون اینکه مهلت بدم وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم. سرهنگ به صندلی که کنار سروان آزاد بود، اشاره کرد و گفت:
- بفرمائین سروان، بحث‌های مهمی هست که باید درموردشون حرف بزنیم.
به سمت صندلی رفتم و نشستم. سروان آزاد، مثل همیشه مهربون و پرشور و اشتیاق حالم رو پرسید که با لبخند جوابش رو دادم.
سروان کریمی اجازه‌ای از سرهنگ گرفت و به سمت مانیتور بزرگی که داخل اتاق بود رفت و چندین عکس بهمون نشون داد.
سروان کریمی:
-جدیدا مشاهده شده در مرز مهران به صورت قاچاقی، محموله‌هایی از جمله اجساد انسان‌، کاکوئین و اسلحه وارد میشه. اتفاق عجیب اینِ که این محموله وارد ایران میشه، نه صادر!
اخم‌هام رو درهم کشیدم و به سرهنگ نیم نگاهی انداختم. دوباره به صفحه مانیتور خیره شدم و گفتم:
- اقدامی شده برای دستگیریشون؟
سروان کریمی سرش رو به عنوان نه تکون داد و گفت:
- این موضوع ساده ای نیست که با یه دستگیری یا تیراندازی بشه جمعش کرد، ما باید ریشه‌ی این قاچاق رو پیدا کنیم. جسد انسان‌هایی که وارد می‌شن به شدت سنگین هستن. این رو مامور نفوذیمون به ما انتقال داد! طلا و جواهراتی که وارد شدن به طرز عجیبی شکل‌های عجیب غریب دارن.
سروان آزاد وسط حرفشون پرید و گفت:
- معذرت می‌خوام سروان، اما می‌تونیم به اون طلا و جواهرات دسترسی داشته باشیم؟ یا حداقل یه تیکه کوچکش در اختیارمون باشه.
سرهنگ از جاش بلند شد و گفت:
- اتفاقا مامورنفوذیمون، تکه‌ای از اون جواهرات رو به سختی به دستمون رسونده! برای سروان فروتن زحمتی دارم.
با تعجب بهشون خیره شدم و گفتم:
- درخدمتم قربان.
لبخندی زد و بدون اینکه جوابم رو بده رو به همه گفت:
- اتمام جلسه.


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان نفرین جهنمی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Meysa و 39 نفر دیگر

#AMIR#

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/3/20
ارسال ها
21
امتیاز واکنش
936
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
تهران
زمان حضور
4 روز 11 ساعت 12 دقیقه
شهراد(به قلم امیر)

از محل
کارم زدم بیرون. باز یه دزدی از میراث باستانی. واقعا خجالت آوره!
اگه واقعا اون دزدایی که این همه سرقت می کنن از اموال باستانی کشور رو گیر بیارم خدا می دونه که چه بلایی سرشون میارم!
دستم رو برای تاکسی بلند کردم. ماشین زرد رنگی جلوی پام ترمز کرد، سوار شدم آدرس رو دادم. سر خیابان خونه مادرم ماشین ایستاد، کرایه رو حساب کردم پیاده شدم.
آروم شروع کردم به قدم زدن تا جلوی در، زنگ رو زدم. در با صدای تیکی باز شد. وارد آسانسور شدم کلید طبقه مورد نظر رو زدم، فکرم مشغول بود، خیلی هم مشغول بود. با صدای در آسانسور از فکر در آمدم.
در ورودی باز بود وارد خونه شدم و سلام بلندی کردم، صدای جواب دادن مادرم از توی آشپزخونه آمد. وارد
آشپزخونه شدم و مادرم رو از پشت بـ*ـغل کردم و یه مـ*ـاچ آبدار از لپش کردم!
- اه اه پسر تف مالیم کردی برو کنار!
خندیدم و دستی به گونش کشیدم و با لحنی شیطنت بار گفتم:
- جای خوش آمدی گوئیته؟
اخمی کرد و با لحنی خشن مخصوص مادرها گفت:
- راه باز، جاده دراز.
- آره آره منم دوستت دارم!

خندید و گفت:
- برو لباس هاتو عوض کن، آبجیت هم صدا کن بیاد شام بخوره!
سری تکون دادم و گفتم:
- بابا کجاست؟
پوفی کشید و گفت:
- طبق معمول با دوستاش رفتن دربند دیزی بخورن!
خندیدم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم که صدای تلفن صحبت کردن روشا اومد. اهمیتی ندادم و وارد اتاقم شدم و لباس هایم را عوض کردم. به سمت اتاق روشا حرکت کردم. بدون در زدن وارد اتاقش شدم. متوجه حضورم شد با خوشحالی بدون سلام کردن شروع کرد به حرف زدن:
- وای شهراد، دوستم نازنین تولدش دعوتم کرده هیچی ندارم بپوشم. وای شهراد کفشم ندارم باید با هم بریم خرید فردا. راستی تو هم دعوت کرده!
در حالی که به سمت در می‌رفتم با بی‌خیالی گفتم:
- سلام بیا شام حاضره!
معترضانه گفت:
- داداش!
بازم اهمیتی ندادم و از اتاق رفتم بیرون و به سمت میز شام رفتم. همه پشت میز حاضر شدیم و شروع به خوردن کردیم.
- مامان من شاید چند وقتی دیر بیام خونه، یه پروژه سنگین توی موزه بهم دادن. دزدی آثار باستانی!
لبخندی زد و گفت:
- خوبه مادر، چه قدر طول می‌کشه؟
لقمم رو جویدم و گفتم:
- به احتمال زیاد دو سه روز یا حتی بیشتر.
سرش رو تکون داد و گفت:
- موفق باشی پسرم.
روشا معترضانه گفت:
- داداش فردا باید بریم خرید.
آروم و با لحنی شمرده گفتم:
-روشا من فردا موزه کلی کار دارم.
لجوجانه گفت:
- خب وقتی از موزه اومدی.
جدی گفتم:
- نمی‌شه روشا!
مادر با ابرو بهم اشاره کرد و منم زوری گفتم:
- باشه میام.


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان نفرین جهنمی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Meysa و 32 نفر دیگر

Mohadeseh.f

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
گرافیست انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,355
امتیاز واکنش
29,315
امتیاز
418
سن
26
محل سکونت
•بیــــگ هــوپ•
زمان حضور
124 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماهور (به قلم محدثه)

در اتاق سرهنگ رو زدم و وارد شدم. احترام نظامی گذاشتم که دستور آزاد داد و من به سمت مبلی که جلوی میز سرهنگ بود، نشستم. لبخندی بهم زد و گفت:
- می‌دونی که از خبره ترین و قوی ترین نیروهای زن هستی. یعنی یه جورایی با وجود تو، دیگه نیازی به یه پلیس مرد نداریم.
خندید که لبخند متینی زدم و گفتم:
-دشما لطف دارین قربان.
نایلون مشکی رنگی رو، روی
میز گذاشت و گفت:
-برات یه کار خیلی مهمی دارم. این جواهرات رو می‌بری میراث فرهنگی و تشخیص میدی که برای کجا هستن.
امشب قراره به یکی از محل سکونتشون حمله کنیم و دستگیرشون کنیم. برای این کار، حتما باید باشی تا با نیروهای اعزام شده بری. شب باید اداره وایستی تا ان شاالله بعد از دستگیریشون، همراه سروان آزاد ازشون بازجویی کنی.
خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
- ماشاالله برای به زبون آوردن متهمین، مهارت خاصی داری.
لبخندم پررنگ تر شد. حق با سرهنگ بود. من خیلی آدم بداخلاقیم در این زمینه و واقعا خدانکنه کسی گیر من بیفته. برای همینِ که اومدم توی این شغل تا دیده بشن زن‌های پلیس.
بلند شدم و نایلون مشکی رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- حتما قربان. خدمتتون می‎‌رسم.
احترام نظامی گذاشتم و به سمت در رفتم که با صداشون وایستادم:
- فروتن؟
برگشتم سمتشون و گفتم:
- درخدمتم.
از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد. نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت و گفت:
- واقعا باعث افتخاره که شیرزنی مثل شما، برای این خاک خدمت می‌کنن.
احساس غرور و افتخار کردم. برای همین لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
- دست پروردتونیم سرهنگ. من جونم رو برای این خاک و میهن میدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- موفق باشی سروان.
باز احترام گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون. مهم نیست چند سالته که به کجا رسیدی. هزاران آدم هستن که با سن کم، کلی موفقیت به دست آوردن و به مقام و درجات بالایی دست پیدا کردن. نمونه‌اش خود من. با سن کمی که دارم، البته از نظر خودم، به خاطر ماموریت ها و موفقیتام، به درجه سروانی دست پیدا کردم.
داخل اتاق و دفتر مشترکم با سروان آزاد شدم و گفتم:
- سروان من دارم میرم میراث فرهنگی، شما نمیای؟
مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
- نه، یه پرونده زد و بند هست که باید بهش رسیدگی کنم.
لبخندی زدم و دستم رو تکون دادم و گفتم:
- موفق باشین.
سرش رو تکون داد و من از اتاق رفتم بیرون . به سمت بیرون از اداره حرکت کردم. چادرم رو درست کردم و به زور جمعش کردم و سوار ماشینم شدم. به سمت سازمان میراث فرهنگی حرکت کردم. راهش خیلی طولانی بود و هوا به شدت آلوده.
نشد یه بار این هوای تهران لعنتی رو ما بدون آلودگی ببینیم! پشت ترافیک موندم، چیزی که خیلی عصبیم می‌کرد ولی، هیچ واکنشی نشون نمی‌دادم و این تبدیل می‌شد به یه سردرد وحشتناک.
توی کل راه فقط من از دست این ترافیک سنگین حرص خوردم. وقتی رسیدم با عصبانیت پیاده شدم و با صاف کردن چادرم به سمت در ورودی رفتم. وارد که شدم متوجه شلوغی اونجا شدم. پوفی کشیدم و به سمت تابلویی که روی دیوار زده بودن و اسامی رئیس رئسا رو زده بودن. چشمم به اسم "شهراد رستان" دکترای باستان شناسی افتاد، به بقیه‌ی مقام‌هاش توجه نکردم و به سمت آسانسور رفتم و دکمه‌ی 4 رو فشردم.
آسانسور که وایساد پیاده شدم و به سمت میز منشی رفتم و جلوی چادرم رو گرفتم. منشی که وضع خیلی افتضاحی داشت و در حال جوییدن آدامس و ور رفتن با کامپیوتر بود، سرش رو نیمه بلند کرد و گفت:
- امرتون؟
خیلی جدی گفتم:
-دبا آقای رستان کار دارم.
سرش رو کامل بلند کرد و نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:
- دارن می‌رن جایی، وقت برای جلسه و کار ندارن.
دستم رفت سمت جیبم و کارتم رو در آوردم گرفتم سمتش و گفتم:
- سروان فروتن هستم، بهتره وقت داشته باشن!
رنگ از رخسارش پرید و سریع دست برد سمت تلفن و گفت:
- بله چشم.
به یه پوزخند اکتفا کردم و همون‌جا مثل جغد وایستادم بالا سرش تا تلفنش تموم شه. بعد از اینکه گوشی رو گذاشت، دستش رو برد سمت مغنه‌اش و گفت:
- بفرمائین.
به سمت در رفتم و بعد از زدن چند تقه به در، وارد شدم. یه مرد بلند قد و هیکلی پشت به من وایستاده بود و عصبی با گوشی همراهش حرف می‌زد:
- این دزدی غیر قابل لاپوشونیه، من نمی‌تونم ساکت بشینم آقای شهردار.
یهو گوشیش رو آورد پایین و برگشت سمت من، یه پسر جوون حدودا26 یا 27 ساله با موهای مشکی یه دست و چشم‌های طوسی، صورت کشیده و برنزه با ته ریش‌هایی که بی‌نهایت جذاب ترش کرده بود. لبخندی زد و گفت:
-دخوش اومدین، بفرمائین در خدمتم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تشکر، سروان فروتن هستم از اداره آگاهی. خواستم چند لحظه برای یک مورد وقتتون رو بگیرم.
با دستش به سمت مبل‌های یک دست طوسی اشاره کرد و گفت:
- بفرمائین.
بی‌وقفه به سمت مبل رفتم و نشستم روش. خودش هم اومد رو به روم نشست و گفت:
- چای یا قهوه؟
بدون اینکه نگاهش کنم، جدی گفتم:
- هیچکدوم، متشکر!
نایلن مشکی حاوی جواهرات رو گذاشتم روی میز جلوی روی هردومون، یک تای ابروش رو انداخت بالا که گفتم:
- بهتره یه نگاه بهش بندازین.
اخم ریزی روی پیشونیش انداخت و نایلون رو باز کرد و جواهرات رو کشید بیرون. چشم‌هاش مات زده بودن و لحنش حیرت زده:
- خدای من!
آوردشون بالا و بهشون دقیق نگاه کرد. جواهراتی که از سنگ‌های قیمتی قرمز و آبی ساخته شده بودن. زیبایی بی‌نظیری داشت و هرکسی رو به وجد می‌آورد.
سرش رو تکون داد و گفت:
- این‌ها خیلی قدیمین، تقریبا1000 سال بیشتر.
رفتم جلوتر و زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم:
-ازتون می‌خوام تشخیص بدین که این برای کدوم کشوره. همینطور قِدمتی که داره رو ازتون می‌خوام.
یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- دقیقا برای چی؟
جدی خیره شدم بهش و گفتم:
- یک عده هستن همچین چیزایی رو به ایران به صورت قاچاق وارد می‌کنن.
با تعجب گفت:
- وارد؟
سرم رو به معنای تایید تکون دادم که جواهرات رو، روی میز انداخت و گفت:
- حتما.
معمولا چون کیف همراه خودم جایی نمی‌برم، همه چیزهام رو توی جیبم می‌ذارم. از توی جیبم خودکار و دفترچم رو درآوردم و شمارم رو، روش نوشتم و دادم دستش و گفتم:
-خبری شد حتما باهام تماس بگیرین.
سرش رو تکون داد که بلند شدم و متقابلا بلند شد و گفت:
- ببخشید، می‌شه کارتتون رو ببینم؟
پوف، اولین کسی نیست که این رو ازم می‌خواد. نمی‌دونم چرا انقدر براشون عجیبه من پلیسم!
کارتم رو با بیخیالی تمام گرفتم سمتش که لبخندی زد و گفت:
- روز خوش سروان فروتن.
بدون هیچ واکنشی گفتم:
- روز خوش.
از اتاق زدم بیرون و بی اهمیت به منشی که برام بلند شده بود به سمت خروج حرکت کردم.


انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان نفرین جهنمی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Meysa و 31 نفر دیگر

#AMIR#

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/3/20
ارسال ها
21
امتیاز واکنش
936
امتیاز
203
سن
22
محل سکونت
تهران
زمان حضور
4 روز 11 ساعت 12 دقیقه
شهراد به قلم(امیر)
با
دقت داشتم به اون جواهرات نگاه می‌کردم. خیلی عجیب بود! تا حالا جواهراتی به قدیمی و به اون قدمت ندیده بودم.
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود. خسته سرم رو از کتاب های دور و برم برداشتم. گردنم خشک شده بود و عجیب درد گرفته بود. دستم رو کشیدم روی گردنم تا بلکه از دردش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفرین جهنمی | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Meysa و 32 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا