خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟

دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید

تو صبحِ زود بیدار شده ای

خسته ای

همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم

فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی

کلی هم کار داری

منطقی ست که بخوابی...

دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟

لـ*ـبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !

میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟

ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!

تو بخواب!

میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!

شبی که تو بی خواب شوی

منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!

منطقی ترین تصمیم جهان

دو صندلی ست رو به روی هم

در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...

همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ

البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...

همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم

به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!

گیج و گنگ نگاهم میکند

ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست

نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!

برایش منطق خودت را تعریف کن...

حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟

میگوید دم میکنم...فقط یک بـ*ـو*سه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی...

میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مخترع دوربین عکاسی

اگر میدانست

ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان

چه بر سر آدم می آورد

هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!

البته که عکس های تو جان دارند!

این را حال پریشان من میگوید

وگرنه هیچ دیوانه ای

صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آ*غو*ش نمیکشد!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
خداکند دیوانه نشود

مردی که تمام دیشب

خوابت را دیده است

وبعد ازطلوع آفتاب

هر چه این پیام های لعنتی را

بالاوپایین میکند

خبری ازصبح به خیرت نیست!

خدا کند دیوانه نشود..



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟

بعد از این همه مدت

_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!

+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابـ*ـطه.... .

موندی؟

_هنوزم همونجوری میخندی

+هنوزم همونجوری سیگار میکشی

_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟

+آدم به همه چی عادت میکنه

_من به بودنِ تو عادت کرده بودم

+پس موندی

_میشنوی صدای آسمونو؟

+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .

لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بـ*ـغلم کنی خیس نشم...

_اَبرایِ پاییز بغض دارن...

+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .

وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .

_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود

+ابرای پاییز بغض دارن...

_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد

+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟

_تو خیلی وقته رفتی... .

منم خیلی وقته موندم!

+میخوام برگردم

_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .

برو همون خیابون

زیر بارون قدم بزن

با چشمای بسته

فقط این دفعه لباس گرم بپوش

چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک روز صبح

قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی

تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!

و به رسم عادت شیرین گذشته...

عکس خواب آلودت را برایم بفرست!

مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!

قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم!

و انگار که همین دیشب...

خیلی بی حاشیه و صمیمانه

شب بخیر گفته ایم!

خیالت راحت

من آنقدر دلم تنگ است

که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
_چقدر کم حرف شدی

+حوصله ندارم

_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه

+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم

_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم

+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!

_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ

_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی

+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو

حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو

_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .

این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .

نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .

چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!

دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لـ*ـبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم

در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .

سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.

رسیدیم به کافه ی دانشگاه...نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .

خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!

فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.

موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت.. .

پشت همان برگه نوشته بود

"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"

با آتش سیگارم که به اخطار رسیده بود به خودم آمدم.. .

نیمکت کناری ام را نگاه کردم

پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.

که دل در دلش نبود .

که عشق را باور کرده بود.. .

یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم... .

سردم شد

من آن روزها را باور کرده بودم

یاد حرف های آخرش افتادم

بازوهایم را سفت چسبیدم

گریم چهره ام به هم ریخت...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماجرا خیلی ساده بود

من فقط رفتم تا عطر بخرم

آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.

هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..

ce parfum est costume pour vous

یعنی این عطر خیلی به شما می آید!

بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.

گفتم نه

اشتباه میکنید

این عطر اصلا به من نمی آید!

لطفا عوضش کنید.

شیرین باشد و خنک!

با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.

موقع رفتن گفت ببخشید:

اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.

خندیدم و زدم بیرون.

درست میگفت بنده ی خدا...

اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می آمد.

به تو می آمد وقتی سرت را روی شانه ام می ذاشتی...

اصلا ولش کن

من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.


مثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!

یا هفته ی پیش که نحوه ی خندیدنم را!

یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!


من همه ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه ی آن چیزهایی که به تو می آمد را عوض کردم.

شاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم بشود.

نمیدانم

اما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!

کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم.

تو چرا نمیروی از من!؟

هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!

اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها بزند.

هر چند میدانستم اما رفتم

میدانی.... .

خودزنی فقط این نیست که

چاقو برداری و بیفتی به جانت

یا خودت را به در دیوار بزنی

یا چه میدانم

با سر بروی توی شیشه!

گاهی گوش دادن یک آهنگ

پیاده روی در یک خیابان

یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر

از خودزنی هم خود زنی تر است.

تو چرا نمیروی از من لامصب؟!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم

یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد

یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.

خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم....

دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:

"من خوابم نمیبره، شعر لدفا"

آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود...

اشکم بی اختیار روی گونه لم داد...

دلم میخواست آن لحظه به جان بگیرمش ..

آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند... .


عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه!

نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!

فقط راستش را اگر بخواهی

کلی شعر روی دستم باد کرده...

کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک مورد نظرت خاموش است

کلی شعر که این بار من را بی خواب کرده اند...

کلی شعر که نمیدانم بدون گوش کردنشان

چگونه میخوابی؟!. .



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..

نمیدانی چه به سر این خانه می آید..

آیینه بد نگاهم میکند!

دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!

ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!

میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..

گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد

فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!

تـ*ـخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!

دخترک تابلو نقاشی

گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!

و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!

همه به درک...

عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!

چشمانت بوی دریا میدهد

و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان

هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...

ذره ای نفرت بپوشم

لبخند ات میگوید خاموش

و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: yeganeh yami، Fatemeh14، Setareh7 و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا