خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
آدم ها می‌روند تا بمانند


مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم

دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت

وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!

همان همیشگی من را میخواست

همیشگی ام به وقت تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.

موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!

ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!

باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.

همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،

داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.

اما نه!

باید چشمانش را میدیدم

گفتم ببخشید خانوم؟

سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما

اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.

خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!

همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.

چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!

این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!

شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...

دیگر کافه بوی شاملو را میداد!

همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!

داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم

داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم

این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!

و برای همیشه دل بریدم از عشقی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لـ*ـب بزند رها میکرده و میرفته.

یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.

عشق همین است

آدم ها می روند تا بمانند!

گاهی به جان یار

و گاهی از جان یار...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.

قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟

هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،

ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن

گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،

یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام، گفت یه سوال دارم

سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟

گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟

راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون،

فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه. یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت،

من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!

وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!

میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه! مگه آدم چقدر تحمل داره؟

وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا، حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!

اما ببین...آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
+منو نگاه کن...قهری؟

_قهرم

+خودتو زدی به اون راه؟

_خودمو زدم به اون راه.... اما میدونی...

+آره میدونم

_چیو؟

+که خودتو به هر راهی بزنی ختم میشه به من...

_خودمو به هر راهی میزنم ختم میشه به تو...مشخصا به چشمات!

+بگو شب بخیر خوابم ببره

_نمیگم

+چرا؟

+بیدار بمونی

_چرا؟

+چون من خوابم نمیاد

_بیدار میمونیم

+بیدار میمونیم

"خوابیدن در کنار یار خیلی کِیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد

دل ضعفه ای ست که جان در جانِ آدم نمیگذارد!

اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند

حالی ست لاتوصیف!

خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد!

وقتی یار نزدیک می آید

نازکشی وظیفه میشود!

و هنگامی که حصار باز میکند

چاره ای جز در حصار کشیدن نمی ماند...

و اگر که بیخواب شود

راهی جز بیدار ماندن نیست...."



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمستان

آخرین حرف هایش را

روی آخرین برگ

از آخرین شاخه ی آخرین درخت

نقاشی میکند

و لای پنجره ی یخ کرده ی اسفند میگذارد

بهار اما پشت در است

حالش خریدنی ست

آمده تا مبتلا کند

با فروردین ناز میکشد

با فروردین دل میبرد

و به اردیبهشت که میرسد..

امان از اردیبهشت

امان از اردیبهشت که بوی ماه و آسمان میدهد

اردیبهشت عاشق است

سرش را روی شانه ی خرداد میگذارد

و با قصه های لیلی

هوای شهر را مجنون میکند!

مثل بهار باش

گاهی ابری

گاهی بارانی

و گاهی سرخوش و آفتابی

بگذار دریا با تو همراه شود

در کوچه هایی قدم بگذار

که عطر بهار نارنج

عشق را تحمیل میکند

پنجره را باز کن

تا آخرین حرف های زمستان

در آ*غو*ش باد رنگ فراموشی بگیرد

بهار را باید عاشق بود

بهار را باید رویید

بهار را....

من میگویم بهار را باید به گونه ای زندگی کرد

گه انگار تکرار نخواهد شد



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن شب خسته از کار برمیگشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟

گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...!

وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم میخواهَدَت همین الان، خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمیزدم تا دلبری اش را ادامه دهد...تا خستگی ام را دَر کند...داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن...در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند

در صدایش دو ماهی مشغول شنا بودند...در صدایش نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی میکردند...

زیر آواز که میزد دلم میرفت و در جغرافیایِ چشمانش گم میشد...

وسط میدان آزادی دلم رفته بود و توان باز کردن چشم هایم را نداشتم...صدای بوق میشنیدم صدای رهگذر میشنیدم صدای فلان فلان شده سرخوش است میشنیدم اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود...

در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد موبایلم را زد و رفت.

و چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شیرینی!

دزد موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر میکردم که میخواست بگوید "گوش کن با لـ*ـب خاموش سخن میگویم،

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."

ای دزد نامرد بایست! تازه داشت صدایش اوج میگرفت!

تا چند ماه این خاطره بین دوستانمان دست به دست میشد و میخندیدیم.

یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند مردی موتور سوار جلوی درب منتظر شماست

همان دزدِ نابلد بود...موتورش را خاموش کرد و سیگارش را روشن...دفترچه ای هم زیر بـ*ـغلش زده بود.

قیافه اش به دزد ها نمیخورد اما به عاشق ها چرا.

بعد از دزدیدن تلفن همراه تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان کلمه به کلمه!

دفترچه و گوشی را داد و رفت.

بعد از گرفتن موبایل انگار که ترس تمام جانم را گرفته باشد جرات نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.

اما شب که تمام جانم طلب صدایت را داشت...گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم،تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم، تمام آواز های ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم...صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار اما این شب به خیر نمیشد...

تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود

مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان شاعر شده بود...
| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیمه های شب است

با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم

صدا را دنبال میکنم

در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است

لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده

ملافه را دورش میپیچم

چای را روی میز کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و

میگوید بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟

شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای تو بگذارد ، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید...

سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند

ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...چشمانت تلفیق فصل هاست ،آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه

و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای و سعدی میخوانی و بنان گوش میکنی حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...

بلند میشود و در جانم میگیرد و میگوید جواب تو را سعدی می داند و شعری زیر لـ*ـب زمزمه میکند

دستِ چو منی قیامه باشد

با قامتِ چون تویی در آ*غو*ش...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا اون موقع زیاد از خانواده دور نشده بودم و حالا قرار بود به مدت چند سال برای تحصیل به یه شهر دیگه سفر کنم.

توی اون سن و سال آدم پر از اتفاقات و حواشیه مختلفه و پدر و مادر من هم نگران بودن نکنه بی راهه برم.

نگرانیشونو تا لحظه ی آخر حس میکردم تا اینکه دقیقا وقت خداحافظی دم پله های قطار مادرم نگام کرد و گفت پسرم... ما به تو اعتماد داریم، برو بسلامت.پدرم هم با فشردن پلک هاش روی هم حرف مادرمو تایید کرد و دیگه اون نگرانی توی چشماشون حس نمیشد.

تمام راه داشتم به این جمله فکر میکردم...عجب حرفی زد مادرم، عجب قفلی زد به دست و پام.

تمام مدتی که توی اون شهر از خانواده دور بودم و تنها زندگی میکردم، توی همه ی موقعیت هایی که برام بوجود میومد و باعث میشد بی راهه برم، همین جمله ی مادرم یادم می افتاد و یه نه بزرگ توی ذهنم شکل میگرفت.

میدونی چیه رفیق

لازمه یه وقتایی آخر حرفامون به اون کسانی که باید، بگیم...من به تو اعتماد دارم.

باور کن همین یه جمله مثل یه قفل و زنجیرِ محکم، دست و پای آدمو توی موقعیت های مختلف میبنده تا چشم و دل و فکر و پا خطا نره.

بجای بددلی و بی اعتمادی و افکار منفی همین یه جمله رو، تفکرِ اعتماد رو به معنای واقعی توی حرفامون و دلمون بگنجونیم... .

قبول دارم بعضیا تعهد توی هیچ رابـ*ـطه ای براشون مهم نیست اما خب هر آدمی یه وجدان بیدار داره

بیا سعی کنیم مثبت فکر کنیم راجع به هم و در مواقعی که قراره دلمون آشوب بشه و منفی بافی کنیم و آرامشمون از دست بره و در نهایت دچار اختلاف بشیم،

بگیم فلانی...

من به تو اعتماد دارم...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!

و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.

وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بـ*ـغل کنم!

دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.

سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.

"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"

به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.

گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!

گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم

بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.

چند دقیقه گذشت....

ولی ساکت بود.

دو هزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....

فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...

واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن

اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟

کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!

بذار یه چیزی بهت بگم رفیق

به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بـ*ـغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.


| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
مراقب باشید در رابـ*ـطه هایتان هیچ کاری را تکرار نکنید!

تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود

و ترک عادت موجب مرض است!

مرض یعنی سر ساعت و دقیقه ای بخصوص چشمت را بدوزی به گوشیِ تلفن اما هی زنگ نخورد..!

یعنی در گپ زدن با کسی هستی و او وسط حرف هایش تکه کلامی را استفاده میکند...وسط حرف هایش خیره میشوی به نقطه ای و باقیِ حرف هایش را نمیشنوی...!

یعنی همان میز و دوصندلی، کنج همان کافه ای که هر دفعه قسم میخوری دیگر پایم را اینجا نمیگذارم اما قدم هایت این مسیر را حفظ اند!

یعنی همان خیابانی که جرات پا گذاشتن روی سنگ فرش هایش را نداری...

همان آهنگی که جرات گوش دادنش را نداری...

صندلی های همان سینمایی که آخر هر هفته رزرو میشود و خالی می ماند!

یعنی آخر شب انتظار شعر و شب بخیر را کشیدن...!

تکرار یک چیز تبدیل به عادت میشود و

ترک عادت مرض است...!



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از ظهرهای جمعه

هول و هوش ساعت هفت

منتظر تماسش بودم

زنگ می زد و کلی شاکی بود!

می گفت:

نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!

تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!

شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!

اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!

واقعا که چقدر بی فکری...

آنقدر می گفت تا بگویم:

یک ساعت دیگه دم در کافه ...

عزیزم بعدازظهر جمعه است

هوا هم که لعنتی شده،

احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!

احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!

هر چند مدت هاست نمی آیی

اما من مثل هر هفته آماده شده ام

یک ساعت دیگه دم در کافه ...



| علی سلطانی |


داستان های کوتاه علی سلطانی

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Fatemeh14، Setareh7 و SELENA
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا